°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت58
#ترانه
بعد شستن ظرف ها اپن ها رو پاک کردم و کف شو جا رو زدم برق می زد از تمیزی.
شام و بار گذاشتم و زیر شو کم کردم.
توی پذیرایی رفتم و اول رخت خواب هاشونو مرتب چیدم وسیله ها رو با نظم کنار ریخت خواب و میز لب تاپ و کامپیوتر چیدم و یه جا روی اساسی کشیدم.
همه زباله ها رو توی پلاستیک ریختم و گذاشتم یه گوشه تو حیاط .
پذیرایی که مال این ۴ تا بود پس مهدی کجاست؟
یه اتاق بیشتر نبود در شو باز کردم و بعله وسایل مهدی بود .
لباس هاشو مرتب کردم و دستی به میز ش کشیدم کتاب های روی میز و برداشتم تا تمیز کنم که چند تا عکس از کتاب جلوی میز ریخت رو زمین.
برشون داشتم که دیدم عکس های خودمونن.
اونایی که توی بیمارستان و تمام این مدت گرفتیم.
لبخندی روی لب م نشست و اومدم بزارمش لای دفتر که چشمم روی خطوط ثابت موند.
به خوبی رد اشک ها معلوم بود.
برش داشتم و مال ۴ روز پیش بود تاریخ زده بود.
ورق به ورق ش راجب دلتنگی هاش از دوری من بود.
با خوندن هر کدوم چشام مدام پر و خالی می شد.
اونم مثل من معلوم بود داشته عذاب می کشیده.
یه مداحی گذاشتم و اتاق شو با گریه مرتب کردم بلکه دلم یکم اروم بگیره.
سری به غذا زدم و وسایل سفره رو اماده کردم.
توی حیاط رفتم و شیلنگ اب و وصل کردم.
اول باید یه فکری برای باغچه می کردم!
توی موبایل رفتم و از نزدیک ترین گل فروشی نزدیک اینجا چند تا گل و گیاه انتخاب کردم و سفارش انلاین زدم و گفتن خیلی زود به دستم می رسه.
تا برگ ها رو جمع کردم و شاخه های خشکیده رو توی پلاستیک گذاشتم رسید.
کارگر ها گل ها رو گذاشتن با یه سری خاک و کود و یکمم راجب کاشت و اب دهی توضیح دادن.
بعد از تشکر بهشون دستمزد دادم که کار گر گفت:
- نمی شه خانوم شما پول رو انلاین واریز کردید.
سری تکون دادم و گفتم:
- اینو خودم دارم بهتون می دم ربطی به پول گل نداره.
گرفت و گفت:
- خدا بده برکت دست شما درد نکنه.
لبخندی زدم و بدرقه اشون کردم.
با ذوق و شوق گلدون ها رو شکوندم و شروع کردم گودال کندن.
عاشق این کار بودم اما تمام بچگی بابا به من اجازه نمی داد و می گفت این کار بچه دهاتی هاست!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت58
#یاس
بهش خیره بودم تا حرف شو بزنه!
حسابی کنجکاو شده بودم.
بقیه هم خیره و ساکت به ما نگاه می کردن و مثل من کنجکاو بودن.
پاشا نگاهم کرد و گفت:
- شغل مو می خوام تغیر بدم!
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی می خوای چیکار کنی؟
نگاهی به همه امون کرد و گفت:
- می خوام همون کار هایی رو انجام بدم که بابات انجام می داد قبول هم شدم!
بهت زده و شکه بهش چشم دوختم.
باورم نمی شد.
بی بی گفت:
- وای من به خدا دیگه نمی کشم برای غم و استرس!
عمو گفت:
- دیونه شدی پسر! خبر داری چقدر سخته!
همه ساز مخالف زدن اشک توی چشام جمع شده بود از خوشحالی.
با ذوق گفتم:
- من موافقم!
یهو همه سکوت کردن و با چشای گرد شده بهم نگاه کردن.
بی بی گفت:
- دختر تو جوونی نمی دونی!
پارسا گفت:
- حواست هست بابا و مامانت و سر همین شغل از دست دادی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره این همه رو می دونم! ولی من خدمت به مردم رو دوست دارم اینجور نگاه خدا بیشتر شامل حالمون می شه اخرت مون هم راحت تره سختی هاشو تحمل می کنیم!
رو به پاشا گفتم:
- من قبولمه! انتخاب خیلی خوبی کردی از ته دل خوشحال شدم.
پاشا لبخندی و گفت:
- ولی باید 1 ماه اموزشی اراک باشم! تورو هم نمی تونم توی تهران تنها بزارم که!
عمو گفت:
- تهران چرا؟ می مونه همین جا توهم راحت تری میای و می ری .
با شرمندگی گفتم:
- یعنی مزاحم تون نیستیم؟
بی بی گفت:
- این چه حرفیه! نبینم از این حرف ها بزنی بچه! عمارت به این بزرگی می خوام چیکار! شما ها دورمون نباشین کی باشه!
لبخندی زدم و گفتم:
- جبران می کنیم براتون.
پاشا لبخند تلخی زد و گفت:
- و یه چیز دیگه!
همه بهش نگاه کردیم دستی توی موهاش کشید و گفت:
- کسی نباید بفهمه شما چون خودتون خانواده همچین پلیسی بودید مشکلی نداشت بهتون بگم و اینکه من امروز به طور اتفاقی فهمیدم قاتل های پدر و مادر یاس کین! هنوز هم دنبال یاس ان باباش یه چیز مهم دستش بوده و فکر می کنن با یاس هست و تنها خوشبختی ما اینکه یاس و نمی شناسن و نمی دونن کجاست
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#ارغوان
خیالم راحت شد و محمد گرفت خوابید.
داشت خوابم می برد که گوشی محمد زنگ خورد و تو جام نشستم.
محمد خابالود دستشو خم کرد و گوشی شو از روی عسلی برداشت.
جواب داد و بعد کمی قطع کرد بلند شد و لباس فرم پلیسی شو پوشید و گفت:
- کار پیش اومده برام اما نگران نباش شب حتما می برمت بیرون تا صبح.
سری تکون دادم و با عجله رفت.
عمرا من بمونم تا شب که تو بیای.
همین که دیدم ماشین ش رفت بیرون منم از عمارت بیرون اومدم تا دیدم کسی نیست زدم بیرون.
با ذوق و شوق و هیجان به اطراف نگاه می کردم و حس پرنده ای رو داشتم که از قفس ازاد شده.
واقعا هم ازاد شدم از اون عمارت که زندان بابا بود.
نمی دونستم حتی کجا دارم می رم و پول هم نداشتم گوشی هم نداشتم.
جهنم تهش می رم پیش اداره پلیس می گم گم شدم.
همین جور خیابون به خیابون و بازار به بازار می رفتم هوا تاریک شده بود و تازه از بازار بیرون اومده بودم و کوچه های تنگ و باریکی بود.
یکم چون شب بود ترسناک بود و یه لحضه پشیمون شدم که تنهایی اومدم بیرون اونم توی این تهران خطرناک که هزار تا بد ذات مثل بابای خودم توش هست! با دیدن دو تا مرد که توی روم داشتن می یومدن ترس ورم داشت نکنه بدزدنم؟
اما خیلی عادی سعی کردم به راه ام ادامه بدم و اونا هم گذشتن رفتن.
اخیش.
رسیدم به یه پارک خیلی گرسنه ام بود اما پول هم نداشتم ای کاش از محمد می گرفتم.
انقدر راه رفته بودم پاهام درد می کرد روی یه صندلی نشستم و به اطراف نگاه کردم کسی نبود به خاطر سرما و پارک تاریک و ساکت بود.
این بیشتر منو می ترسوند ای کاش یه گوشی داشتم به محمد خبر می دادم.
انقدر پارک فضا و جو ش ترسناک بود که نموندم و بلند شدم و به مسیر ادامه دادم تا بلکه یه پلیس پیدا کنم.
توی خیابون بودم که ماشین جلو پام ترمز کرد خوشحال شدم بلکه کسی به داد ام رسیده تا جایی ببرتم اما با دیدن پسر های مست توش اشهد مو خوندم و نموندم سریع شروع کردم به دویدن با ماشین دنبال ام اومد و تا رسید بهم شاگرد درو محکم باز کرد و کوبید بهم که پرت شدم توی جدول و لبه پیشونی م خورد به جدول.
جیغ دلخراشی کشیدم و دقیقا روی بازوی تیر خورده ام افتاده بودم و حس کردم لباس ام خونی شد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#باران
مادر امیرعلی گفت:
- عزیزم اونا پدر و مادر توان.
با خشم گفتم:
- اونا پدر و مادر من نیستن.
بلند شد و بغلم کرد و گفت:
- خیلی خب خیلی خب اروم باش رنگ ت سرخ شده اروم باش دخترم.
بغلم کرد و روی مبل نشوندتم به شونه اش تکیه دادم و با حرص زمزمه کردم:
- این عروسی سر بگیره اموال زده بشه به نامم همه چی رو می فروشم همه چی رو کارتون خواب شون می کنم تقاص تمام این سال ها از پوست و خون شون می کشم بیرون.
امیرعلی پایین مبل نشست و گفت:
- می خوای بری تو اتاق بخوابی؟
این دفعه حرف مو روی این خالی کردم:
- چیه خسته ای از دستم ها ها ها؟اصلا از اینجا می رم من خودم صد تا عمارت دارم.
پاشدم از جام برم که بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش که به عقب کشیده شدم و توی صورتم داد کشید:
- کجآااآااا می گم بخوابی چون می ترسم حالت بد بشه یعنی چی این حرفات؟اونا اذیتت کردن باشه من حساب شونو می رسم چرا سر من خالی می کنی؟تو هیجا نمی ری.
با حرص هلش دادم عقب و گفتم:
- بخوام برم می رم فهمیدی به تو هم ربطی نداره.
امیرعلی سعی کرد اروم باشه و گفت:
- تو زن منی هیچ جا بدون من حق نداری بری.
خنده عصبی کردم و گفتم:
- سورررری زنتم سورییی.
امیرعلی نشوندتم روی مبل و گفت:
- من سوری موری حالیم نیست طبق حرف خدا تو زن منی منم وظیفمه کاملا از زن ام مراقبت کنم الان ببین مامان و بابام ازدواج کردن مامان من ۲۴ ساعت می گه می خوام از اینجا برم؟ نه ولی تو ۲۴ ساعت می گی می خوای بری از پیش شوهرت کجا می خوای بری.
با چشای گرد شده نگاهش می کردم وای خدا زده بود به سرش.
سرمو توی بغل مامانش فشار دادم و گفتم:
- وای خاله پسرت دیونه شده داره چرت و پرت می گه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#غزال
ستایش بلند شد وسایل شو جمع کرد و زد بیرون.
خواستم برم دنبال ش خوب نبود این موقعه شب بره.
اومدم بلند شم که شایان مچ دستمو گرفت و نزاشت.
متعجب گفتم:
- شایان چیکار می کنی دستم اخ شایان مهمون توعه زشته اینطور بره بزار برم دنبال ش شایان.
خودشو زد به اون راه و وقتی صدای ماشین ش اومد که از ویلا زد بیرون دستمو ول کرد و گفت:
- خوب امشب که دور همیم خواب تعطیل جرعت حقیقت بازی کنیم؟
همه اووووو کشیدن و موافقت کردن.
با عصبانیت گفتم:
- شایان.
بهم نگاه کرد و گفت:
- جانم؟
با حرص گرفتم:
- چرا این کارو کردی اخه!حالا بدتر اونو عصبانی کردی.
شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت:
- به جهنم.
سعی کردم خودمو و عصبانیت مو کنترل کنم و گفتم:
- چرا متوجه نمی شی اون در ماه یک بار محمد و می بینه اگه بخواد تلافی کار های ما رو روی محمد خالی کنه چی!
شایان توی چشم هام زل زد و گفت:
- اون جرعت همچین کاری رو نداره چون می دونه اتیشش می زنم پس اعصاب خودتو بهم نریز.
و با مکث گفت:
- فردا هم روز دیدار محمد با شیداست.
حالم بد شد!استرس و دلهره اومد سراغم.
بلند شدم که شایان گفت:
- چی شد؟کجا؟
لب زدم:
- می رم پیش محمد.
و توی اتاق رفتم.
به محمد نگاه کردم نکنه شیدا اذیت ش کنه؟
با این فکر انگار کسی قلب مو به چنگ می گرفت.
سریع سمت محمد رفتم و کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم.
این بچه بخشی از وجود من شده بود اگر کسی اسیب بهش می رسوند من دق می کردم.
انقدر نوازشش کردم تا بلاخره خوابم برد اما همش با کابوس بیدار می شدم.
کابوس اینکه شیدا محمد و کتک می زد.
ساعت 4 صبح بود که دوباره از خواب پریدم.
تنم خیس از عرق سرد بود.
بازم کابوس.
توی پذیرایی رفتم بقیه بیدار بودن و داشتن بازی می کردن که نمی دونم اسمش چی بود.
در اتاق و بستم و کنار شایان نشستم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- حالت خوبه؟رنگ به رو نداری.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
- می شه فردا محمد نره؟
پوفی کشید و گفت:
- از چی می ترسی؟
سرمو بین دستام گرفتم و گفتم:
- می ترسم شیدا اذیت ش کنه کتک ش بزنه به خدا محمد چیزی ش بشه من می میرم.
شایان سرمو با دستاش بالا گرفت و گفت:
- ببین منو شیدا جرعت همچین کاری نداره خوب نترس پس قوی باش.
نگران سری تکون دادم و تا خود صبح پریشون بودم.
ساعت 7 بود که شایان گفت:
- محمد و بیدار کن اماده اش کن شیدا 8 میاد دنبالش.
ملتمس به شایان نگاه کردم که چشاشو به معنای برو خیالت راحت باشه باز و بسته کرد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت58
#سارینا
سامیار لب زد:
- شرمنده زن عمو رکب خوردیم.
مامان بیشتر گریه کرد و اومد سمتم.
تک تک نقاط بدن امو بوسید و گریه می کرد.
لب زدم:
- بابا من چیزیم نیست مامان دخترت شیره از دست خلافکار ها فرار کردم.
اقا بزرگ پاشد و با خشم سامیار و صدا کرد و رفت بالا.
اوه اوه حسابی توپ اقا بزرگ پر بود.
الان می زنه چش و چال بچه امو کور می گنه.
تییف فکر کن من به سامیار که دومتر قدشه می گم بچه ام!
انقدر بوس و تفی م کرده بودن حالم بد شده بود.
هر کی بوسم می کرد می نالیدم عجب غلطی کردم تیر خوردما.
بابا من از بوس بدم میاد.
مامان این سومین بشقاب بود که داشت بهم غذا می داد و واسه اینکه اذیت نشم برای جا به جابی امشب و خونه اقا بزرگ موندیم.
البته همیشه همین جا بودیم حالا امروز هم روش.
والا خونه خودمونه قابل مونو نداره.
سامیار داشت با لب تاب ش کار می کرد و حالا دو طرف صورت ش سرخ بود یکی که مامان زد یکی اقا بزرگ!
ولی عجیبه که هیچی نگفت یا با من باز بداخلاقی نکرد بگه همش تقصیر توعه!
هیچ رقمه تو کت ام نمی رفت ساکت یه جا دراز بکشم احسای می کردم با مبل یکی شدم.
بابا من نمی تونستم نیم ساعت یه جا بشینم سر کلاس صد بار به بهونه های مختلف بلند می شدم!
حالا سه هفته است افتادم روی تخت اون دو هفته خونه اون کیارش یه هفته بیهوش توی بیمارستان اینم از الان.
دستمو به مبل گرفتم بلند شم و چش مامان و دور دیده بودم.
که سامیار سریع پاشد و خوابوندم و گفت:
- چیکار می کنی دیونه شدی؟
با دست سالمم دستشو اومدم کنار بزنم اما زوم بهش نمی رسید و با حرص گفتم:
- بابا ولم کن می خوام برم دستشویی.
جوری نگاهم کرد انگار گفت خر خودتی .
ولی خر خودشه ها .
اروم بلندم کرد که خداوکیلی سخت بود همچین پهلوم تیر می کشید.
دوست داشتم یکم راه برم ولی عین هو میرغضب بردم سمت دستشویی.
پوفی کشیدم و وایسادم و گفتم:
- مامانمو صدا می کنی؟اروم کنار گوشش برو بگو.
سری تکون داد و گفت:
- می تونی وایسی؟
سر تکون دادم و به دیوار تکیه دادم.
سریع رفت سمت اشپزخونه منم پنگون وار مثل این بچه ها هست می خوان راه برم تاتی وار سالن و دور زدم بعد هم از در پشتی زدم بیرون و رسیدم قسمت پشت ویلا که والیبال بازی می کردیم.
درو بستم و به پسرا نگاه کردم.
امیر چشاش گشاد شد و چون حواسش به من بود توپ محکم خورد تو سرش.
خنده همه بالا رفت.
با خشم یه لگد محکم به توپ زد و اومد سمتم و گفت:
- مگه تو عقل نداری دختر برگرد تو یالا.
روی صندلی راحتی دراز کشیدم و گفتم:
- می خوام نگاه کنم.
که در باز شد و سامیار اومد و گفت:
- امیر سارینا رو ندیدی؟ به بهونه دستشویی پاشد نیتس..
با دیدنم که با لبخند ژکوند نگاهش می کردم وارفته نگاهم کرد.
سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت:
- پاشو ببینم همینت کمه بخیه هات پاره بشه! پاشو ماشو
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت57 #ناحله بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت58
#ناحله
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع
کردم به سیاه کردن ورقه.
_
کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم
انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.
حس بد همه ی وجودمو گرفته بود
از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.
سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟؟
بلند گفتم
چه وضعشههه کصافطای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.
یکیشون گف
+عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا
کلافه گفتم
_شما چیکار کردین امتحانو؟
خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن
+ن بابا
رها داد زد
ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
+تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
_گریه نداره؟
+نهههه اصلا.
ب درک .
ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد :
یوهوووو . آخریش بود!!!
کی فکرشو میکرد تموم شه ؟
واقعا کی فکرشو میکرد ؟؟
دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم.
تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟
از امروز تازه من زندانی شدم .
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد
آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که!!!!
یه روز که من ...
وااااای.
نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم.
اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد.
به مامان نگاه کردم که گفت
+سلام گریه کردی؟
چیشده؟
چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم
دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم.
مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
+عه عه این و نگاه کن !
_اههه مامان ولم کن تو رو خدا
وقت گیر آوردی؟
حوصله ندارم.
+باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
_عربی
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
____
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد
منتظر به در مدرسه زل زدم
این دختره هم که همش ما رو میکاره.
بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.
یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من.
این دیگه کیه
به چهرش دقت کردم .
فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.
داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود
یه ۲۰۶ نوک مدادی.
چشم ازش برداشتم
به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.
با ی لحن عجیب گف
+سلام علیکم
چطوری داداش؟؟؟؟
_چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
+اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
_بله. خسته نباشید واقعا.
+ممنون.
_میگم ریحانه.
+جانم داداش؟
_هیچی
+خب بگو دیگه
_هیچی.
+محمد میزنمتا
_این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
+کدوم
_همون دیگه
+عه از کجا فهمیدی؟؟
_خب دیدم داشت گریه میکرد .
با ناراحتی گفت
+عه حتما یه چیزی شده .
دستشو دراز کرد سمتم و
+یه دقیقه گوشیتو بده .
_چه خبره ان شالله؟
+میخوام زنگ بزنم بده
بدو!
_اولا اینکه این گوشیِ منه
خطِ منه
و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری
ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!
ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!
و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!
قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم
یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند .
با لبخند گفتم
_عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندید و
+خیلی پررویی محمد!
خیلی !!
دستمو بردم سمت ضبط و ی چیزی پلی کردم تا خونه.
___
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم
از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم.
تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.
موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم
استارت زدمو روندم سمت خونه
امشب قرار بود بریم خونه داداش علی .دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.
ادامـــه دارد..!🌱