ناقوس ها به صدا در می آیند 🔹✨قسمت پنجاه و چهارم✨🔹 سرگئی گفت: پس فردا که به مسکو برگشتی، کنار تابلوی کلیسایت، تابلوی دیگری هم نصب کن و بنویس : مسجد امام علی! کشیش این کنایه ی سرگئی را به دل نگرفت و گفت: اگر از امثال کسانی چون تو نمی ترسیدم، حتماً این کار را می کردم. ایرینا و یولا و آنوشا که آمدند، آن ها ساکت شدند. یولا سینی چای را روی میز عسلی گذاشت. آنوشا روی زانوهای کشیش نشست و سرش را به سینه ی او چسباند. کشیش موهای او را نوازش کرد. گونه اش را بوسید و گفت: تابستان منتظر شما هستم که بیایید به مسکو، می خواهم با آنوشا در میدان سرخ مسکو عکس بیندازم. آنوشا به سرگئی نگاه کرد و گفت: ما تابستان به مسکو می رویم پدر؟ سرگئی گفت: بله دخترم، چرا نرویم؟! اما حالا باید بابابزرگ و مامان بزرگ را برسانیم به فرودگاه تا تابستان که نوبت ما هم برسد. فرودگاه مسکو در آن وقت شب، آن قدر شلوغ بود که هر کسی سعی می کرد ساک و چمدان هایش را بردارد و با عجله از سالن فرودگاه بزند بیرون . کشیش و ایرینا، هر دو خسته و خواب آلود، ساک و چمدان هایشان را برداشتند و راه افتادند و به طرف در خروجی که پروفسور در آن جا انتظار شان را می کشید. او به محض دیدن کشیش جلو آمد، همدیگر را در آغوش گرفتند و کشیش، شرم زده از او عذر خواهی کرد که مجبور شده است این وقت شب به فرودگاه بیاید. بین راه، توی ماشین لادای سفید رنگ پروفسور، ایرینا می خواست که ماجرای سارقان منزل را از زبان پروفسور بشنود و او همه ی ماجرا را شرح داد و در نهایت گفت: اول باید به اداره ی پلیس برویم. لازم است مأموری با ما بیاید تا مهر و موم در خانه را باز کند. وقتی در را مهر و موم کردند، من آنجا بودم. خوشبختانه چیزی از لوازم منزل به هم نریخته بود، جز اتاق کار کشیش. ایرینا به محض ورود به خانه، همه جا سرک کشید. خدا را شکر کرد که چیزی از وسایل منزل به سرقت نرفته است. حالا دیگر بود یا نبود کتاب های کشیش برایش فرقی نمی کرد. پروفسور و مأمور پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد. پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد و داشت توی چمدان مشکی را می کاوید. کشیش هاج وواج به ایرینا نگاه کرد و گفت: این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟ یک مشت لوازم بچه و لوازم آرایش و دوسه مجسمه ی برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زنانه که اول فکر کرد آن ها را ایرینا خریده است، اما وقتی ایرینا کنارش چمباتمه زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت: خدای من! اینکه وسایل ما نیست! نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم؟ چمدان را با دقت نگاه کرد، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود. حالا چه کنیم؟ این چمدان مال ما نیست! کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی اش فکر کند؛ به گنج گران بهایی که امانت عیسی مسیح بود. پس باید فشار خونش بالا می رفت. زیر پوستش مور مور می کرد و رنگ چهره اش می پرید و همان جا کنار چمدان ولو می شد روی زمین. اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه ی مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود، نگاه می کرد. کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد: حواست کجاست ؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند. کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر می کرد. ایرینا هر چه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید. در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: تا صبح همان جا بنشین! به درک که چمدان گم شد! @Nadebun