°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت48
#مهدی
هر اتاقی و باز می کردم و ترانه رو پیدا نمی کردم دنیا روی سرم خراب می شد!
چرا باید به خاطر شغل من این بلا سرش بیاد؟ ای کاش بهش می گم کار من چیه! حالا اگر بلایی سرش بیاد من شرمنده اش می شم.
نمی دونم اتاق چندمی بود ولی به خدا توکل کرده بودم و مطمعن بودم ترانه ام همین جاست.
کل اتاق ها رو گشتیم اما نبود.
بچه ها متعجب شده بودن و زنگ زده بودن دوباره هم بازجویی کردن اما اعتراف کرده بود همین جاست!
بند دلم پاره شده بود و توی دلم هر ذکری بلد بودم به زبون میاوردم و دست به دامان تمام اعمه اطهار شده بودم.
تاب نیاوردم و بلند شدم دوباره کل اتاق ها رو اول گشتن.
جواد پا به پای من می یومد بچه ها دوباره بلند شدن و هر اتاق و چند بار نگاه می کردن.
نمی دونم اتاق چندمی بود نبود اومدم برم بعدی که یهو خشک شدم.
دوباره به اتاق نگاه کردم .
جلو رفتم و در کمد و باز کردم که ترانه افتاد بیرون.
شکه بهش نگاه می کردم.
بچه ها سریع زنگ زدن امبولانس.
تب ش شدید بود و زرد شده بود.
جواد دستمو گرفته بود تا نقش بر زمین نشم.
خدایا ترانه امو به خودت می سپارم.
خدایا من اشتباه کردم که ترانه رو وارد زندگیم کردم اونم با این شغل ام!
خدایا.
پشت در اتاق مراقبت های ویژه نشسته بودم و چهره ی ترانه یک لحضه از جلوی چشمام کنار نمی رفت .
باورم نمی شد سه روز توی اون سرما و اون اتاقک زندانی بود بی اب و غذا.
صد بار خودمو لعنت کرده بودم.
اره باید می رفتم باید ترانه رو ترک می کردم تا در امان باشه!
ترانه با من که باشه همیشه خطر تهدید ش می کنه و من نباید به خاطر عشق م خودخواهی می کردم و جون شو به خطر می نداختم.
کار سختی بود دل کندن ولی برای سلامتی ترانه هم که شده باید این کارو می کردم.
جواد کنارم نشست و موضوع و بهش گفتم.
صورتم خیس از اشک بود جواد گفت:
- این کارو نکن شما همو دوست دارید مهدی ضربه ی بدی به هر دوتاتون وارد می شه شاید اون بتونه با شغل ت کنار بیاد.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- به چه قیمتی؟ به قیمت جونش؟ اون دیگه نمی تونه یه زندگی معمولی داشته باشه! من شرمنده اش می شم! ای کاش بهش می گفتم دیگه نمی تونم بمونم من از اینجا می رم توهم سعی کن این خبر و پخش کنی تا دست از سر ترانه بردارن.
جواد هر چقدر باهام صحبت کرد فایده ای نداشت.
وقتی دکتر بهم گفت خطر رفع شده احساس کردم جون به دست و پاهام برگشت.
وسایل ضروری رو از خونه جمع کردم و اولین دفتر ملک و املاک خونه رو به اسم ترانه زدم.
یه نامه براش نوشتم و برگشتم بیمارستان.
زیر سرم و سوزن هایی که حق ش نبود خابیده بود با رنگی پریده.
سعی کردم خوب نگاه ش کنم تا چهره اش توی خاطرم ثبت بشه.
جواد کشیک وایساده بود و با دیدنم جلو نیومد تا راحت باشم.
زیر لب باهاش صحبت می کردم:
- ترانه خانوم عزیزم من دارم می رم به خدا قسم که خدا خودش می دونه به خاطر تو می رم تو حق ت نیست به خاطر من بسوزی و بسازی ! حق ت نیست اول جونی ت بترسی که هر بار یکی بیاد سراغ ت و مرگ کمین کرده باشه یا برات یا حتا اتفاق های بدتر! مراقب خودت باش خانوم خدانگهدار.
نامه رو دست جواد دادم و گفتم:
- این نامه رو بده بهش خدانگهدار داداش.
جواد داغ دیده بود ولی خانوم ش باهاش مونده بود و یک بار نزدیک بود خانوم شو از دست بده اما فقط بچه ۵ ماهه توی شکم خانوم ش و از دست داده بود.
من نمی خواستم بلایی سر ترانه بیاد چون می دونستم نابود می شم! و هم ترانه نابود می شه.
1 هفته بعد #ترانه
حال و احوال بهتری داشتم هر وقت که چشم باز می کردم چند تا جوون مثل مهدی رو می دیدم که مراقبم هستن ولی هر بار که از مهدی می پرسیدم می گفتن با اون وضعیت پاش راش نمی دن داخل بخش مراقبت های ویژه.
دکتر چک م کرد و گفت:
- خداروشکر حالتون خوبه دیگه.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- دکتر چرا همسر مو راه نمی دین داخل بیاد؟ اگه مگه چه اشکالی داره؟ یا من که حالم خوب شده بزارید منو ببرن بخش .
دکتر متعجب گفت:
- کی همچین حرفی زده؟ من کی گفتم همسر شما نمی تونه بیاد؟ همسر شما کی هست؟ چطوره که من ندیدمش؟
با حرفای دکتر نگرانی بهم تزریق شده بود.
بهت زده گفتم:
- اون بچه های امنیتی گفتن شما گفتین.
دکتر اقای صالحی(جواد) رو صدا کرد و سه تایی شون اومدن داخل.
متعجب گفت:
- من کی گفتم همسر ایشون حق نداره بیاد دیدن ش؟
غم توی چهره تک تک شون نشست و صالحی گفت:
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت48
#یاس
پاشا به خودش تکیه ام داد و سریع اب قند و از فیروزه گفت به لبم نزدیک کرد.
یکم به خوردم داد .
واقعا من مامان و بابامو از دست داده بودم؟ اونم به بدترین شکل؟ یعنی شهیده بودن؟ پس بگو من چرا توی همچین خانواده ای مذهبی شدم! مامان بابا هوامو داشتین اره؟
چشامو با درد بستم که اشکام پشت هم ریخت!
چی کشیده بودن خدا!
باچه دردی شهید شدن!
همه ساکت بودن و فقط گریه های من بود که پر کرده بود همه جا رو.
اقا بزرگ بلند شد و از پشت یه قاب عکس قدیمی توی سالن یه بسته دراورد.
اومد سمتم و امیر براش صندلی اورد و اقا بزرگ نشست بسته رو توی بغلم گذشت و گفت:
- سند ملک و املاک پدرته و عکس هاشون! این ویلا شاهد خاطره های من و پدرته خیلی وقتا اینجا می یومدیم ولی وقتی بازسازی ش کردم خیلی تغیر کرد موند یه مشت عکس و سند املاک که توی این پاکته! همه رو به نام ت زدم .
پاکت و باز کردم و سند ها رو انداختم کنار و دنبال عکس هاشون گشتم.
عکس ها رو که در اوردم سریع پاکت و کنار انداختم و بی تاب به چهره اشون نگاه کردم!
با دیدن شون با درد خندیدم.
توی این عکس بابا وایساده بود مامان هم کنارش داشتن می خندیدن و عروسی شون بود.
قربون خنده هاتون برم من! ای کاش منم می بردین!
از چهره هاشون مهربونی موج می زد!
عکس و سمت پاشا گرفتم و با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود گفتم:
- ببین چه خوشکل می خندن نگاه من شبیهه مامانمم چشامم به بابام رفته ببین معلومه چقدر فرشته بودن!
پاشا بهم نگاه کرد و گفت:
- الان باید خوشحال باشی خانواده ات شهید هستن چون تو عاشق شهدایی.
سری تکون دادم و گفتم:
- ای کاش منم اون روز مادرم می برد!
پاشا اخمی کرد و گفت:
- پیش منی ناراحتی؟ تو رو می برد من چی؟
شاید قبل این اتفاقات می گفتم اره ناراحتم اما بعد دادگاه واقعا اخم به ابروم نیاورد لب زدم:
- نه خوبه که پیشتم.
لبخند عمیقی روی لب ش نشست و اقا بزرگ گفت:
- اما عموی تو زنده است! تنها عضو از خاندان ت هست! ولی وقتی خانواده ات رفتن کمرش شکست تورو قبول نمی کرد! حضور تو بیشتر غم به خانواده اشون اضافه می کرد از طرفی هم می خواستن تورو بدن به صمیمی ترین دوست شون چون بچه دار نمی شدن اون می گفت مرد خوبیه اما من می دونستم نیست! تورو بهشون ندادم و با خانواده ام اومدم تهران می دونم کجاست ادرس شو می دم خودت بری اگر بفهمه با نوه منم عروسی کردی که دیگه !
و ادامه نداد .
پاشا دستاشو دور من حلقه کرد و گفت:
- کی جرعت داره بخواد از من بگیرش؟ کسی وجود شو داره؟
اقا بزرگ بلند شد و گفت:
- من باید حقایق و می گفتم که گفتم تمام!
بلند شد و رفت توی اتاق ش.
به پاشا نگاه کردم و گفتم:
- می خوام برم ببینمشون!
پاشا گفت:
- می برمت ولی بگو این دنیا که هیچ اون دنیا هم جات پیش منه مگه نه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره نگران نباش.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت48
#ارغوان
با ابرو های بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و سر تکون داد.
لب زدم:
- توهم مواد فروشی؟
با سوال یهویی م جا خورد و گفت:
- این سوال پرسیدن داره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- می گم من نمی رسم بالا تو که درازی بیا این دریچه رو وا کن.
با اخم نگاهم کرد که گفتم:
- نه یعنی تو که خوش قدی.
سمتم اومد و گفت:
- حالا چیکار به دریچه کولر داری؟
بازش کرد و گفتم:
- دستتو ببر داخل پول و طلا هامو بهم بده.
همین کارو انجام داد با دیدن پول و طلا ها اخمی کرد و دوباره زد شون رفت سر جا شون و گفت:
- نیازی به اونا نداری بریم.
و سمت در رفت.
به اون چه پولام بود رفتم روی بدنه تخت خواب ام تا برسم به دریچه با دادی که زد هول شدم و افتادم پایین.
جیغی از درد کشیدم و بهش نگاه کردم:
- بیا خوب شد پام شکست اخ.
سریع سمتم اومد و دستی به پام زد که اییی گفتم و اشکام از چشام سر خورد پایین.
دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم و گفت:
- بیا اروم راه بیا گفتم نمی خواد چرا حرف گوش نمی دی؟
برگشتیم اتاق خودش و در زد که باز شد و با دیدن ما فرزاد گفت:
- ای بابا این چرا ناقصه؟رفت سالم بود که.
روی مبل نشوندم و گفت:
- حسن داداش بیا بیین می تونی کاری بکنی؟
یکی دیگه اشون که عینکی بود اومد سمتم که پیراهن محمد و گرفتم و گفتم:
- این عینکیه خودش کوره الان می زنه داغونم می کنه.
محمد اخمی کرد و گفت:
- می شه لطف کنی ساکت باشی؟
دستی به پام زد و یهو حسن گفت:
- این چیه رو صورتت محمد؟
محمد دستی به صورت ش کشید برگشتم بهش نگاه کنم ببینم چیه که یهو پامو پیج داد شکه با چشای گرد شده نگاهش کردم که سریع گوش هاشو گرفت و جیغ ام به اسمون رفت.
وقتی خوب از ته دل جیغ کشیدم ساکت شدم و پامو تکون دادم خوب شده بود.
اب دهنمو قورت دادم و اشکامو پاک کردم نه واقعا خوب شده بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت48
#باران
وقتی امیرعلی گفت محرممه همه شکه شدن و مامان ش که داشت پتو رو روم مرتب می کرد همون جور موند.
امیرعلی با دیدن نگاه های بقیه گفت:
- حالا می گم داستان رو امیرحسین تو عمو و پسر عمو ها رو بردار برین توی حیاط بشینین تا مامان به سر و وعض باران برسه.
مرد ها رفتن و بابا هم به مامان سفارشات لازم رو کرد و بابا اومدیم پیش بقیه.
شماره سرهنگ رو گرفتم و کلافه راه می رفتم که جواب داد و گفتم:
- سلام سرهنگ.
.......
- باران به هوش اومده پیش خودمه.
.........
- نه یه اتفاقاتی افتاد مجبور شدم باران رو ببرم خونه خودمون.
.........
- بعله می دونم خطرناکه مجبور شدم همه چی ش به عهده ی خودم.
-...........
- باران افسرده شده می خواست خودکشی کنه مجبور شدم بیارمش اینجا مراقب ش باشن.
...........
- مراقبم نگران نباشید.
....
- الان حالش بهتره.
.......
- چشم خدانگهدار.
در باز شد و مامان بیرون اومد و گفت:
- امیرعلی مادر.
سمت مامان رفتم و گفتم:
- چی شد مامان،؟حالش چطوره؟
مامان گفت:
- زخم هاشو پانسمان کردم خوابید بیاین داخل هوای بیرون سرده.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت48
#غزال
شایان با استین ش خون دماغ شو پاک کرد و وارد ویلا شد.
یه جور ترسناک شده بود و واقعا ازش می ترسیدم.
نمی دونم چرا اینجوری برخورد می کنه.
بی حرف رفت طبقه بالا و اتاق اولی پشت سیستم ش نشست.
تو چهارچوب در وایسادم و بهش نگاه کردم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- درو ببند رو بشین رو تخت.
انقدر لحن ش جدی بود که فکر می کردم من گروگان گرفتم ش و کتک ش زدم.
ترسیدم بلایی سرم بیاره با این اعصاب ش و گفتم:
- نمی خوام.
چشای به خون نشسته اشو از کامپیوتر گرفت و به من دوخت و گفت:
_ چی گفتی؟نشنیدم؟
اوضاع خیلی خراب بود و معلوم نبود از کجا عصبی و درب و داغونه می خواست سر من بدبخت که نجات ش دادم خالی کنه.
عقب رفتم که بلند شد با دو سمت پله ها رفتم و سریع پله ها رو پایین رفتم که سه تای اخری پام پیچ خورد و افتادم کف سالن و داد ام به اسمون رفت.
پامو گرفته بودم و اشک از چشام می ریخت پایین.
از پله ها پایین اومد روی زانو خم شد جلوم و گفت:
- از من می ترسی؟فرار می کنی؟چرا؟چرا می ترسی؟مگه کاری کردی؟
خدایا این چرا جنی شده؟
چرا اینجوری حرف می زنه مثل خلافکارا؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نه!به خدا من کاری نکردم نمی دونم چرا اینجوری شدی.
صاف شد و گفت:
- خیلی خب می فهمیم.
یهو خم شد و دستمو گرفت و محکم کشید سمت پله ها رفت.
امون نمی داد دست راه برم با این پام که درد می کرد.
توی اتاق رفت و هلم داد سمت تخت که خودمو کنترل کردم نیفتم اما نتونستم و افتادم پایین تخت.
خودمو عقب کشید و به تخت تکیه دادم و جیغ کشیدم سرش:
- چته روانییییی؟چرا اینجوری می کنی زانو مو شیکوندی!
محلم نداد و نشست پشت سیستم از جیب کت ش یه پاکت در اورد و یه عکس هاییی توی پاک بود که ندیدم چیه.
وارد دستگاه کرد و یکم روش کار کرد.
منم همون جوری زانو هامو بغل کرده بودم و داشتم بهش نگاه می کردم بیینم چه مرگ ش شده.
نیم ساعت گذشت که بلند شد و نفس شو فوت کرد شد مثل قبل ش و گفت:
- پاشو بریم.
انقدر عصبیم کرده بود که دلم می خواست خفه اش کنم.
محل ش ندادم و سرمو روی زانو هام گذاشتم.
نشست کنارم که با عصبانیت هلش دادم عقب و گفتم:
- برو اون ور کنار من نشین معلوم نیست باز چه فکر اشتباهی کردی فهمیدی غلط برداشت کردی حالا اومدی گند تو جمع کنی .
لب زد:
- اره حق با توعه حالا فهمیدم اشتباه بوده پاشو بریم محمد تنهاست.
تو صورت ش نگاه کردم و گفتم:
- من هیجا با تو نمیام اومدم نجاتت دادم جون خودمو به خطر انداختم که تهش اینجوری باهام برخوردی کنی.
بلند شدم و خواستم از در بزنم بیرون که چادرمو کشید و برم گردوند سمت خودش و گفت:
- توهم بودی دیونه می شدی مثل من این یارو زنگ زده گفته می دونستی مادر جدید بچه است کار من بوده؟که ازت امار جمع کنم؟که با زندگی خودت و بچه است بازی کنم؟یه سری عکس ها هم جعل کرده بود که انگار تو واقعا توی دم و دستگاه ش بودی که چک کردم دیدم فیکه!
زل زدم تو چشاش دستم بالا رفت و یه سیلی مهمون صورت ش کردم که ناباور نگاهم کرد یقعه اشو توی دستم گرفتم و گفتم:
- ببین اقای شایان خانزاده من نمی دونم تو و اطرافیان ت و خانواده ات و هفت جدت چه ادم هایی هستین که همچین ادم های مریضی اطراف ت هست و داره این بلا ها رو سرت میاره و به خاطر اینکه بلا سرت بیاره داره از من استفاده می کنه اما یه بار می گم برای همیشه ات من اسمم غزاله غزال محمدی توی خانواده ی شریفی بزرگ شدم پیش پدری که همه روی اسم ش قسم می خوردن و منم دختر همون پدرن مثل تو و ادم های دور و برت نیستم هر وقت خواستی اسم منو بیاری دهنتو اول اب بکش چه برسه بخوای انگی بهم بزنی فهمیدی؟
هلش دادم عقب و سمت در رفتم اما برگشتم و گفتم:
- شب قبل از عقد مون یه قانون هایی گذاشتی که هر دو رعایت کنیم که مثلا باهم خوب تا کنیم من روی همه موندم اما تویی که از اون روز به بعد داری گند می زنی و می زنی زیر تمام قولات اقای به اصطلاح مرد که فقط زورت به من رسیده بدون این رسم ش نیست!
اشک توی چشام روی گونه هام ریخت و از اتاق زدم بیرون پله ها رو پایین رفتم خواستم در سالن و باز کنم که دستی از بالای سرم رد شد و در سالن رو بست برگشتم و به شایان نگاه کردم که گفت:
- هر چی گفتی قبول اما یادت باشه تو زن منی زن منم هر جا که من باشم باید همون جا باشه و حتی اگر بکشمت تیکه تیکه ات هم کنم حق نداری یه سانت از من جدا بشی.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت48
#سارینا
سامیار گفت:
- راست راستکی ابلیمو خوبم کرد ها .
سری تکون دادم و گفتم:
- حق منو خوردن و گرنه الان باید متخصص روده و طحال بودم.
با خنده گفت:
- اره هر کی میومد مطب ت براش ابلیمو نمک تجویز می کردی.
چشمکی زدم و سر تکون دادم.
خیلی زود جا پهن کردیم همگی.
ویلا یه اتاق بیشتر نداشت که شد مال من و سامیار.
چون اقا روی حمام حساس بود و نمی خواست از حمام توی سالن استفاده کنه و چون فقط مال من و خودش بود این اتاق و رفت و امد به حمام کمتر این حمام و انتخاب کرد.
خودش با عمو و مامان و بابا حرف زد و اصلا بابا و مامان چیزی راجب موضوع ازم نپرسیدن فقط هر روز مامان زنگ می زد و گریه می کرد می گفت دلتنگه!
اما اینجا خیلی خوش می گذشت.
از کله صبح با سامیار می یوفتادیم به جون هم مبارزه و مبارزه تا شب!
باز همه طبق ساعت مشخصی تمرین داشتن این ده نفری که اینجا بودن و محافظ شخصی ما بودن و از اون پلیس های زبر دست بودن اما من و سامیار عاشق دعوا بودیم و از خود صبح تا خود شب می یوفتادیم به جون هم و می زدیم و می خوردیم.
تا حدی که سر ناهار و شام خوردن هم همو می زدیم در این حد!
بیرون که نمی تونستیم بریم حتا نمی دونستم کجا ایم!
فقط یه ویلا توی جنگل اینم از اونجا فهمیدم که سامیار بلندم کرد از روی دیوار ها اطراف و دید زدم و فقط جنگل بود.
شاید اومدیم امازون.
فکر کنم هر چی کتک بود تو بچگی که سامیار نمی تونست منو بزنه و من گریه می کردم و بقیه دعواش می کردن و بهم می گفت لوس رو اینجا سرم خالی کرد!
منم وقتی کم میاوردم با دسته طی بیل چوب چماق هر چی که توی این ویلا بود می زدمش!والا زورش به بچه رسیده.
داشتم ناهار می خوردم و مهدی منتظر بود بخورم بریم دعوا.
لباس های رزمی مونم پوشیده بودیم سرهنگ نگاهی بهمون کرد و گفت:
- یکم استراحت کنید باز می خواید مثل خروس جنگی بیفتید به جون هم؟من نمی دونم مگه شما چقدر عنرژی دارید؟
همین که رفت من و سامیار خبیثانه به هم نگاه کردیم.
با چشای ریزه شده نگاهش کردم و گفتم:
- اره وسط ناهار خوردن بزنی منو خری گفته باشم.
پوفی کشید و باشه ای گفت.
خوردم و بلند شدم برگشتم برم اب بخورم که تو سری خوردم برگشتم ببینم باز چشه یه زیرپایی زدم و افتادم زمین.
ایییی گفتم و بهش خیره شدم که گفت:
- چته از صبح کتک نزدمت روزم بر وقف مرادم نچرخیده تازه گفتی توی ناهار خوردن نزنمت الان که خوردی تمام!این کتک ها برات خوبه قوی ت می کنه صدفعه بهت گفتم همیشه حواست به پشت سرت باشه.
دندون قرچه ای کردم و عین پلنگ زخمی غرش کردم افتادم دنبال ش که غش کرد از خنده و پهن شد کف اشپزخونه.
متعجب نگاهش کردم که گفت:
- می خوای بزنی بزن چرا صدای گرگ در میاری؟
متفکر گفتم:
- نه صدا ببر بود چون صداشو بلد نبودم صدا گرگ در اوردم.
دوباره پهن شد کف اشپزخونه منم نامردی نکردم و چهار تا لگد محکم نثارش کردم که فکر کنم یه دور جناب ازراعیل رو زیارت کرد بعد هم فرار کردم.
لامصب بدن ش از اهن بود افتاده بود دنبالم و با جیغ جیغ تا ته عمارت دویدم انقدر بزرگ بود هیچ وقت تا تهش نرفته بودیم و حالا رسیده بودم تا ته عمارت اما رسیدیم به یه خونه های کاهگلی که به طور در همی کنار هم تک تک ساخته شده بودن داخل شون تاریک بود و درشون چوبی قیژ قیژ می کرد کلی خرده پارچه هم بهش اویزون بود.
ترسیده عقب رفتم و از بازوی سامیار که داشت اطراف و نگاه می کرد اویزون شدم.
انگار خونه جن می موند انقدر ترسناک بود.
سامیار گفت:
- چته ترسیدی؟
لب زدم:
- مگه تو نترسیدی؟
نه ای گفت.
سمت اتاقک ها رفت که گفتم:
- کجا به سلامتی؟ وایسا بیینم به خدا اینا جن داره.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- خرافاته اینا بابا بیا بریم یه نگاهی بندازیم.
ترسیده نگاهش کردم و گفتم:
- بیا بریم دعوامون رو بکنیم الان وقت تمام می شه می خوای بری پشت سیستم.
نه ای گفت و سمت اتاق ها رفت.
و رفت داخل یکی ش.
هوا باز ابری و سیاه بود و اطراف و ترسناک تر کرده بود.
قلبم داشت توی دهن ام می زد و هی با ترس اطراف و نگاه می کردم.
که سامیار از اتاق بیرون اومد و با قدم های اروم سمتم می یومد وگفت:
- هیچی نبود بابا یه مشت اشغال وای..
اما من نگاهم به پشت سرش بود اون موجود بلندی که موهاش تا روی زمین کشیده شده بود و کامل سیاه بود با دو تا چشم درشت سفید خالص و به در همون اتاق که سامیار ازش بیرون اومده بود تکیه داد و نگاهش به من بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت47 #ناحله دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حال
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨
#قسمت48
#ناحله
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم .
خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم.
دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت.
چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی.
به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت.
چرا اخه این همه حالِ بد؟
دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه.
به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون.
ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم.
یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد .
_
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم.
کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله.
رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم.
یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی .
کولمو گذاشتم رو دوشم.
واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه.
نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم. اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود .
بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم.
دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود
چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا.
با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد .
بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین.
با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم.
احساس بهتری داشتم که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود .
کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم
رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز.
یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه.
فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره.
طبق معمول اولین کارم این بود.پیج محمدو باز کردم و صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود
صبر کردم تا لود شه
یه چند دیقه گذشت که لود شد.
دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته.
صدا رو بیشتر کردم .میخندید
خندش شدت گرف گف
(دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن.
خدایآ اللهم الرزقنا ....)
و دوباره خنده !!!
از خندیدنش لبخند زدم.
چه صدای دلنشینی داشت این پسرر!
چقد قشنگ حرف میزد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش.
پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم تو کاسه. شکلاتامونم اوردم
از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم. نشستم جلو تلویزیون.
کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد. پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه . بادوما روهم جدا کردم.
مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم.
اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم.
نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون.
از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم.
با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون.تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش.
تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون.
بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش.
هی فیلم میدیدم و هی میخوردم .
از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه .
بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم.
شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت.
سعی کردم تعادلمو حفظ کنم .
آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم.
غروبِ هوا منو به خودم اورد.
با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا.
دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم.
تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود.
مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار .
من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم.یه پست دیگه گذاشته بود
داشت سبزه گره میزدزیرش نوشته بود
(ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه.
ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن
ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن
ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم
و والسلام.)
حاجتِ دلی؟کسیو دوس داره ؟
ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد.
خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه.
تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد
چقدر پست میزاره اه
دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش.
چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود.
(هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد.
برا اولین بار عمو شدنم مبآرک!
داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه
سیزده بدر کنار این مموشک....!
ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم )
عهههه پسره پررووو رو نیگا ...
ادامـــه دارد..!🌱
'اللّٰھـمعجـݪلولیڪالفـࢪج💚🍃'