آخرین نوشته هایم را ندیده ای؟! آرزوهایم را هم دزدیده اند؟
هزاران کاغذ باطله برای تک جمله ای که با سخاوتمندی در نظر آدمیان بدرخشد.
اما کدام آدمیان؟ کدام سخاوتمندی؟
می خواهم تا تمامِ خودم را از میانشان تار به تار جدا کنم ، مویرگ های احساساتم را بِبُرم تا با ریختن خون پاک شوند و به منزه بودن امیدوار باشند.
گونه ای از حرف هایم هر روزه متفاوت تر از قبل به نظر می آیند البته در نظر من اینطور است. آدمیان می گویند هر روز حرف های تکراری می زنم ، کلماتم به قصاری از توصیف رسیده اند . آنها من را خسته کننده و عجیب می دانند و من؟
آنها موجودات عجیبی اند، با پشت پاهایشان پس می زنند تا دست هایشان آغشته به زحمت نشود. آنها غریبه اند و قدری آشنا ؛ چطور من را خسته و تکراری می بیند در حالیکه هر روزشان به عادت های بی شمار غلو نمیکند.
شاید دیگر نباید راجبشان بنویسم، زردابه ی ماندنشان را دست نخورده باقی می گذارم و به پوسیدگیشان نگاه می کنم .
شاید هم آنها درست می گفتند ، این کارها خسته کننده است!
به جایش از طبیعت می گویم ، تنها اثری که بی نفس زنده بود و بی منت نفس می بخشید، از گلبرگ های گل کاملیا که با ریختن هر قطره خون سفید تر می شوند
از آسمانی که آرزو کرده ایم
و از خودم هیچ کلمه ای آشنا سراغ ندارم
من پشت حرف هایم مخفی می شوم ،
من را بشنو
من را ببین
من را بشناس
شاید هم من عجیب بودم !
امروز؟ سومین روز از تیر ماهه هزار و چهارصد سه
●
●
از طرف
خاکستر زرد به:
https://eitaa.com/Mystical_complexity