ناامید از بخشش ؟ ! نه . . . درب یأس را به‌روی خود بسته‌ام ؛ می‌دانم گناه من هرچقدر هم که باشد ، تو از آن بزرگ‌تری . . . و من از همین بزرگواری خجالت‌زده‌ام ، حتی من از خود خسته‌ام ولی تو انگار ندیده‌ای چه کرده‌ام ؛ تغافل تو مرا شرمنده‌تر می‌کند . . . چقدر مرا به یاد یوسف می‌اندازی، برادرانش در حالی به او بد کردند که جز آن‌ها کسی را نداشت ، و او چه کریمانه آغوش بخشش را به‌رویشان باز کرد . . . درحالی که امیدت بودم و می‌خواستم معینت باشم، بد کردم ؛ یوسف زهرایی و می‌گذری از من ؛ نه ، نمی‌گذری، دستم را می‌گیری و در آغوشم می‌کشی؛ از همان آغوش‌هایی که گرمایش نفس سرد مرا گرم می‌کند و حیات می‌بخشد ؛ می‌دانم قلم عفوت را به‌روی دلم می‌کشی ، اما شرمندگی‌ام را چه کنم ، نمی‌دانم . . . هم‌اکنون . . .