قلبی که خالی از تب دنیای عاشقان فریاد می‌کشد به تمنای عشق خود چون رود سر به زیر، پس از مرگ آبشار فریاد می‌کشد به تمنای عرش خود رفتم به کافه‌ای و کمی عشق می‌خورم طعمِ گَـس نبودِ تو در طعم قهوه خود، کافیست تا که هرچه که لبخند می‌زنند من بیشتر فرو بروم، بیشتر به خود ای چشم تو شراب و لبان تو شکّرین ای کاش، لااقل تو بمانی به پای خود من را که از ازل همه فکرم تو بوده‌ای راندی مرا همیشه ز رؤیای وصل خود عاشق نمی‌شدم مگرم با نگاه تو دیوانه کرده‌ای تو مرا با نگاه خود مجنون تر از همیشه چو فرهاد می‌کنم یک بیستون برای تو؛ قبری برای خود...