🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت30
#زینب
دو زانو توی حیاط افتادم و دستامو جلوی صورتم گرفتم و گریه می کردم.
نسرین و سمیه خانوم دور نشسته بودن و دلداریم می دادن.
هق زدم و رو به کمیل که نگران نگاهم می کرد و لیوان اب دست ش بود گفتم:
- کمیل توروخدا بچه امو پیدا کن کمیل توروخدا حتما الان داره گریه می کنه کمیل.
نسرین و سمیه دستامو گرفتن و بلندم کردن و پیاده سمت خونه می رفتیم.
یعنی الان محمدم کجاست خدایا هر جا هست سالم باشه.
از کوچه قاسم پور داشتیم می گذشتیم که صدای گریه خورد به گوشم.
وایسادم که نسرین بهم نگاه کرد و گفت:
- چی شد زینب جان .
اشکامو و تند تند پاک کردم و گوش تیز کردم نگاهمو به خونه ای که درش سفید بود انداختم مطمعن بودم صدای گریه محمده.
سریع سمت در دویدم و تند تند در زدم.
نسرین سعی کرد نگهم داره و می گفت توهم زدم.
در باز شد و یه جوون درو باز کردم سریع گفتم:
- صدای گریه بچه امه بچه من اینجاست.
متعجب بهش نگاه کردم که کنارش زدم که صدای گریه محمد واضح تر شد.
دیگه نوایسادم و دویدم توی خونه.
چند نفر اینجا بودن و محمد م توی بغل یه خانومی بود و سعی می کرد اروم ش کنه.
خیز برداشتم و محمد و از بغلش کشیدم و محکم به خودم فشردم.
بچه ام انقدر گریه کرده بود سینه اش خس خس می کرد.
دودستی چادر مو توی مشت های کوچولوش گرفت و اروم شد و با لبای برچیده گفت:
- ماما ماما.
اشک از چشام ریخت پایین و لب زدم:
- جان جانم پسرم قربونت برم مامانت بمیره گریه نکن دورت بگردم محمدم.
هیچ جونی برام نمونده بود و نشستم.
همون زنه بهت زده نگاهم می کرد و گفت:
- لیلا.
نگاهمو بهش دوختم که گفت:
- تو تو لیلای؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- من زینب ام .
همه اشون متعجب بهم نگاه کردن.
همون زنه گفت:
- من خواهر لیلا م خاله محمد محمد دست تو چیکار می کنه؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- شما خاله محمد این؟
سری تکون داد و گفتم:
- من رفتم جبهه توی یکی از روستاهای جنگ زده همه مردم روستا رو شهید کرده بودن فقط محمد و یه دختر جوون سالم بودن لیلا و همسرش و بقیه شهید شدن.
نزدیک بود پس بیفته که دخترش گرفتش.
رو به نسرین گفتم:
- می شه به کمیل بگید بیاد؟
سری تکون داد و از خونه بیرون رفت.
کلا توی شک بودن و حال خوشی نداشتن.
عجیبه که انقدر دیر متوجه شدن.
رو به خاله محمد گفتم:
- شما محمد و از توی مسجد برداشتین؟
پسرش گفت:
- من برداشتمش چرا تنها اونجا ولش کرده بودین؟
به محمد که حالا ساکت توی بغلم نشسته بود و به زبون بچه گونه اش چیزی می گفت نگاهی انداختم و گفتم:
- محمد با همسرم اونجا بودن محمد خواب بوده و همسرم توی انبار بوده .
اهان ی گفت.
در زده شد و گفتم:
- حتما همسر من کمیل هست.
سری تکون داد و باز کرد.
کمیل سراسیمه یا الله گویان داخل اومد و با دیدن محمد توی بغلم اروم گرفت و محمد با دیدن ش خندید و چهار و دست و پا سمت ش رفت.
کمیل بغلش کرد و و بوسیدتش و گفت:
- الهی دورت بگردم کجا بودی تو بابا جان من و مامانت سکته کردیم که.
محمد و توی بغلم گذاشت و گفت:
- الان ارومی خوبی؟