👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت48
#سارینا
سامیار گفت:
- راست راستکی ابلیمو خوبم کرد ها .
سری تکون دادم و گفتم:
- حق منو خوردن و گرنه الان باید متخصص روده و طحال بودم.
با خنده گفت:
- اره هر کی میومد مطب ت براش ابلیمو نمک تجویز می کردی.
چشمکی زدم و سر تکون دادم.
خیلی زود جا پهن کردیم همگی.
ویلا یه اتاق بیشتر نداشت که شد مال من و سامیار.
چون اقا روی حمام حساس بود و نمی خواست از حمام توی سالن استفاده کنه و چون فقط مال من و خودش بود این اتاق و رفت و امد به حمام کمتر این حمام و انتخاب کرد.
خودش با عمو و مامان و بابا حرف زد و اصلا بابا و مامان چیزی راجب موضوع ازم نپرسیدن فقط هر روز مامان زنگ می زد و گریه می کرد می گفت دلتنگه!
اما اینجا خیلی خوش می گذشت.
از کله صبح با سامیار می یوفتادیم به جون هم مبارزه و مبارزه تا شب!
باز همه طبق ساعت مشخصی تمرین داشتن این ده نفری که اینجا بودن و محافظ شخصی ما بودن و از اون پلیس های زبر دست بودن اما من و سامیار عاشق دعوا بودیم و از خود صبح تا خود شب می یوفتادیم به جون هم و می زدیم و می خوردیم.
تا حدی که سر ناهار و شام خوردن هم همو می زدیم در این حد!
بیرون که نمی تونستیم بریم حتا نمی دونستم کجا ایم!
فقط یه ویلا توی جنگل اینم از اونجا فهمیدم که سامیار بلندم کرد از روی دیوار ها اطراف و دید زدم و فقط جنگل بود.
شاید اومدیم امازون.
فکر کنم هر چی کتک بود تو بچگی که سامیار نمی تونست منو بزنه و من گریه می کردم و بقیه دعواش می کردن و بهم می گفت لوس رو اینجا سرم خالی کرد!
منم وقتی کم میاوردم با دسته طی بیل چوب چماق هر چی که توی این ویلا بود می زدمش!والا زورش به بچه رسیده.
داشتم ناهار می خوردم و مهدی منتظر بود بخورم بریم دعوا.
لباس های رزمی مونم پوشیده بودیم سرهنگ نگاهی بهمون کرد و گفت:
- یکم استراحت کنید باز می خواید مثل خروس جنگی بیفتید به جون هم؟من نمی دونم مگه شما چقدر عنرژی دارید؟
همین که رفت من و سامیار خبیثانه به هم نگاه کردیم.
با چشای ریزه شده نگاهش کردم و گفتم:
- اره وسط ناهار خوردن بزنی منو خری گفته باشم.
پوفی کشید و باشه ای گفت.
خوردم و بلند شدم برگشتم برم اب بخورم که تو سری خوردم برگشتم ببینم باز چشه یه زیرپایی زدم و افتادم زمین.
ایییی گفتم و بهش خیره شدم که گفت:
- چته از صبح کتک نزدمت روزم بر وقف مرادم نچرخیده تازه گفتی توی ناهار خوردن نزنمت الان که خوردی تمام!این کتک ها برات خوبه قوی ت می کنه صدفعه بهت گفتم همیشه حواست به پشت سرت باشه.
دندون قرچه ای کردم و عین پلنگ زخمی غرش کردم افتادم دنبال ش که غش کرد از خنده و پهن شد کف اشپزخونه.
متعجب نگاهش کردم که گفت:
- می خوای بزنی بزن چرا صدای گرگ در میاری؟
متفکر گفتم:
- نه صدا ببر بود چون صداشو بلد نبودم صدا گرگ در اوردم.
دوباره پهن شد کف اشپزخونه منم نامردی نکردم و چهار تا لگد محکم نثارش کردم که فکر کنم یه دور جناب ازراعیل رو زیارت کرد بعد هم فرار کردم.
لامصب بدن ش از اهن بود افتاده بود دنبالم و با جیغ جیغ تا ته عمارت دویدم انقدر بزرگ بود هیچ وقت تا تهش نرفته بودیم و حالا رسیده بودم تا ته عمارت اما رسیدیم به یه خونه های کاهگلی که به طور در همی کنار هم تک تک ساخته شده بودن داخل شون تاریک بود و درشون چوبی قیژ قیژ می کرد کلی خرده پارچه هم بهش اویزون بود.
ترسیده عقب رفتم و از بازوی سامیار که داشت اطراف و نگاه می کرد اویزون شدم.
انگار خونه جن می موند انقدر ترسناک بود.
سامیار گفت:
- چته ترسیدی؟
لب زدم:
- مگه تو نترسیدی؟
نه ای گفت.
سمت اتاقک ها رفت که گفتم:
- کجا به سلامتی؟ وایسا بیینم به خدا اینا جن داره.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- خرافاته اینا بابا بیا بریم یه نگاهی بندازیم.
ترسیده نگاهش کردم و گفتم:
- بیا بریم دعوامون رو بکنیم الان وقت تمام می شه می خوای بری پشت سیستم.
نه ای گفت و سمت اتاق ها رفت.
و رفت داخل یکی ش.
هوا باز ابری و سیاه بود و اطراف و ترسناک تر کرده بود.
قلبم داشت توی دهن ام می زد و هی با ترس اطراف و نگاه می کردم.
که سامیار از اتاق بیرون اومد و با قدم های اروم سمتم می یومد وگفت:
- هیچی نبود بابا یه مشت اشغال وای..
اما من نگاهم به پشت سرش بود اون موجود بلندی که موهاش تا روی زمین کشیده شده بود و کامل سیاه بود با دو تا چشم درشت سفید خالص و به در همون اتاق که سامیار ازش بیرون اومده بود تکیه داد و نگاهش به من بود.