« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 از خونه بیرون زدم هنوز چند قدم نرفته بودم که در خونه شتاب باز شد و امیرعلی زد بیرون با دیدنم نفس راحتی کشید سمتم قدم برداشت که نفس پر حرصی کشیدم و شروع کردم به دویدن تا گم و گورم کنه. همین که دید قصد ام چیه اونم پشت سرم شروع کرد به دویدن. با این کوله و دوو چند تا نایلون باهام نمی دونستم اونجور که باید بدو ام. با دیدن یه ماشین سریع پشتش پناه گرفتم و با نفس نفس نشستم چشامو بستم و تند تند نفس کشیدم خوب که اروم شدم نفس هام کند تر شد اینو حس می کنم اما هنوز صدای نفس کشیدن تند تند ام می یومد. جوری که شک کردم صدای نفس های من باشه چشامو باز کرد و سریع کنارمو نگاه کردم که دیدم امیرعلی نشسته و داره نفس نفس می زنه. با چشای گشاد شده نگاهش کردم که گفت: - چقد تند می دویی راست می گن هر چی ریزه پیزه تر فرز تر حالا چرا دویدی؟ وای خدایا من با این کنه چیکار کنم! عصبی نگاهش کردم و گفتم: - تو نمی خوای بری خونتون؟ بهم نگاه کرد و گفت: - والا ما دیدیم هر کی زن می گیره دست زن شو می گیره می بره خونه خودش نمی ره خونه باباش منم الان اومدم دست تو رو بگیرم بریم خونه خودمون. با مسخرگی نگاهش کردم و گفتم: - نمکدون برو خودتو بساب به خیار. با لبخند گفت: - مگه ادم جز اینکه زن ش تعریف ش بده چیز دیگه ای هم می خواد؟ یکی از پلاستیک ها رو زدم تو سرش و گفتم: - برو گمشو بابا. که دیدم یه چیزی از پلاستیک افتاد تو جوب. با مکث همزمان هر دو خم شدیم توی جوب که دیدم چادرمه! انگار اتیشم زده باشه فقط جیغ کشیدم: - چادرررررررررررررررررررم. امیرعلی هول زده چادر رو از تو جوب در اورد فقط یه قسمتی ش خیس شده بود و جوب ش لجن نداشت. اما بازم انگار می خواستم دق کنم خیلی دوسش داشتم و مهم تر اینکه اصلا نپوشیده بودمش. با عصبانیت به امیرعلی زل زدم که گفت: - اروم باش خوب اروم اروم الان می ریم خونه قشنگ می شوریش باشه؟فقط باید سریع بریم خونه تا بو نمونه روش با شمارش من بدو باشه؟1 2 3 هر دو سمت خونه دویدیم و تند تند باهم در زدیم امیرحسین با ترس درو باز کرد با دیدن ما نفس راحتی کشید و گفت: - چتونه مگه سر... سریه هلش دادیم کنار که بقیه حرف تو دهن ش ماسید. درو باز کردیم و امیرعلی مامان شو صدا کرد رفتیم تو پذیرایی و امیرعلی چادر رو داد دستش مادرش و گفت: - مامان چادر باران افتاد تو جوب. مامان ش سریع گرفت یه تشت اب پر کرد اول چند بار با اب شستش بعد هم دوباره تشت و پر کرد چادر رو گذاشت توش با چند تا مایع و گذاشت بمونه. ناراحت گفتم: - تمیز می شه؟ دستشو دور شونه ام انداخت و سمت پذیرایی رفت و گفت: - معلومه دختر گلم واسه چی ناراحتی؟ لب زدم: - اخه خیلی دوسش دارم. با مهربونی گفت: - قربونت برم من که یادگارد مادرت زهرا رو انقدر دوست داری اره عزیزم پاک پاک می شه نگران نباش. سری تکون دادم که امیرعلی سمتم اومد و گفت: - باران بریم بالا وسایل مو از اتاقم جمع کنیم. لب زدم: - چرا؟ امیرعلی گفت: - خوب دیگه ازدواج کردیم باید بریم خونه خودمون باید وسایل مو ببریم. گیج بهش نگاه کردم و گفتم: - مگه این ازدواج صوری نیست؟ امیرعلی گفت: - چرا هست ولی فعلا که زن و شوهریم برای طلاق هم که ما هر دلیلی بیاریم دادگاه حکم 6 ماه زندگی کنار هم رو می ده بعد اگه بازم سازش نبود طلاق بلاخره که این ۶ ماه باید کنار هم زندگی کنیم بریم وسایل مو جمع کنم. رفت سمت پله ها که بهت زده گفتم: - خوب تو که پلیسی بهش بگو اینا عملیات بوده. امیرعلی گفت: - پلیسم ولی کاراگاه بازی که نیست هر چیزی روش خودشو داره عزیز من.