قسمت9⃣8⃣ اا اینکه پویا احمدیه(همونی که اول داستان هم دانشگاهیم بود) گفت:سلام خانم کوچولو گفتم: سلام امرتون اومد نزدیک که بیاد داخل درو نیم کش کردم که نتونه وارد بشه گفت:مهمون نمیخوای ؟ اووف حیف که نمیخواستم آبرو ریزی بشه وگرنه حسابشو همینجا میرسیدم خیر سرم حرکات رزمی کار میکنم واسه همچین مواقعی(البته مگه شهر هرته😐) چیزی نگفتم تا اومدم درو ببندم پاشو گذاشت لای در گفت :کجا بزار کارت دارم گفتم:سریع کار دارم گفت:ببین میدونم داوود رو کشتن اومدم واسه عرض تسلیت گفتم:اولا درسته که کشته شده ولی بهش میگن شهید دوما حالا گفتین برید این حرفو که زدم کلی تهدیدم کرد و گفت نمیزاره یک آب خوش از گلوم پایین بره میخواستم بگم همسایه ها بیان اما از ترس آبرومون چیزی نگفتم سرم داد میکشید و تهدید میکرد یهو یک نفر از پشت اومد فرشید بود با دیدنش نفس راحتی کشیدم گفت:سلام امرتون؟ پویا :برو برادر موضوع به شما مربوط نمیشه فرشید رو به من گفت:چیزی شده گفتم:بله این اقا اومده اینجا تهدید میکنه داد و هوار راه انداخته فرشید عصبی شد و گفت:تو روز روشن اومدی در خونه من زنمو تهدید میکنی؟ پویا گفت:نه امکان نداره بهار ازدواج کرده باشه فرشید عصبی شد و یک مشت زد توی بینیش و گفت:دفعه اخرت باشه اسم زنم رو میاری الانم برو دیگه نمیخوام ببینمت پویا عصبی شد و گفت:تلافی میکنم فرشید گفت:برو پی کارت بعدش پویا رفت فرشد اومد داخل و رفت روی مبل نشست رفتم اروم گفتم:سلام فرشید:سلام ترسیده بودم رفتم پیشش نفس نفس میزدم گفت:چرا اینجوری هستی؟ گفتم:ترسیدم فرشید:برای چی؟ گفتم:اخه اون عوضی اون فرشید:نگران نباش دوباره پیداش بشه زنده اش نمیذارم امروز چون تو بودی کاریش نداشتم😌 گریه ام گرفت سرم رو روی شونه فرشید گذاشتم فرشید:چیکارس این پسره جلف؟ گفتم:موقعی که میرفتم دانشگاه همکلاسیم بود قبل اینکه با داوود ازدواج کنم از همون روز اول با من مشکل داشت در صورتی که من اصلا بهش محل نمیدادم یک بار توی دانشگاه میخواست منو بزنه داوود رسیدو دستشو گرفت بعد از اون روز دیگه ندیدمش تا امروز اصلا نمیدونم از کجا اینجا رو پیدا کرده سرم روی شونه فرشید بود ولی صدای تپ تپ قلبش رو میشنیدم گفتم:خسته نباشی ماموریت خوب بود؟ فرشید:اره خدا روشکر خوب پیش رفت گوشی خونه زنگ خورد از فرشید جدا شدم رفتم جواب بدم مامان بود عطیه:الوو بهار خوبی؟زهرا خوبه سلام مامان خوبم زهرا هم خوبه شما خوبی ؟بابا خوبه؟ عطیه:ماهم خوبیم فرشید اومده؟ اره مامان الان رسیده عطیه:امشب گفتم رسول و رویا واسه شام بیان اینجا شماهم بیاین منتظرتونیم باشه مامان کاری ندارین؟ عطیه:نه منتظرتونیم خداحافظ خدانگهدار رفتم پیش فرشید میخواستم باهاش حرف بزنم اما سرش رو گذاشته بود روی دسته مبل خواب بود چقدر چهره اش خسته بود رفتم بالا یک پتو اوردم فصل بهار بود ولی هنوز یکمی سرد بود رفتم یک پتو اوردم انداختم روش خیلی معصوم خوابیده بود واسه اولین بار پیشونیشو بوسیدم توی خواب لبخندی زد زهرا بیدار شده بود اومده بود پایین گفتم:هیسس برو بالا الان صبحانه میارم باهم بخوریم چون فرشید رو دیده بود نمیرفت ولی سریع سینی صبحانه رو برداشتم به زور بردمش بالا بعد صبحانه واسش دفترنقاشی شواوردم که مشغول بشه من برم نهار بزارم موفق هم شدم نهار حاضر بود ولی فرشید هنوز بیدار نشده بود دیگه ساعت ۱ بود رفتم آروم کنارش دستمو کردم توی موهاش گفتم:اقا فرشید بیدار نشد دوباره صدا زدم:فرشید جان چشم هاشو باز کردم گفتم:پاشو نهار بخوریم سری تکون داد و رفت سمت سرویس منم رفتم سفره رو آماده کنم وقتی اومد صدا زدم زهرا بیاد ولی نیومد فرشید رفت بالا تا بیارتش باهم نهار خوردیم شب شد رفتیم خونه مامان اینا عدنان تقریبا ۳ ماهش میشد عدنان خیلی شبیه بابا بود برعکس عرفان که شبیه رسول بود حتی وقتی اخم میکرد شبیه بابا بود شام که خوردیم برگشتیم خونه شب خیلی خوبی بود صبح پاشدم صبحانه حاضر کردمو فرشیدو راهی کردم نهار هم گذاشتمو با زهرا بازی کردم ظهر که فرشید اومد خیلی خوشحال بود بهش گفتم:چی شده کبکت خروس میخونه فرشید:جور شد😍 چی جور شد؟ فرشید:قرار شد منو تو زهرا با بابا و مامان با ماشین بریم مشهد مرخصی مون رو گرفتیم خیلی خوشحال شدم اولین باری بود که با فرشید میرفتم مشهد شبش با یک کَمری مشکی راه افتادیم اخه ماشین های خودمون ممکن بود شناسایی شده باشه واسه همین با ماشینِ دوست آقاجون رفتیم مامان فاطمه و بابا جلو نشستن هرچقدر فرشید میخواست رانندگی که بابا نذاشت منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو من خوابم گرفته بود نمیتونستم خودمو نگه دارم سرمو روی شونه فرشید گذاشتم با صدای فرشید که میگفت:بهار جان پاشو رسیدیم بلند شدم برای نهار وایستاده بودیم دوباره که سوار شدیم باز هم خواب مهمون چشم هام شد وقتی بیدار شدممشهد بودیم چقدر خوشحال بودم رفتیم هتل چون بابا خیلی خسته بود یک ساعتی استراحت