همچو کربلا ندیدهها پا به حرم گذاشتم؛ حیران و سرگردان.
شاید آن کنج از حرم آماده شده بود تا دقایقی میزبان من باشد؛
میزبان من و افکارم، افکاری که سوالاتی داشت:
تو را چه به حرم برادر حسین ؟ !
جایی که ولیالله ندای انکسر ظهری به سر داده است . . .
یقین داشتم به لیاقت باشد جای من نیست، به کرامت بود و دستچین نمیکردند آنجا،
درهمآمیخته بودیم، خوب و بد . . .
و اما سوال دیگر آنکه،
گفتهای روضه نشین عمویت عباس هستی،
میشود در قتلگاهش که برایت روضه نمیخواهد نباشی ؟ !
پس چه کسی به زوار عمو خوشآمد کند ؟! چه کسی آب به دستشان دهد ؟!
بلاشک هستی و سقایی میکنی ، هستی و هم روضه میخوانی و هم میگریی؛
گریهات هم بدل الدموع دماء؛
خون میبارد از چشمانت به یاد چشمان خونین علمدار . . .
و باز من و شاید ها ؛
شاید دیدهام رویت و یا شنیدهام صدایت، نمیدانم ؛
در هوایت نفس میکشم و همین زیباست . . . !
سرگردان !
#معین
نوشتهٔ شب جمعهٔ کربلا، بینالحرمین