🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بهش خیره بودم تا حرف شو بزنه! حسابی کنجکاو شده بودم. بقیه هم خیره و ساکت به ما نگاه می کردن و مثل من کنجکاو بودن. پاشا نگاهم کرد و گفت: - شغل مو می خوام تغیر بدم! متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: - یعنی می خوای چیکار کنی؟ نگاهی به همه امون کرد و گفت: - می خوام همون کار هایی رو انجام بدم که بابات انجام می داد قبول هم شدم! بهت زده و شکه بهش چشم دوختم. باورم نمی شد. بی بی گفت: - وای من به خدا دیگه نمی کشم برای غم و استرس! عمو گفت: - دیونه شدی پسر! خبر داری چقدر سخته! همه ساز مخالف زدن اشک توی چشام جمع شده بود از خوشحالی. با ذوق گفتم: - من موافقم! یهو همه سکوت کردن و با چشای گرد شده بهم نگاه کردن. بی بی گفت: - دختر تو جوونی نمی دونی! پارسا گفت: - حواست هست بابا و مامانت و سر همین شغل از دست دادی؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره این همه رو می دونم! ولی من خدمت به مردم رو دوست دارم اینجور نگاه خدا بیشتر شامل حالمون می شه اخرت مون هم راحت تره سختی هاشو تحمل می کنیم! رو به پاشا گفتم: - من قبولمه! انتخاب خیلی خوبی کردی از ته دل خوشحال شدم. پاشا لبخندی و گفت: - ولی باید 1 ماه اموزشی اراک باشم! تورو هم نمی تونم توی تهران تنها بزارم که! عمو گفت: - تهران چرا؟ می مونه همین جا توهم راحت تری میای و می ری . با شرمندگی گفتم: - یعنی مزاحم تون نیستیم؟ بی بی گفت: - این چه حرفیه! نبینم از این حرف ها بزنی بچه! عمارت به این بزرگی می خوام چیکار! شما ها دورمون نباشین کی باشه! لبخندی زدم و گفتم: - جبران می کنیم براتون. پاشا لبخند تلخی زد و گفت: - و یه چیز دیگه! همه بهش نگاه کردیم دستی توی موهاش کشید و گفت: - کسی نباید بفهمه شما چون خودتون خانواده همچین پلیسی بودید مشکلی نداشت بهتون بگم و اینکه من امروز به طور اتفاقی فهمیدم قاتل های پدر و مادر یاس کین! هنوز هم دنبال یاس ان باباش یه چیز مهم دستش بوده و فکر می کنن با یاس هست و تنها خوشبختی ما اینکه یاس و نمی شناسن و نمی دونن کجاست‌