« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ابرویی بالا انداختم و گفتم: - عجب! اولین باره میای اینجا؟ زانو هاشو جمع کرد و گفت: - خوب راستش و بگم اره. سری تکون دادم و گفتم: - و حس ت چیه؟ و بهش نگاه کردم که به مزار نگاه کرد و دستمو بین دستش نوازش کرد و گفت: - نمی دونم فقط حس می کنم ارامش دارم یه جوری ارومم و خوبه که تو یکم با من راه اومدی. لبخندی زدم و گفتم: - خوبه من اینجا رو خیلی دوست دارم وقتی بابام مرد از دست فرهاد فرار می کردم می یومدم اینجا اخه همش نعشه بود یا خمار ازش می ترسیدم خیلی شبا حتی اینجا خوابیدم این شهدا مراقب من بودن. شایان گفت: - دست شون درد نکنه مراقب زن من بودن و چی شد که فرار کردی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - فرهاد همه چیو قمار کرد اول ماشینا بعد خونه هامون زمین ملک املاک همه رو باخت شروع کرد به وسایل خونه رو فروختن قبل منم که خونه ای که توش زندگی می کردیم رو باخت و بعدش برای اینکه خونه رو پس بگیره باز قمار کرد چیزی نداشت پس منو وسط گذاشت منم ترسیدم گیر یکی بدتر از خودش بیفتم فرار کردم گفتم می رم کار می کنم وقتی دستم به دهنم رسید میام فرهاد و می برم کمپ. اشک م چکید روی گونه ام و گفتم: - خیلی سخته خانواده ات جلوی چشت یکی یکی پر پر بشن و از دست برن بابا اونجور فرهاد اینجور. شایان گفت: - درباره بابات باید بگم که همه می میریم چه زود و فرهاد هم که فرستادم کمپ برای ترک ولی یه سوال. هومی گفتم که گفت: - من شبیهه همون ادم بده خیالی اتم که وقتی فهمیدی فرهاد قمارت کرده تصورش کردی توی ذهنت؟ با چشای خیس اروم خندیدم که به وجد اومد و گفت: - به چی می خندی؟ با خنده گفتم: - خدایی نه فکر می کردم یه فرد خیلی چاق بیریخت زشت کچل 40 ساله ای که خیلی زشته و اخلاق خیلی بدی داره و خیلی هم بدجنسه. شایان هم خندید و گفت: - و الان از نظرت چطوریم؟ لب زدم: - خب دیگه پرو نشو من گرسنمه. با خنده گفت: - اگه بگی برات غذا می گیرم. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - و اگه نگم غذا نمی خری؟ یکم فکر کرد و گفت: - می خرم ولی باید بگی. پوفی کشیدم و گفتم: - خوب من خجالت می کشم بیخیال دیگه. اخم الکی کرد و گفت: - مگه ادم از شوهرش خجالت می کشه؟ لب زدم: - عجب روداری هستی ها خوب تو یه مرد قد بلند چهارشونه ای البته نمی دونم باشگاه رفته ای یا نه! وارفته گفت: - واقعا معلوم نیست؟ همه از ده کیلومتری می فهمن تو که زنمی تو خونه امی نفهمیدی؟ صاف نشستم و گفتم: - خوب من که با دقت به تو نگاه کردم خجالت می کشم. انگشتری که سر سفره عقد دستم کرده بود رو بالا پایین کرد و گفت: - می گم عجیبی می گی نه!ولی خوبه خوشم اومد زنم چشم و دل پاکه واقعا اولین دختری هستی که دیدم انقدر پاک و معصومی! خوب ادامه بده. یکم کردم و گفتم: - خب خوشکلی شاید هر دختری بخواد تو همسرش باشی ولی اصلا اخلاق و اعصاب نداری. اولش لبش کش اومد بخنده اما با جمله اخرم با دهنی صاف شده نگاهم کرد. و گفتم: - و من دوست دارم همسرم مثل خودم مذهبی باشه و اگر مذهبی نیست مذهبی بشه! سری تکون داد و گفت: - خب حالا ببینیم چی می شه تو باید پشتم باشی به من کمک کنی حتی اگر من نخواستم یا باز بی اعصاب بودم این تویی که نباید رهام کنی خب؟ سری تکون دادم و گفتم: - دوست دارم بیشتر بیایم اینجا. سری تکون داد و گفت: - حتما خاطره ی خوشی اینجا داریم و بیشتر سعی می کنیم سر بزنیم بریم شام بگیرم بریم یه جای دیگه؟ بلند شدم و گفتم: - خیر دانشجو هات مهمون تو ان ها کاشتی شون با من اومدی دور دور تازه محمد ام تنهاست. سری تکون داد و گفت: - اره راست می گی بریم. اومدم برم که صدام کرد برگشتم دستشو جلو اورده بود. دستمو توی دست ش گذاشتم و هر دو قدم زنان از مزار شهدا دور شدیم. با نگاه اخرم ازشون خداحافظ ی کردم و به جلو نگاه کردم. همیشه هوای منو داشتن و امشب هم مثل همیشه باز هوامو داشتن و حالم بهتر شد.