« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 زنگ در رو زدم که در باز شد و یه پسره که داشت سیب گاز می زد درو وا کرد نگاهی به سر تا پام کرد و خوب که انالیزم کرد گفتم: - تمام شد؟ سری تکون داد و گفتم: - دختر عموی امیر ام اومدم چیزایی که جا گذاشته رو ببرم. سیب پرید تو گلوش و گفت: - سلام ببخشید نشناختم بفرماید داخل تا من پیدا کنم. سری تکون دادم و داخل رفتیم. 4 تا پسر توی پذیرایی دراز کشیده بودن هر کدوم یه طرف با کلی ظرف کثیف و کتاب. با دیدن من نشستن و هر کدوم یه دور کامل انالیزم کرد. روی مبل نشستم که پسره تند تند لا به لای اون همه ات و اشغال دنبال یه چیزاییی می گشت. که گوشیم زنگ خورد امیر تصویری زده بود چه حلال زاده. وصل کردم که صدای شاد ش طبق معمول پیچید: - به به دختر عمو جان چه کردی با این همه خوشکلی کجا بودی؟ خندیدم و گفتم: - رفته بودم خرید الانم اومدم وسایل تو بگیرم. سری تکون داد و گفت: - عجب شنیدم عمو اینا رفتن دبی تو کجایی پیش سامیار موندی؟ نوبتی دیگه یه بار تو مراقب اون حالا اون مراقب تو. اخم کردم و گفتم: - نه دیشب بابا بهش گفت مراقب سارینا باش گفت بزارین ش پیش عمه . امیر چشاش گرد شد و روی مبل جا به جا شد و با بهت گفت: - جان من؟ همین جور گفت؟ سر تکون دادم که گفت: - عجب نمک نشناسیه ها این همه مراقب شازده بودی جشن گرفتی براش پسره ی اوسکل. با هیجان گفتم: - رفته بودم پاساژ دیدم اونجاست بعد فهمید می خوام بیام خونه دوستات مثلا غیرتی شد خواست بیارم خودش منم زدم تو برجکش. امیر بلند بلند خندید و گفت: - ای قربونت برم که دختر عموی خودمی خوب ش کردی. که صدای زنگ در اومد امیر با نیش باز گفت: - شرط می بندم خودشه تعقیب ت کرده. نه بابا ای گفتم که یکی از پسرا وا کرد و من دوربین زدم سمت در امیر هم ببینه با بهت دیدم سامیاره و گفت: - سلام دختر عموی من اینجاست؟ پسره کنار رفت و اومد تو. امیر از مشت گوشی قهقهه زد و گفت: - بیا نگفتم . سامیار نگاهی بهم کرد و با همون اخم های که باز گره خورد بود تو هم گفت: - به اون بگو دهن شو ببنده زیاد خنده هم خوب نیست وسایل و گرفتی بریم؟ خواستم چیزی بگم که پسره اومد و با دیدن سامیار سلام کرد و وسایل و داد دستم و گفت: - بفرما این وسایل. سری تکون دادم و کوله رو گرفتم. سامیار جلو اومد و دستمو گرفت و بی توجه به اونجا اومدیم بیرون . دستمو از دست ش کشیدم بیرون و سما اسانسور رفتم. وارد اسانسور که شدیم با نیشخند گفتم: - تو که همیشه سرت پایینه و به دخترا دست نمی زنی اما واسه من استثنا قاعل می شی چیه نکنه خیلی درگیرمی؟ دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت: - من کاری و بی دلیل نمی کنم خودمو تو گناه ام نمی ندازم به وقت ش می فهمی بچه. نگاه چپی بهش انداختم و گفتم: - بار اخرت باشه دنبال من میای . ابرویی بالا انداخت و گفت: - مگه وقتی من بهت گفتم از بیمارستان برو گوش کردی؟ حالا هم همونه گوش نکنی به حرفام زنگ می زنم عمو می گم با ماشین تو شهر می چرخی. با حرص نگاهش کردم داشت بلای خودمو سر خودم میاورد. حسابی کم اورده بودم و نمی دونستم چیکار کنم تا اسانسور وایساد یکی با پا کوبیدم توی زانو ش و دویدم بیرون سوار ماشین شدم و گاز شو گرفتم.