« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دست محمد و گرفتم و هر دو رفتیم توی اتاق. لباس های محمد و عوض کردم بچه باز داشت لگد می زد اما اروم! لب زدم: - محمد داداشی ت داره لگد می زنه. با خوشحالی و هیجان هم شد سرشو گذاشت روی دلم بلند خندید و با ذوق گفت: - هییع نی نی تکون می خوره. سری تکون دادم و موهاشو نوازش کردم که محمد گفت: - مامانی شاید خفه شده اون تو می گه درم بیارین. به این تفکرات بچه گونه اش خندیدم و گفتم: - نه عزیزم نی نی تکون می خوره برا خودش جا به جا می شه نی نی باید 9 ماه ش بشه تا به دنیا بیاد الان که من 4 ماهمه 5 ماه دیگه می خواد. محمد سری تکون داد و گفت: - من نی نی رو خیلی دوست دارم بگم چرا. رو پام نشوندمش و گفتم: - چرا قلبم؟ بهم تکیه داد و گفت: - مامانی چون تورو دوست دارم. بعد هم صورت مو بوسید. الهی دورت بگردم من. منم گفتم: - منم تورو خیلی دوست دارم می دونی چرا؟ با زبون شیرین ش گفت: - چرا؟ محکم بغلش کردم و گفتم: - چون تو عشق منی نفس منی زندگی منی عمر منی دورت بگردم من تو اگه نباشی ها من می میرم. توی بغلم نالید: - ایی مامانی منو داری فشار می دی به نی نی. از خودم جداش کردم و خندیدم که خندید قربون خنده هاش برم من. بلند شدم تا اماده بشم که در زده شد. چادرمو مرتب کردم و درو باز کردم اقای تیموری بود خیلی ناراحت بود و تاحالا اینطور ندیده بودم ش. نگران گفتم: - چیزی شده اقای تیموری؟ یهو شونه هاش لرزید و گفت: - شهاب برادرم همون که شما رو اورد اینجا کشتن ش امروز جنازه اش پیدا شده. ناباور بهش نگاه کردم! واقعا کشتن ش؟ بهت زده گفتم: - کار کار شیداست اقا شهاب توی دم و دستگآه ایشون بود معموریت داشت راجب شیدا مدرک جمع کنه نکنه لو رفته بوده؟