همچو کربلا ندیده‌ها پا به حرم گذاشتم؛ حیران و سرگردان. شاید آن کنج از حرم آماده شده بود تا دقایقی میزبان من باشد؛ میزبان من و افکارم، افکاری که سوالاتی داشت: تو را چه به حرم برادر حسین ؟ ! جایی که ولی‌الله ندای انکسر ظهری به سر داده است . . . یقین داشتم به لیاقت باشد جای من نیست، به کرامت بود و دستچین نمی‌کردند آنجا، درهم‌آمیخته بودیم، خوب و بد ‌ . . . و اما سوال دیگر آنکه، گفته‌ای روضه نشین عمویت عباس هستی، می‌شود در قتلگاهش که برایت روضه نمی‌خواهد نباشی ؟ ! پس چه کسی به زوار عمو خوش‌آمد کند ؟! چه کسی آب به دستشان دهد ؟! بلاشک هستی و سقایی می‌کنی ، هستی و هم روضه می‌خوانی و هم می‌گریی؛ گریه‌ات هم بدل الدموع دماء؛ خون می‌بارد از چشمانت به یاد چشمان خونین علمدار . . . و باز من و شاید ها ؛ شاید دیده‌ام رویت و یا شنیده‌ام صدایت، نمی‌دانم ؛ در هوایت نفس می‌کشم و همین زیباست . . . ! سرگردان ! نوشتهٔ شب جمعهٔ کربلا، بین‌الحرمین