ناامید از بخشش ؟ !
نه . . .
درب یأس را بهروی خود بستهام ؛
میدانم گناه من هرچقدر هم که باشد ،
تو از آن بزرگتری . . .
و من از همین بزرگواری خجالتزدهام ،
حتی من از خود خستهام ولی تو انگار ندیدهای چه کردهام ؛
تغافل تو مرا شرمندهتر میکند . . .
چقدر مرا به یاد یوسف میاندازی،
برادرانش در حالی به او بد کردند که جز آنها کسی را نداشت ،
و او چه کریمانه آغوش بخشش را بهرویشان باز کرد . . .
درحالی که امیدت بودم و میخواستم معینت باشم، بد کردم ؛
یوسف زهرایی و میگذری از من ؛
نه ،
نمیگذری، دستم را میگیری و در آغوشم میکشی؛
از همان آغوشهایی که گرمایش نفس سرد مرا گرم میکند و حیات میبخشد ؛
میدانم قلم عفوت را بهروی دلم میکشی ،
اما شرمندگیام را چه کنم ، نمیدانم . . .
#معین
هماکنون . . .