°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت36
#ترانه
رفته که گفتن دختر اونا رو نظام کشته و خانواده هاشون تعجب می کردن می گفتن دختر ساده و ساکت من رو چه به اغتشاشات که نظام بیاد بکشش،؟ ولی خوب بازم شبکه های خارجی می گفتن نه نظام خانواده ها رو تحت فشار گذاشته و باز جوونا رو گول می زدن وقتی مهسا امینی توی کما بوده شبکه ی خارجی باهاش مصاحبه می کنن و می گن که درسته دخترت بیماری داشته؟ و اون انکار می کنه و می گه دختر من تاحالا پاش به بیمارستان باز نشده! وقتی توی بیمارستان ازش می پرسن و پرونده های پزشکی شو توی این چند سال نشون می دن می گه: اره خوب داشت ولی خوب شد در صورتی که پزشک ش اینو تعید نمی کنه و پدرش می گن اینطوری که مهسا از هوش رفته توی اداره گشت ارشاد تاحالا اتفاق افتاده بود؟ پدرش گفته اصلا اولین باره و همین سوال و از برادر مهسا امینی پرسیدن و گفت اره دوبار قبلا اینطور شده بود ! بعد ها هم که کومله گفت مهسا یا ژینا که اسم دوم ش بوده ایم تو رمز خواهد شد رمز یعنی چی؟ یعنی اون یه کاره ای بوده و دشمن پروژه کشته سازی رو از کجاها شروع کرده؟ از شهر های مرزی چرا؟ چون اگه شهر های مرزی نیرو هاشون از بین برن یا ضعیف بشه راحت تصرف می شه و وقتی تصرف بشن شهر های مرزی می توننن کشور رو اشغال کنن و همین اتفاقات سال ۲۰۱۰ توی سوریه انجام شده بود! اون سال اومدن گفتن چند تا دانش اموز روی دیوار علیه بشار اسد شعار(رعیس جمهور اون موقعه سوریه) نوشتن و بشاراسد اونا رو شکنجه کرده و همبن باعث شد مردم بریزن تو خیابون و اعتراض کنن چند نفر از مردم توی همین اغتراض ها کشته شدن یعنی همون پروژه کشته سازی! کم کم اعتراض شد اغتشاش راه برای گروهک های تروریستی باز شد مردم دستی دستی خودشون ارتش رو از بین بردن و بعد هم که تروریست ها حمله کردن و جنگ به راه انداختتن و دیگه داشتن کل کشور رو می گرفتن بعدا مردم فهمیدن چی کار کردن! و اینکه معلوم شد اون دانش اموز هایی که گفتن شکنجه داده بشاراحسد اصلا وجود نداشته دروغ بوده! و دشمن های ما دقیقا اومدن همین بلا رو سر ایران بیارن
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت36
#یاس
نشستم و از درد لب مو گاز گرفتم.
حالا فقط مونده بود کاری کنه دست از پا خطا کنه تا طلاق مو بگیرم!
ماشین و دور زد و گفت:
- برات یه سوپرایز دارم .
نگاهی بهش انداختم.
نگاهشو به چهره پر از دردم دوخت و گفت:
- یکم تحمل کن زود می رسیم کلی استراحت کنی قربونت برم.
خم شد و دکمه صندلی رو زد خابوندش.
حالا بهتر بود و تحمل درد و جای کمربند ها اسون تر.
چشامو بستم حسابی خسته شده بودم!
بعد سه هفته از خوابیدن و درد کشیدن توی بیمارستان تازه بلند شده بودم و این همه توی دادگاه سر پا بودم و معلوم بود بهم فشار می یاد.
سرم فقط بهتر شده بود و بدتر از همه مچ دستم بود که ابی چیزی بهش می خورد زود درد می گرفت!
کم مونده بود رگ م زده بشه!
ماشین وایساد و گفت:
- رسیدیم عزیزم وایسا بیام کمکت.
واقعا به کمک نیاز داشتم.
در سمت منو باز کرد و دستمو گرفت کمک کرد پیاده بشم!
بی رمق نگاهی به جلوم انداختم که با دیرن خونه روبروم شکه شدم.
همون خونه ای بود که پسندیده بودم.
ناباور به پاشا نگاه کردم که لبخند زد و گفت:
- با کلی بدبختی دوباره خریدمش اخه یکی خریده بودش و با کلی التماس ازش خریدمش!
درو باز کرد و وارد حیاط شدیم.
همه جا اب و جارو کشیده بود و حوز پر از ماهی.
حتا خونه رو کامل رنگ زده بود و نماش از قبل صد برابر بهتر شده بود.
نمای چوبی جلوی در ها با اسپند و دعا های قشنگ تزعین شده بود.
جلوی در ها یه میز چوبی کوچیک و متوسط و بزرگ بود و که سه تا سنگ تزعینی که روشون دعا نوشته بود با نما چیده شده بودند.
وارد خونه شدیم!
تمام وسایلی که انتخاب من بود توی خونه چیده شده بودن به اضافه کلی عکس شهدا و امام خمینی و رهبر که سر تا سر خونه با حالت و نمای زیبایی توی دیوار زده بودن.
دقیقا فضای مذهبی که عاشقش بودم.
مهو تماشای اطراف بودم که پاشا سمت اتاق مون بردم و درو باز کرد.
کل اطراف و با عکس های عروسی مون و عکس های من که نمی دونم از کجا گیر اورده بود پر کرده بود.
یه طرف عکس های من
یه طرف عکس های اون
وسط این عکس ها عکس های عروسی مون!
روی تخت خابوندم و یه بالشت پشت کمرم گذاشت و گفت:
- خوبی؟
سری تکون دادم و باز به اطراف نگاه کردم.
نشست رو تخت پایین پاهام و گفت:
- کلی زحمت کشیدم برای اینجا تا فقط یه لبخند روی لب ت بیاد!من خیلی دوست دارم خیلی! فقط نمی دونم چه رفتاری باید باهات داشته باشم! ممنون می شم یادم بدی!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت36
#زینب
بعد خوردن سینی و ظرف ها رو تحویل داد و یکم خوراکی گرفت برای توی راه.
محمد برعکس شب الان اصلا خواب نمی یومد و کامل سرحال بود و به زبون بچگونه اش شیرین زبونی می کرد و وول می خورد.
سر پا بود و با دستام گرفته بودمش و اونم دستاشو به صورتم می زد و ماما ماما می کرد.
با رسیدن به روستا با استرس به کمیل نگاه کردم که لب زد:
- نگران نباش من باهاتم.
سری تکون دادم و محمد و نشوندم.
با نگاه های اهالی روستا روی خودم سرمو انداختم پایین.
از یه جایی به بعد ماشین نمی رفت و چون بارون زده بود همه جا شل بود و ممکن بود گیر کنه.
تقریبا همون اول روستا کمیل ماشین و پارک کرد که گفتم:
- هنوز می ره که چرا اینجا پارک کردی؟
درو باز کرد و گفت:
- می خوام همه بدونن تو زن منی نمی خوام حرفی راجب ت بشنوم.
با استرس نگاهش کردم و می دونستم بی دلیل کاری رو نمی کنه!
پیاده شدم و سمت کمیل رفتم.
چون زمین شل بود و شب داشت می ترسیدم با محمد بخورم زمین.
دقیقا پیش جایی بودم که مردا همیشه جمع می شدن چایی می خوردن قلیون می کشیدن و حرف می زدن.
همه به ما نگاه می کردن و متنفر بودم از اینکه کسی زوم کنه روم.
وای خدا ما ازدواج مون خودش پنهانه چه برسه به محمد که فکر می کنن بچه امونه!
خاله محمد کمکم چادر مو جمع کرد و دستشو پشت سرم گذاشت تا زمین نخورم یه وقت.
کمیل سمت مردا رفت و شروع کرد به سلام و احوال پرسی.
هنوز کامل سلام علیک نکرده بود که اقا قاسم دهقان گفت:
- دختر علی خان رفته بود جبهه تو پیداش کردی اوردیش اقا کمیل؟
کمیل که انگار منتظر همین حرفا بود گفت:
- دختر علی خان خانوممه جبهه پیش خودم بوده.
همه سکوت کردن و از پنجره به داخل نگاه کردم که بابا رو دیدم.
اب دهنمو قورت دادم و بابا اومد بیرون.
کمیل سر به زیر شد و گفت:
- سلام علی خان!
بابا نگاهی به کمیل بعد من بعد محمد انداخت.
لب زدم:
- سلام بابا.
منتظر بودم تو گوش من یا کمیل بزنه سرشو تکون داد و گفت:
- سلام برید خونه!
می دونستم بابا به راحتی از این موضوع نمی گذره و فقط نمی تواسته جلوی مردم ابرویی ازش ریخته بشه البته که من هم کار اشتباهی نکرده بودم!
کمیل سمتم اومد و سمت خونه ما رفتیم سر راه کلی با بقیه احوال پرسی کردم تا رسیدیم به خونه در زدم که..
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت36
#باران
لب زدم:
- ولی من که گریه نکردم!
امیرعلی تسیبح ی از جیب ش در اورد و گفت:
- چشم ها و بینی سرخ ت و رد اشک های مونده روی صورتت هم نشون می ده که گریه نکردی.
عههه ضایعه شدم.
اخم کردم که گفت:
- چرا بدت میاد کسی گریه ات رو ببینه؟
پاهامو بغل گرفتم و گفتم:
- چون اونوقت نشون می ده من ضعیف ام و من نمی خوام ضعیف نشون داده بشم اگه کسی بفهمه من ضعیف ام اذیت ام می کنه سواستفاده می کنن.
امیرعلی گفت:
- خوبه که نشون نمی دی ضعیفی ولی گریه توی روضه و مراسم های مذهبی فرق داره!
سرمو روی پاهام گذاشتم و چشامو بستم و گفتم:
- اره اینو امشب درک کردم.
سکوت بین مون حاکم شد که من سکوت و شکستم و با همون چشای بسته گفتم:
- تو بهترین ادمی هستی که اومدی توی زندگیم.
امیرعلی با مکث گفت:
- واقعا؟چطور؟
لبام به لبخند کش اومد و گفتم:
- خوب منو به کار های خوب دعوت کردی جاهای خوب میاری حرف های خوب می زنی مثبت ترین فرد زندگیم تویی.
امیرعلی گفت:
- خوب خداروشکر.
اهومی گفتم که گفت:
- جای زخم ت چطوره؟
خوبه ای گفتم که گوشیش زنگ خورد بعد کمی قطع کرد و گفت:
- مهمونی تشکیل دادن اخ یادم رفته بود من بهشون گفته بودم مهمونی تشکیل بدن امشب میام همه چی اماده باشه تورو اینجور دیدم یادم رفت فکر کردم نگفتم بهشون باید بریم.
سری تکون دادم و سرمو بلند کردم چشامو باز کردم و گفتم:
- بریم اول بریم عمارت ما من اماده بشم.
امیرعلی سریع بلند شد و راه افتادم.
با سرعت زیاد حرکت کرد و منم که عشق سرعت با هیجان بهش نگاه کردم.
امیرعلی پیچید و گفت:
- هر دختری جای تو بود الان سکته کرده بود.
با خنده گفتم:
- باز یادت رفت من سوسول نیستم!
سری تکون داد و گفت:
- اره تو هی یاداوری کن.
خیلی زود رسیدیم عمارت و من یه لباس پرنسسی پوشیدم امیرعلی هم از ساک ش یه دست کت و شلوار پوشید و حرکت کردیم سمت ویلا اقا بزرگ.
با تک بوقی که امیرعلی زد نگهبان درو باز کرد و گفتم:
- یادت نره چی بهت گفتم باید یه خشن بی رحم باشی اوکی؟
سری تکون داد و خیلی جدی شد.
گفتم:
- توی نقش بازی کردن عالی عمل می کنی.
مرد ها توی حیاط دور گرفته بودم نشسته بود و حرف می زدن بساط تیراندازی اماده بود و داشتن بره کباب می کردن.
طبق معمول شدم همون باران سرد و خشک.
پیاده شدم و امیرعلی هم پیاده شد اونم مثل من توی نقشش فرو رفته بود با اقتدار کنارم وایساد و هر دو مسیر رو طی کردیم رسیدیم یه مرد ها.
اون ها شروع کردن به سلام کردن امیرعلی که الان توی نقش رایان فرو رفته بود با اخم و جدیت رو به من گفت:
- برو داخل بعد حساب تو می رسم.
متعجب شدم حساب چیو می رسه؟
اها داره نقش بازی می کنه.
منم نقش بازی کردم و گفتم:
- رایان!
با صدای بلند تر و خشن تری گفت:
- گفتم برو داخل همین الان ش هم به خاطر تو کلی دیر رسیدم برو داخل.
یکی از پسرعموهام امیر جلو اومد و رو به من با اخم و تشر گفت:
- پس به خاطر توی سلیطه بود ما انقدر انتظار کشیدیم.
ملتمس به امیرعلی نگاه کردم که با عصبانیت یقعه امیر رو گرفت و با داد گفت:
- تو به چه حقی با زن من اینطور حرف می زنی ها؟وظیفته وایسی تا من برسم اگر خیلی بهت بد گذشته می تونم بگم دیگه تو رو توی مراسم ها راه ندن فهمیدی؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت36
#غزال
جواب شو ندادم که گفت:
- بابا این مردک عوضی عصبانیم کرد.
اره اون عصبی ش می کنه باید روی غزال بدبخت خالیش کنه.
خیر سرم یعنی تازه عروسم!
از تصور تاز عروس ها فقط ناز کردن و خوشحالی و گردش توی فکر بود که حالا فقط کتک و داد ش نصیب من شده.
دستشو سمت چون ام اورد و رومو برگردوند و گفت:
- غزال با توام.
نگاهش که به چهره اشکیم افتاد دستشو کنار زدم و به جلو نگاه کردم و گفتم:
- ولم کن دست به من نزن.
پوفی کشید و گفت:
- تو چرا زود گریه می کنی بابا فقط دستتو هل دادم عقب که.
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- نه نوازشش کردی که اینطور سرخ شده و ورم کرده.
دستمو گرفت برد جلوی چشش کرد دستمو عقب کشیدم از توی دست ش و گفت:
- حواسم نبود قهر نکن.
محل بهش ندادم که بدتر عصبی شد و گفت:
- به جهنم فکر کردی منت تو می کشیدم!گفتم حواسم نبود دیگه فکر کردی کی تو؟ها؟
از شیشه به بیرون نگاه کردم و اشکام انگار باهم مسابقه گذاشته بودن.
جای معذرت خواهی شه!
حالا هم که داره بی کسی مو به رخم می کشه.
نفس شو کلاه رها کرد و دیگه تا تهران حرفی نزدیم.
به عمارت که رسیدیم پیاده شدم محمد و بغل کردم و رفتم داخل.
روی تخت ش خوابوندمش و شایان هم نیومد داخل رفت.
یه دوش گرفتم و لباس رو هم دادم مریم خانوم بشوره تا لکه های خون از روش پاک بشه.
توی اشپزخونه نشستم که مریم خانوم گفت:
- خانوم بد نده چرا صورتتون زخمیه؟چرا پاتون می لنگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی نیست بعد از عقدمون..
چشاش چهار تا شد و گفت:
- چی؟با اقا ازدواج کردید غزال خانوم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره بعد رفتیم بیرون محمد بی هوا پرید تو خیابون ماشین خواست بهش بزنه محمد و انداختم کنار خودم ماشین خورد بهم ولی خداروشکر چیزیم نشد.
سری تکون داد و گفت:
- خانوم چه یهویی چرا مراسم نگرفتید؟
لب زدم:
- چی بگم یهویی شد خوب!
سری تکون داد و گفت:
- مبارک باشه غزال خانوم شما لیاقت خانومی توی این عمارت رو داری لیاقت بیشتر از اینا هم داری
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت36
#سارینا
زنگ در رو زدم که در باز شد و یه پسره که داشت سیب گاز می زد درو وا کرد نگاهی به سر تا پام کرد و خوب که انالیزم کرد گفتم:
- تمام شد؟
سری تکون داد و گفتم:
- دختر عموی امیر ام اومدم چیزایی که جا گذاشته رو ببرم.
سیب پرید تو گلوش و گفت:
- سلام ببخشید نشناختم بفرماید داخل تا من پیدا کنم.
سری تکون دادم و داخل رفتیم.
4 تا پسر توی پذیرایی دراز کشیده بودن هر کدوم یه طرف با کلی ظرف کثیف و کتاب.
با دیدن من نشستن و هر کدوم یه دور کامل انالیزم کرد.
روی مبل نشستم که پسره تند تند لا به لای اون همه ات و اشغال دنبال یه چیزاییی می گشت.
که گوشیم زنگ خورد امیر تصویری زده بود چه حلال زاده.
وصل کردم که صدای شاد ش طبق معمول پیچید:
- به به دختر عمو جان چه کردی با این همه خوشکلی کجا بودی؟
خندیدم و گفتم:
- رفته بودم خرید الانم اومدم وسایل تو بگیرم.
سری تکون داد و گفت:
- عجب شنیدم عمو اینا رفتن دبی تو کجایی پیش سامیار موندی؟ نوبتی دیگه یه بار تو مراقب اون حالا اون مراقب تو.
اخم کردم و گفتم:
- نه دیشب بابا بهش گفت مراقب سارینا باش گفت بزارین ش پیش عمه .
امیر چشاش گرد شد و روی مبل جا به جا شد و با بهت گفت:
- جان من؟ همین جور گفت؟
سر تکون دادم که گفت:
- عجب نمک نشناسیه ها این همه مراقب شازده بودی جشن گرفتی براش پسره ی اوسکل.
با هیجان گفتم:
- رفته بودم پاساژ دیدم اونجاست بعد فهمید می خوام بیام خونه دوستات مثلا غیرتی شد خواست بیارم خودش منم زدم تو برجکش.
امیر بلند بلند خندید و گفت:
- ای قربونت برم که دختر عموی خودمی خوب ش کردی.
که صدای زنگ در اومد امیر با نیش باز گفت:
- شرط می بندم خودشه تعقیب ت کرده.
نه بابا ای گفتم که یکی از پسرا وا کرد و من دوربین زدم سمت در امیر هم ببینه با بهت دیدم سامیاره و گفت:
- سلام دختر عموی من اینجاست؟
پسره کنار رفت و اومد تو.
امیر از مشت گوشی قهقهه زد و گفت:
- بیا نگفتم .
سامیار نگاهی بهم کرد و با همون اخم های که باز گره خورد بود تو هم گفت:
- به اون بگو دهن شو ببنده زیاد خنده هم خوب نیست وسایل و گرفتی بریم؟
خواستم چیزی بگم که پسره اومد و با دیدن سامیار سلام کرد و وسایل و داد دستم و گفت:
- بفرما این وسایل.
سری تکون دادم و کوله رو گرفتم.
سامیار جلو اومد و دستمو گرفت و بی توجه به اونجا اومدیم بیرون .
دستمو از دست ش کشیدم بیرون و سما اسانسور رفتم.
وارد اسانسور که شدیم با نیشخند گفتم:
- تو که همیشه سرت پایینه و به دخترا دست نمی زنی اما واسه من استثنا قاعل می شی چیه نکنه خیلی درگیرمی؟
دستاشو توی جیب ش فرو کرد و گفت:
- من کاری و بی دلیل نمی کنم خودمو تو گناه ام نمی ندازم به وقت ش می فهمی بچه.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- بار اخرت باشه دنبال من میای .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مگه وقتی من بهت گفتم از بیمارستان برو گوش کردی؟ حالا هم همونه گوش نکنی به حرفام زنگ می زنم عمو می گم با ماشین تو شهر می چرخی.
با حرص نگاهش کردم داشت بلای خودمو سر خودم میاورد.
حسابی کم اورده بودم و نمی دونستم چیکار کنم تا اسانسور وایساد یکی با پا کوبیدم توی زانو ش و دویدم بیرون سوار ماشین شدم و گاز شو گرفتم.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨ #ناحله #قسمت_سی_و_پنجم بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم چون فرصت نشد چیز
🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨🧡✨
#ناحله
#قسمت36
+من دارم میرم ،کاری نداری؟
_نه مامان خدانگهدار
+مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود.
محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!!
با خوشالی جواب دادم
_بح بح سلام عروس خانوم
+سلام عزیزم خوبی؟
_هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟
+مام خوبیم خدا رو شکر!!!
چه خبرا؟
_ سلامتی
+یه چیزی بگم؟
_دوچیز بگو!
+قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!
هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!!
گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری !
_بازم شهید میارن؟
دم عیدی اخه؟
چرا؟
+وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره .
حالا اصراری نمیکنم .
داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته !
_اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
+اها باشه . هر طور مایلی عزیز.
ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون .
کاری نداری ؟
_نه مرسی بابت تلفنت !
+خواهش میکنم. خداحافظ
_خدانگهدار
تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.
نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.
چه حسِ غریبی!
من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!
سرم گیج رف!
رو تخت دراز کشیدم
صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم.
چشمم به پست محمد خورد .
عکس چندتا تابوت بود
روشم نوشته بود ۱۸!!!
چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ...
پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود "
نمیدونم چم شده بود .
فوری تلفن ریحانه رو گرفتم .
بعد سه تا بوق جواب داد.
+جانم عزیز چیشده؟
_سلام گفتی مراسم کیه؟
+فردا چطور
_ساعت چند؟
+هفت غروب شروع میشه.
_اها باشه مرسی
+چیشد نظرت عوض شد؟
_نه همینجوری.
+اها باشه
_کاری نداری؟
+نه عزیز خداحافظ
فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین .
_مامان مامان
+جانم
_میخان شهید بیارن فردا
میشه بریم؟
+بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟
_اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم
+سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
_هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم.
+که اینطور .عجب.
حالا کِی ؟
_نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت
مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
+اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم
قیافمو کج و کوله کردمو
_اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد
+خب اول اجازشو بگیر بعد!
کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم
_باوشه
راهمو کشیدم رفتم تو اتاق
حس خوبی داشتم .
یجورایی دلم شاد شد .
تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم .
حتی واسه شامم پایین نرفتم .
دیگه پلکم از خواب میپرید
به نگاه به ساعت کردم .
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله !
چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم .
یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ آدمو نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم .
منگِ خواب بودم .
به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم .
خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.
رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم .
به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت .
رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت .
مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود .
نشستم رو میز و مشغول شدم .
بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم .
با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.
پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود .
کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم .
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم .
___
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه .
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم
_سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت
+سلام خوبی؟
_شما خوب باشین عالی .
همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و
+چیزی شده؟
_نه اصلا
نهار میخورین؟
+نه با دوستان خوردیم امروز!
_عجب!
مظلوم نگاش کردم و
_بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
+ اره جایی کار دارم چطور؟
_اخه چیزه!
میخان شهید بیارن این جا
+خب به سلامتی من چیکار کنم؟
_گفتم اگه میشه باهم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
+شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟
_عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
+ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!!!