قسمت6⃣8⃣
#رمان
تا رسیدیم توی ماشین فرشید بیهوش شده زهرا هم بیهوش بود
آقا سعید سری سوار شد و با سرعت حرکت کرد
حالم درگرگون بود فقط دلم میخواست سریع به بیمارستان برسم
رسول توی بیسیم گفت:بهار ،سعید یکی جواب منو بده پیداشون کردین؟
سعید:اره داداش داریم میریم بیمارستان هر دوشون بیهوشن
داغ دلم تازه شد
رسیدیم بیمارستان پرستارا اومدن فرشید رو بردن اقا سعید زهرا دستش بود نمیدونستم چیکارکنم دنبال فرشید برم یا زهرا رو پیش دکتر ببرم به آقا سعید گفتم بره پیش فرشید خودم زهرا رو میبرم دکتر
چند ساعت بعد
زهرا حالش خوب بود به خاطر گریه زیاد ضعف کرده بود و بیهوش شده بود بهش سرم وصل کردن
صدای گوشیم اومد شیوا بود گفتم:سلام
شیوا:سلام من بیمارستانم کجایی؟
گفتم:بیا بخش اطفال زهرا اینجاست یا هم برو بپرس ببین فرشید حالش چطوره من نمیتونم از کنار زهرا برم حالش رو بپرسم
شیوا:باشه من میرم جای فرشید بهت خبر میدم
باشه
گوشی رو قطع کردم زهرا بهوش اومد
چشم هاشو باز کرد بغلش کردم گفتم:الهی من قربونت برم
شروع کرد به گریه گفتم:گریه نکن مامانی خواب بد دیدی؟
میدونستم گریه اش بخاطر چیه ولی میخواستم فراموش کنه
گفتم:پیشتم دیگه تنهات نمیزارم قربونت برم گریه نکن
دیدم شیوا زنگ میزنه
الو شیوا چیشد حالش چطوره؟
شیوا:هنوز دکتر نیومده بیرون بدونیم حالش چطوره
باشه کجایی؟
شیوا:بخش اورژانس رو تا اخر بیا سمت راست یک راهرو هست اخر راهرو هستیم
باشه خبری شد بهم بده
باشه
قطع کردم دکتر واسه معاینه زهرا اومد گفت حالش خوبه میتونه بره
خوشحال شدم😍
بغلش کردم برگه ترخیصش رو گرفتم و رفتیم پذیرش کارم که تموم شد از بیمارستان زدم بیرون رفتم توی مغازه هم واسه بچه ها خرید کردم هم واسه زهرا
حساب کردمو به امید اینکه دیگه برم فرشید رو ببینم رفتم قسمتی که شیوا گفته بود علی اقا بود و فاطمه خانم با شیوا و اقاسعید
رفتم سلام کردم زهرا رفت بغل علی اقا بعدش گفتم :چیشد؟
شیوا سری تکون داد
نگرانش بود به زور اقا سعید رو فرستادم خونه زهرا انقدر ترسیده بود از بغل علی اقا اومد پایین و اومد بغل خودم
۲ ساعتی بود که ما اومده بودیم بیمارستان که یهو دکتر اومد بیرون
گفت:خیلی شنکجه هایی که کردنش سخت بوده کل بدنش کُفته است زخم زیاد داره روی بدنش کامل کبوده و بعدش سکوت کرد گفتم:دکتر وچی؟
دکتر:متاسفانه پوست شون رو کندن و ما مجبور شدیم کل پشت ایشون رو باند پیچی کنیم و همینطور سوختگی
وای خدای من
نمیتونستم تحمل کنم فرشید اینقدر اتفاق واسش افتاده باشه
گفتم:میشه ببینمش؟
دکتر:مشکلی نداره اما فقط یک نفر
من روبه علی اقا کردم و گفتم:خواهش میکنم بزارین من بمونم
علی اقا:باشه دخترم شما بمون
همون موقع شیوا زهرا رو بغل کرد و راهیشون کردم که برن خودمم رفتم قسمت پرستار ها که راهنماییم کنن برم پیش فرشید شوق داشتم بعد ۱ هفته میخواستم ببینمش
نفهمیدم کی انقدر عاشق و وابسته بهش شدم ولی الان خوشحال بودم
در اتاق باز شد رفتم داخل روی تخت بود خدایا یعنی فرشید من فرشیدی که آرومم میکرد نه این فرشید نیست
کل بدنش داغون بود باند ها همه خونی صورتش داغون بود کلش کبود بود
دلم آتیش گرفت خدایا بهم فرشید بشه مثل قبل
عشقم کسی که عاشقش بودم برگرده بشه مثل قبل
اشکام میریخت بالای سرش بودم دستی توی موهاش کشیدمو صداش کردم:اقا فرشید
دیدم جواب نمیده دوباره گفتم:فرشید جانم
چشم هاشو باز کرد ولی باز بست
گذاشتم بخوابه توی اتاق یک صندلی بود نشستم
۱ ساعت گذشت بیدار نشد
من ۱ هفته بیشتر میشد خواب راحتی نداشتم
سرمو گذاشتم روی دست های مردونه فرشید تکونی خورد ولی بیدار نشد
یک موقع به خودم اومدم دیدم فرشید بیداره داره نگام میکنه دکمه تخت رو زده بودپشتی تخت اومده بود بالا داشت بالبخند نگام میکرد وای خدای من
فرشیده بهت زده بهش نگاه کردم
فرشید:سلام😁
سلام😍
خوبی؟
فرشید:خوبم خانمی تو انگار خوب نیستی
گفتم:نه خودم فقط بعد یک هفته دیدمت هول شدم😅
فرشید:الهی
بلند شدم از روی دستش
دستش رو گرفت توی اون دستش گفتم:درد گرفته؟
فرشید:نه چیزی نیست
گفتم:ببخشید همش تقصیر من بود
فرشید:چی تقصیر تویه؟
ناخداگاه اشکام ریخت گفتم:اینکه به این روز اوفتادی
اشکمو پاک کرد گفت:گفته بودم گریه نکن
گفته بودم نمیتونم گریه ات رو ببینم گریه نکن
فرشید:بهار
بهار
گریه نکن جان فرشید دیگه گریه نکن
گفتم:باشه
فرشید:حال زهرا خوبه؟
خوبه چیزیش نشده خداروشکر
فرشید
فرشید:جانم جانِ فرشید
گفتم:عاشقتم❤️
فرشید:ما بیشتر
دستمو گرفت گفتم:دیگه تنهام نزار دیگه این بار برنمیگردم بهت گفتم
فرشید:باشه
اما بدون اگه تو بری منم میام تنهات نمیزارم
گوشیم زنگ خورد بر داشتم مامان فاطمه بود
الو مامان
خوشحال شده بود گفت:جانم
گفتم:سلام خوبین؟زهرا خوبه؟
فاطمه خانم:خوبم عزیز مادر زهرا هم خوبه فرشید چیشد؟
فرشید؟اینجاست به هوش اومده میخواین گوشی رو بهش بدم؟
فاطمه خانم:اره عزیزم گوشی رو بده
فرشید با مامان فاطمه حرف زد
بعد
قسمت 7⃣8⃣
#رمان
نشستم کنار تخت زل زدم به فرشید چونه شو گرفتم و دو طرف صورتش رو نگاه کردم گفتم:گیرش بیارم زنده نمیذارمش
خندید گفت: واقعا؟
گفتم: اره بهم نمیاد؟
فرشید: روحیه ات لطیفه بهت نمیاد
زشت شدم؟
گفتم:تو مگه واسه خوشگلیم اومدی خواستگاریم؟
فرشید از جوابی که دادم خندید گفت:۵۰ درصد
گفتم:خسته نباشی من فقط قلبت واسم مهمه اخلاقت که انقدر مهربونی فداکاری میکنی غیرتت که دیگه نگم😂
فرشید سرش رو انداخت پایین
نمیدونم چرا صورتش رو نگاه میکردم دلم میگرفت اشکام میریخت گریه ام گرفته بود فرشید سرش رو اورد بالا گفت:چرا گریه میکنی؟
گفتم:چرا اینجور بلایی سرت اوردن چجوری تحمل کردی؟
ها؟؟چجوری تونستی دوام بیاری گریه امونم رو دوباره برید
فرشید تند تند اشکام رو پاک میکرد میگفت:تموم شد حالا که اینجام
ولی من آروم نمیشدم خیلی واسم سخت بود بغلم کرد سرم رفت روی شونه فرشید گفت: واسم سخته گریه کنی ولی چاره ای نیست گریه کن تا خالی بشی
دیگه گریه نکردم ولی سرم روی شونه فرشید که بود آروم بودم دلم نمیخواست ازش جدا بشم
یهو یاد داوود افتادم اونم همینجوری بود همیشه کنارش بودن واسم آرامش خاصی داشت
صدای در اومد سرم رو از روی شونه فرشید برداشتم فرشید صداشو صاف کردو گفت:بفرمایید
چشم هام مطمئن بودم پف کرده بابا وارد شد با اقای عبدی علی اقا و فاطمه خانم پشت سرشون شیوا و اقا مصطفی و بعدش رسول
اومدن پیش فرشید
فاطمه خانم گفت:اتفاقی افتاده؟
گفتم:چطور؟
فاطمه خانم:اخه چشم هات قرمزه دخترم
گفتم: چیزی نیست
فرشید خندید و گفت:من درد داشتم بهار جام گریه کرد
بعد همه باهم خندیدن
زهرا بغل اقا مصطفی بود با دیدن فرشید جیغ کشید خودشو کشید سمت تخت فرشید فرشید که از دیدن زهرا خیلی خوشحال بود از مصطفی خواست که زهرا رو بزاره روی تخت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣8⃣
#رمان
زهرا رفت روی تخت کنار فرشید بغلش کرد
واقعیت خودشو پرت کرد فرشید یهو صورتش مچاله شد ولی به خاطر زهرا هیچی نگفت و فقط قربون صدقه اش رفت رفتم جلو و زهرا رو جدا کردم ازش نفس راحتی کشید اخه درد داشت
فرشید رو به رسول گفت:مبارکا باشه داداش
رسول گفت:ممنون
فرشید:دختره یا پسر؟
رسول:یعنی تو خبر نداری؟
فرشید:نه بهار هم خبر نداشت
رسول:پسره
فرشید :خب به سلامتی اسمشو چی گذاشتین؟
رسول:عدنان
فرشید:به به اقا عدنان
رسول:پیشنهاد میکنم یک دختر دیگه داشته باشین پسرم رو از دست ندیدن
سرمو انداختم پایین چقدر سخت بود اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش این لحظه ها رو نبینم
فرشید گفت:بهتره پسرت منتظر نباشه
رسول:چرا😂
فرشید:من بچه نمیخوام
فاطمه خانم:وا فرشید توکه عاشق بچه بودی میموردی یک بچه میدیدی
حالا چیشده؟
دلم میخواست زار بزنم میدونستم فرشید عاشق بچه است
بغض کرده بودم نمیتونستم خومو نگه دارم
از اتاق زدم بیرون حالم خوب نبود
همش حرف های فاطمه خانم توی سرم میپیچید
تو عاشق بچه بودی
احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم رسول بود
گفت:چیشده بهار چرا اینجوری میکنی؟چرا اومدی بیرون؟
گفت:چرا چشمات اشکیه ؟
د حرف بزن فرشید چیزی گفته؟
تا گفت فرشید گریه ام گرفت گفت:چرا گریه میکنی خب حرف بزن
گفتم:م...م.م......ن
رسول:توچی؟
گفتم:من به خاطر قلبم نمیتونم بچه دار بشم😭😭😭
رسول گفت:بهار چی میگی ؟
گفتم:عین حقیقته اگه من بچه دار بشم یا من زنده میمونم یا بچه
شایدم هر دومون زنده نمونیم
گریه امونم روبرید
رسول چیزی نگفت روی صندلی نشستیم رفت واسم یک لیوان آب اورد خوردم
یکم اروم شدم
رسول:خب چرا به هیچکس نگفتین؟
گفتم:فقط من میدونم شیوا و شیدا و اقا مصطفی اخه درخواست طلاق داده بودم طلاق توافقی
ولی فرشید برگه رو که اتیش زد
گفت حق اینکه اسم طلاق رو بیارم رو ندارم
الانم به خاطر من میگه بچه دوست نداره ولی منکه میدونم عاشق بچه است😭😭
اون باید حسرت پدر بودن به دلش بمونه عذاب وجدان دارم
ولی قبول نمیکنه میگه زهرا جای دختر خودش
رسول نفس عمیقی کشید
دست کرد توی موهاش
رسول چیزی نگفت گفت:بیابریم توی اتاق زشته اینجا باشیم
رفتم سرویس صورتم رو شستم برگشتم توی اتاق فرشید ناراحت بود خیلی غمگین نگاهم میکرد
شانس باهام یار بود تا میخواستن بگن چرا رفتم بیرون
پرستار اومد و گفت:چرا اینجا انقدر شلوغه لطفا فقط یک نفر بمونه
خیلی اصرار کردم که بمونم
و موفق شدم خداروشکر
میخواستم با فرشید حرف بزنم میخواستم بهش بگم بهش بگم که هنوز پای حرفم هستم اگه میخواد حاضرم ازش جدا بشم ولی خدا میدونی چقدر واسم سخت بود
به فرشید گفتم فرشید چیزی نگفت
نگران شدم گفتم:سکوت علامت رضاست؟
بازم چیزی نگفت رفتم کنار تخت نشستم تا میخواستم چیزی بگم که دستشو گذاشت روی لباس و گفت :هیچی نگو
من ۱۰۰ بار برات گفتم واسه ۱۰۱ هومین بار میگم
من طلاقت ن م ی د م بچه هم نمیخوام چرا انقدر منو خودت رو زجر میدی
حالا اگه میخوای بیکار نباشی هی بگو هی بگو من نظرم عوض نمیشه
چند قطره اشکم افتاد اخه چقدر صبوره چقدر مهربونه
چجوری میتونه؟
چیزی نگفتم
۳ ماه بعد
من از ۳ ماه پیش مرخصیم شروع شده بود هر هفته یا هر دوهفته میرم یک سری به بچه های اداره میزنم
۱ هفته هست فرشید با اقا مصطفی رفتن ماموریت(مصطفی هم مامور امنیتی هست ولی توی زمینه ضد تروریست )
شیوا میومد خونه ما باهم بودیم
زهرا بالا خواب بود منم پایین توی آشپز خونه ظرف میشستم یهو صدای در اومد نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ بود لباس پوشیدم رفتم دم در درو باز کردم
اااا
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣8⃣
#رمان
اا اینکه پویا احمدیه(همونی که اول داستان هم دانشگاهیم بود) گفت:سلام خانم کوچولو
گفتم: سلام امرتون
اومد نزدیک که بیاد داخل درو نیم کش کردم که نتونه وارد بشه گفت:مهمون نمیخوای ؟
اووف حیف که نمیخواستم آبرو ریزی بشه وگرنه حسابشو همینجا میرسیدم خیر سرم حرکات رزمی کار میکنم واسه همچین مواقعی(البته مگه شهر هرته😐)
چیزی نگفتم تا اومدم درو ببندم پاشو گذاشت لای در گفت :کجا بزار کارت دارم
گفتم:سریع کار دارم
گفت:ببین میدونم داوود رو کشتن اومدم واسه عرض تسلیت
گفتم:اولا درسته که کشته شده ولی بهش میگن شهید دوما حالا گفتین برید
این حرفو که زدم کلی تهدیدم کرد و گفت نمیزاره یک آب خوش از گلوم پایین بره
میخواستم بگم همسایه ها بیان اما از ترس آبرومون چیزی نگفتم
سرم داد میکشید و تهدید میکرد یهو یک نفر از پشت اومد فرشید بود با دیدنش نفس راحتی کشیدم گفت:سلام امرتون؟
پویا :برو برادر موضوع به شما مربوط نمیشه فرشید رو به من گفت:چیزی شده گفتم:بله این اقا اومده اینجا تهدید میکنه داد و هوار راه انداخته فرشید عصبی شد و گفت:تو روز روشن اومدی در خونه من زنمو تهدید میکنی؟ پویا گفت:نه امکان نداره بهار ازدواج کرده باشه فرشید عصبی شد و یک مشت زد توی بینیش و گفت:دفعه اخرت باشه اسم زنم رو میاری الانم برو دیگه نمیخوام ببینمت پویا عصبی شد و گفت:تلافی میکنم فرشید گفت:برو پی کارت بعدش پویا رفت فرشد اومد داخل و رفت روی مبل نشست رفتم اروم گفتم:سلام
فرشید:سلام
ترسیده بودم رفتم پیشش نفس نفس میزدم گفت:چرا اینجوری هستی؟
گفتم:ترسیدم
فرشید:برای چی؟
گفتم:اخه اون عوضی اون
فرشید:نگران نباش دوباره پیداش بشه زنده اش نمیذارم
امروز چون تو بودی کاریش نداشتم😌
گریه ام گرفت سرم رو روی شونه فرشید گذاشتم فرشید:چیکارس این پسره جلف؟
گفتم:موقعی که میرفتم دانشگاه همکلاسیم بود قبل اینکه با داوود ازدواج کنم از همون روز اول با من مشکل داشت در صورتی که من اصلا بهش محل نمیدادم یک بار توی دانشگاه میخواست منو بزنه داوود رسیدو دستشو گرفت بعد از اون روز دیگه ندیدمش تا امروز اصلا نمیدونم از کجا اینجا رو پیدا کرده
سرم روی شونه فرشید بود ولی صدای تپ تپ قلبش رو میشنیدم
گفتم:خسته نباشی ماموریت خوب بود؟
فرشید:اره خدا روشکر خوب پیش رفت گوشی خونه زنگ خورد از فرشید جدا شدم رفتم جواب بدم مامان بود
عطیه:الوو بهار خوبی؟زهرا خوبه
سلام مامان خوبم زهرا هم خوبه شما خوبی ؟بابا خوبه؟
عطیه:ماهم خوبیم فرشید اومده؟
اره مامان الان رسیده
عطیه:امشب گفتم رسول و رویا واسه شام بیان اینجا شماهم بیاین منتظرتونیم
باشه مامان کاری ندارین؟
عطیه:نه منتظرتونیم خداحافظ
خدانگهدار
رفتم پیش فرشید میخواستم باهاش حرف بزنم اما سرش رو گذاشته بود روی دسته مبل خواب بود چقدر چهره اش خسته بود رفتم بالا یک پتو اوردم فصل بهار بود ولی هنوز یکمی سرد بود
رفتم یک پتو اوردم انداختم روش خیلی معصوم خوابیده بود واسه اولین بار پیشونیشو بوسیدم توی خواب لبخندی زد زهرا بیدار شده بود اومده بود پایین گفتم:هیسس برو بالا الان صبحانه میارم باهم بخوریم
چون فرشید رو دیده بود نمیرفت ولی سریع سینی صبحانه رو برداشتم به زور بردمش بالا بعد صبحانه واسش دفترنقاشی شواوردم که مشغول بشه من برم نهار بزارم موفق هم شدم
نهار حاضر بود ولی فرشید هنوز بیدار نشده بود دیگه ساعت ۱ بود رفتم آروم کنارش دستمو کردم توی موهاش گفتم:اقا فرشید
بیدار نشد دوباره صدا زدم:فرشید جان
چشم هاشو باز کردم گفتم:پاشو نهار بخوریم
سری تکون داد و رفت سمت سرویس منم رفتم سفره رو آماده کنم
وقتی اومد صدا زدم زهرا بیاد ولی نیومد
فرشید رفت بالا تا بیارتش
باهم نهار خوردیم
شب شد رفتیم خونه مامان اینا عدنان تقریبا ۳ ماهش میشد عدنان خیلی شبیه بابا بود برعکس عرفان که شبیه رسول بود
حتی وقتی اخم میکرد شبیه بابا بود
شام که خوردیم برگشتیم خونه شب خیلی خوبی بود
صبح پاشدم صبحانه حاضر کردمو فرشیدو راهی کردم
نهار هم گذاشتمو با زهرا بازی کردم ظهر که فرشید اومد خیلی خوشحال بود بهش گفتم:چی شده کبکت خروس میخونه
فرشید:جور شد😍
چی جور شد؟
فرشید:قرار شد منو تو زهرا با بابا و مامان با ماشین بریم مشهد مرخصی مون رو گرفتیم
خیلی خوشحال شدم اولین باری بود که با فرشید میرفتم مشهد
شبش با یک کَمری مشکی راه افتادیم اخه ماشین های خودمون ممکن بود شناسایی شده باشه واسه همین با ماشینِ دوست آقاجون رفتیم
مامان فاطمه و بابا جلو نشستن هرچقدر فرشید میخواست رانندگی که بابا نذاشت
منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو
من خوابم گرفته بود نمیتونستم خودمو نگه دارم سرمو روی شونه فرشید گذاشتم
با صدای فرشید که میگفت:بهار جان پاشو رسیدیم بلند شدم برای نهار وایستاده بودیم
دوباره که سوار شدیم باز هم خواب مهمون چشم هام شد وقتی بیدار شدممشهد بودیم
چقدر خوشحال بودم
رفتیم هتل چون بابا خیلی خسته بود یک ساعتی استراحت
قسمت0⃣9⃣
#رمان
پشت سرم رو نگاه کردم فرشید بود خندیدم به خودم
بعدش منو فرشید رفتیم زیارت زهرا پیش مامان و بابا موند بعد از اون از صحن اصلی خارج شدیم اخه خیلی شلوغ بود
رفتیم صحن امام حسن مجتبی(ع)هم نزدیک به هتل بود هم من آرامش اون صحن رو خیلی دوست داشتم اول نماز مون رو کردیم بعد نماز حرم خیلی خلوت شده بود رفتیم روی فرش ها نشستیم مامان و بابا گفتن میرن زیارت برمیگردن
فرشید زیارت نامه دستش بود و داشت زیارت عاشورا میخوند زهرا هم واسه خودش دوست پیدا کرده بود بازی میکرد به مثل همیشه سرمو گذاشتم روی شونه فرشید و بهش گفتم:میشه بلند تر بخونی گوش کنم
فرشید:چشم
بعد اون برگشتیم هتل یک راس رفتیم رستوران شام بخوریم
بعدشم رفتم به اتاق ها تا بخوابیم ساعت نزدیک ۱۱ بود
از خواب پاشدم حالم خوب نبود احساس میکردم دارم خفه میشم حالت تهوع هم داشتم چقدر به فرشید گفتم بامیه نخریم مریض میشیم قبول نکرد
هرچقدر راه رفتم درست نشد مجبور شدم فرشید رو بیدار کنم:فرشید جان فرشید فرشید جان بلند شو
فرشید با صدای خابالو گفت:جانم بهار چی شده؟
گفتم:پاشو برو پایین واسم چایی نبات بیار
فرشید:الان چه وقت چاییه بهار بیا بگیر بخواب صبح میرم یک سینی واست میارم
گفتم:بیا برو حالت تهوع دارم حالم خوب نیست
تا گفتم حالم خوب نیست مثل برق گرفته ها بلند شد و گفت:چته؟
گفتم:نمیدونم فکرکنم مسموم شدم برو واسم یک چایی بیار خوب میشم
فرشید:لباس بپوش بریم دکتر
گفتم:نه نمیخواد تو برو چایی رو بیار حالم ...
دیگه نتونستم بقیه اش رو بگم یک راس رفتم سرویس
فرشید از پشت در میگفت:بهار بهار خوبی؟
اومدم بیرون گفتم:خوبم
سریع لباساشو پوشیدو رفت
بعد ۵ دقیقه با چایی و برگشت خوردم حالم بهتر شد
انقدر خوابم میومد که حد نداشت به فرشید گفتم:بیا بریم بخوابیم خوبم
فرشید خندید و گفت:حالا که خوابمو پروندی
برو بگیر بخواب من خوابم نمیاد
گفتم:ببخشید
فرشید:از دست تو برو
رفتم خوابیدم
صبح پاشدم دیدم فرشید روی مبل خوابش برده
پاشدم زهرا هم پاشد زهرا رفت پیش فرشید دستاشو دو طرف صورت فرشید گذاشت و گفت:بابایی
فرشید چشم هاشو باز نکرد دوباره زهرا صداش کرد فرشید باز هم چشم هاشو باز نکرد زهرا گفت:بابایی
فرشید یهو جستی زدو با زهرا خندیدن
حاضر شدیم رفتیم دم در بابا زنگ زد گفت رفتن واسه صبحانه پایین
ماهم رفتیم پایین سر میز صبحانه بودیم بابا گوشیش زنگ خورد از سرمیز پاشد رفت چند میز اونور تر صحبت کنه که من حالت تهوع منو گرفت دوباره رفتم سرویس فرشید پشت سرم اومد
از سرویس اومدم بیرون گفت:خوبی؟
گفتم:خوبم
رفتیم سر میز گفتم:شرمنده دیروز به فرشید گفتم نخره مریض میشیم گوش نکرد خودم اینجوری شدم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 1⃣9⃣
#رمان
مامان با تعجب نگام میکرد
فرشید گفت:مامان چیزی شده
مامان فاطمه: توی چشمای بهار یک برق خاصی هست
فرشید گفت:اونکه همیشه هست😆
مامان فاطمه: نه این بار فرق میکنه
گفتم:چه فرقی؟
مامان فاطمه: این برق با بقیه برق ها فرق میکنه من میگم بهار حامله است حالت تهوع اش هم بخاطر همونه
از تعجب چشام گرد شد فرشید برگشت سمتم نگاهی بهم کردو به مامان فاطمه گفت: اشتباه میکنید
مامان فاطمه:شاید
بعدش مامان فاطمه از سر میز بلند شد وخواست بره پیش بابا که زهرا سریع رفت دست مامان فاطمه رو گرفت مامان فاطمه ذوق زده دستش رو گرفت و باهم رفتن پیش بابا
فرشید روشو کرد به منو گفت:بهار مامان چی میگه؟
گفتم:بخدا نمیدونم فرشید نگرانم کرد
فرشید:میخوای منو بابا بریم با زهرا حرم تو با مامان دکتری چیزی برین؟
باشه میرم دارالشفا حرم فرشید غم داشت منم غم داشتم
با مامان صحبت کردم گفت که بریم فرشید و با زهرا و بابا میخواستن برن حرم ماهم از توی حرم بریم دارالشفا رو به فرشید گفتم:جون تو جون حواست به زیارت نره گم بشه
فرشید خندیدو گفت:برو حواسم هست
داشتیم میرفتیم با مامان برگشتم نگاهی به فرشیدو زهرا کردم فرشید لبخندی زد
بعد ۱ دقیقه گوشیم پیام اومد بازش کردم فرشید بود نوشته بود:مابیشتر😉❤️
از کجا فهمید من چی گفتم🤯
رفتم با مامان دارالشفا خیلی خلوت بود منم نفر۴ بودم بعد از اون با کلی خواهش و التماس که ما زائریم قرار شد دوساعته جواب رو بدن ماهم توی اون دوساعت چون دارالشفا خیلی نزدیک حرم بود برگشتیم حرم تا توی اون دوساعت زیارت کنیم انقدر غرق زیارت بودم که یادم رفت ساعت چنده
مامان فاطمه:بهار دخترم بریم که دیره
گفتم:چقدر گذشته؟
مامان فاطمه:دوساعت و نیم
گفتم:باشه پس زودی بریم
مامان خنده ای کرد و باهم رفتیم دنبال جواب قسمت جواب دهی وایستاده بودیم که اسم منو پیدا کنه
پیداش کرد داد دستمون منکه اصلا نمیتونستم بازش کنم دادم به خود پرستار گفتم:میشه شما بگید جوابش چیه؟
پرستار:مبارکه عزیزم جواب مثبته
سرم گیج میرفت نمیفهمیدم مامان چی میگه خودمو به دیوار گرفتم که نیوفتم ولی افتادم دیگه هیچی یادم نیست
چشم هامو باز کردم دیدم یک سرم بهم وصله فرشید بالاسرم بود گفت:خوبی بهار؟
با حال زاری گفتم:خوبم
فرشید:جواب رو دیدی اینجوری شدی نه؟
گفتم:اره جواب رو فهمیدی؟
فرشید سرشو انداخت پایین و گفت:اره
گفتم:حالا چی میشه ؟
فرشید سرش پایین بود گفتم:مگه نامحرمیم سرتو انداختی پایین نگا نمیکنی
خندید ولی خنده اش رو جمع کردو سرش رو اورد بالا گفت:نمیدونم چی میشه
گفتم:تا کی اینجام؟
فرشید:سرمت که تموم بشه
نگاهی به سرم کردم تقریبا اخراش بود
یعنی چی میشه من میمونم یا نه بچه ای که دارم میمونه یا شایدم هر دومون بریم این فکرا دیوونه ام میکرد اخمام رفت توی هم فرشید گفت:به چی فکرمیکنی؟
گفتم:هیچی مهم نیست
فرشید:پس به اونی که من فکرمیکنم فکر میکنی
گفتم:میخوام بلند شم روی تخت بشینم
فرشید کمکم کرد اخه سرم جوری بود که اگه یکم کشیده میشد دست آدمو زخمی میکرد
اشکام بی صدا میومد
فرشید اومد کنار تخت نشست نگام میکرد ولی سرمو انداختم پایین
اخه من رنگ خوشبختی به این مرد نشون ندادم کاش زبونم لال میشد بهش جواب نمیدادم ای کاش
الانی که پدر شده باید نگران باشه کی زنده میمونه
این فکر هام اذیتم میکرد گریه بی صدام شدت گرفت فرشید چونه ام رو بادستش گرفت و اورد بالا وقتی دید گریه میکنم بهم دستمال دادو گفت:بگیر اشکات رو پاک کن
بهت گفته بودم وقتی گریه میکنی چشات قشنگ تر میشه؟
داشت بحث رو عوض میکرد ولی مگه میشد
گفتم:خوبه پس اجازه گریه کردنم صادر شد
فرشید:نکه الان من تا اجازه ندم گریه نمیکنی🤨
گفتم:گیر نده حالم خوب نیست واقعا حالم خوب نبود از یک طرف از درون داغون بودم از یک طرف به خاطر حاملگی ام حالت تهوع داشتم
سردرد هم منو گرفته بود
سرم خداروشکر تموم شد قرار شد بریم پیش یک دکتر متخصص که بهمون بگه اوضاع چجوریه فرشید دستمو گرفته بود داشتیم میرفتیم به سمت اتاق دکتر که گوشی فرشید زنگ خورد یک دقیقه صحبت کرد بعدش گفت:مامان بود گفت میرن هتل ظاهرا زهرا خوابیده
گفتم:باشه
رفتیم داخل تمام ماجرا رو واسه دکتر گفتم نگاهی به آزمایشاتی که قبلا داده بودم انداخت..
دکتر:شاید بشه که هم مادر وهم فرزندتون باهم به زندگی ادامه بدن
فرشید لبخندی زد و گفت:میشه بگید اون راه حل شما چیه؟
دکتر:اگه مادر استرس نداشته باشه گریه نکنه توی مراسم عزا اینا شرکت نکنه روحیه شادی داشته باشه و سعی کنه که کاری نکنه که قلبش درد بگیره میتونه هم خودش و هم بچه شو نجات بده ولی درکنار اون باید یکسری دارو هم مصرف کنه حتی اگه یک بار تاکید میکنم حتی اگه یک بار هم قلب ایشون درد بگیره ممکنه یک نفر از مادر یا بچه ها زنده نمونن خیلی مراقبت ویژه و همچنین کار سنگین،فکر و خیال و... همه سمِ خالصه براشون
فرشید خیلی خوشحال شد و گفت:چشم خانم دکتر
من نمیدونستم میتونم یا نه ولی خوبه
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
بعدش توی راه برگشت یک جعبه سوهان تازه داغ خریدیم و برگشتیم هتل در اتاق مامان اینا رو زدیم مامان با
قسمت2⃣9⃣
#رمان
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
وقتی پاشدم عصر بود ساعت ۴ بود
بلند شدم دیدم زهرا داره با عروسکش که فرشید خریده بازی میکنه
زهرا:سلام مامانی
سلام دختر قشنگم قربونت برم خوبه عروسکت؟
زهرا:هوم😁
مامان من هوم چیه بگو بله
زهرا :بله
اخ قربونت برم من بابایی کو؟
زهرا دستشو به بیرون اتاق اشاره داد رفتم بیرون دیدم داره از پنجره به حرم نگاه میکنه گفتم:سلام چرا بیدارم نکردی مگه نمیخواستیم بریم حرم واسه نماز؟
فرشید:خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم زهرا با مامان و بابا رفت نهارش رو خورد
گفتم:خوب تو چرا نرفتی هم نماز کنی هم نهار بخوری
فرشید:گفتم تنها نمونی
گفتم: دستت درد نکنه
گفتم:خیلی گرسنمه میری یک چیزی بگیری با هم بخوریم؟
فرشید گفت:منم بزار الان میرم
لباسشو پوشیدو رفت منم رفتم پیش زهرا موهاشو شونه کردم و لباسش رو عوض کردم که فرشید اومد زهرا هم گفت گرسنه هست نشستیم که غذا بخوریم غذاش قیمه بود بوش که بهم رسید حالت تهوع منو گرفت یک راس رفتم سرویس فرشید از پشت درمیگفت:بهار حالت خوبه؟چیشدی تو؟
از سرویس اومدم بیرون گفتم:خوبم نمیتونم قیمه بخورم شما ها بخورین اشتهام کور شد
فرشید سری تکون داد و با زهرا نشستن همه رو خوردن بعدش صدای در اومد چادرم رو سرم کردم درو باز کردم مامان بود گفت:بریم یک دوری توی شهر بزنیم بعد واسه نماز بریم حرم دیدم فرشید اومد فرشید گفت:باشه بریم
سریع لباس عوض کردیمو رفتیم یک دوری بزنیم میخواستیم سوار ماشین شدیم اینبار منو مامان عقب نشستیم بابا و زهرا جلو بودن فرشید هم راننده
رفتیم سمت مرکز خرید ها توی پارکینگ ماشینو پارک کردیم با آسانسور رفتیم طبقات مرکز خرید خیلی خوب بود مامان یک مانتو خرید با کیف بابا هم ترجیح داد کت و شلوار اداری بگیره
واسه زهرا یک کیف و کفش ست به سلیقه خودش خریدیم تا نوبت رسید به فرشید میخواستم واسش پیراهن بگیرم واسش یک پیراهن خیلی خوشگل پیدا کردیم موقع حساب کردن دیدم فرشید میگه :اقا از همین یک سایز دیگه هم بدین و یک سایز بزرگتر از این
گفتم:واسه کی میخوای؟
فرشید:واسه رسول و بابا دیگه
واسه خودم هم یک روسری خریدم از همون جا ۵ تا روسری دیگه واسه شیوا و شیدا و رویا و دریا و مامان خریدیم
بعد اون فرشید مارو کشون کشون برد سمت یک مغازه رو به مامانش گفت:مامان اینجا مخصوص شما بهار و زهراست رفتیم داخل همش چادر بود
یهو فرشید غیبش زد بعد با سه تا چادر مثل هم اومد مامان گفت:اینا واسه چیه؟
فرشید:این مال شماست
یکی از چادر ها رو داد به مامان مامان گفت:من از اینا نمیپوشم دادم واسم خیاطی که بدوزنش نیازی ندارم پسرم دستت درد نکنه
مامان اون چادرو گذاشت سر جاش فرشید رو کرد به منو گفت:اینو چه بخوای چه نخوای باید بر داریش گفتم:حالا که اصرار داری برش میدارم
یک چادر کوچولو مثل یکی من هم واسه زهرا اورده بود داد بهش و گفت:دوست داریش؟
زهرا ذوق زده شده بود اخه همیشه چادر های منو میپوشید
چادر رو از دست فرشید گرفت اومد سمت من منم سرش کردم کاملا اندازه بود خودش هم خیلی خوشحال بود رفت سمت فرشیدو بوسش کرد بابا گفت:به به دختر من چه خوشگل شدی خانم
زهرا لبخندی زد بعدش من چادر رو پوشیدم ببینم خوبه یانه واقعا عالی بود
منو زهرا ست چادر داشتیم بعدش فرشید لبخندی زدو گفت:مبارک باشه برین من حساب کنم میام
زهرا که چادرش رو درنیاورد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 3⃣9⃣
#رمان
زهرا چادرش رو درنیورد
بعدش رفتیم بیرون حالم دیگه داشت بد میشد سرم گیج میرفت داشتم روی زمین میوفتادم که فرشید دستمو گرفت تا من نیوفتم
فرشید:حالت خوبه؟چیشد؟چرا انقدر دستت سرده
گفتم:سرم گیج میره
مامان:اتفاقی افتاده؟
فرشید گفت:بهار سرش گیج میره دست هاش هم سرده
بابا و زهرا داشتن جلو تر راه میرفتنو حرف میزدن
مامان:فرشید بهار خسته شده فکر کنم قندش افتاده یک چیزی بگیر بخوره
فرشید:پس همینجا بشینید من برم برمیگردم بعدش صدا کرد بابا و زهرا بیان پیش ما روی صندلی های پاساژ نشسته بودیم مامان فاطمه دست مو گرفت بود منم سرمو گذاشته بودم روی شونه اش دستشو روی سرم میکشید و میگفت:نگران نباش
بعدش فرشید با چند تا آبمیوه و کیک برگشت حتی شکلات هم خریده بود🍫
نشستیمو آبمیوه با کیک خوردیم
مامان گفت:خوبی دخترم؟
گفتم:خوبم
مامان :خب پس بریم که به نماز مغرب و عشای حرم برسیم مامان دست زهرا رو گرفته بود فرشید هم دست منو
رفتیم پارکینگ و رفتیم حرم بعد نماز زیارت خوندیم و بعدش برگشتیم هتل
اول رفتیم رستوران شام کباب و جوجه بود من گرسنه نبودم گفتم:من نمیخورم
مامان:بخور دخترم ضعف میکنی
گفتم:دلم نمیاد بخورم
مامان گفت:باشه
سفارش هارو دادن
فرشید یک کباب سفارش داد و زهرا یک جوجه
داشتم به زهرا غذا میدادم که دیدم فرشید از کنارم داره صدام میزنه گفتم:بله
فرشید:بفرمایید
دیدم واسم یک لقمه گرفته دلم نمیخواست ولی دستش رو رد نکردمو گرفتم و گفتم:مرسی😍
بعدش رفتیم که بخوابیم
حالم خوب بود چون فرشید خوشحال بود
نیمه های شب از خواب پریدم بازم حالم بد بود مزه تلخی داشت دهنم نمیدونستم چیکارکنم فرشید رو بیدار کنم یا برم پیش مامان تصمیم گرفتم برم پیش مامان رفتم در اتاقشون زنگ زدم مامان با لباس های سفید که باهاشون نماز میخونه اومد دم در گفتم:مامان حالم بده
مامان سریع گفت:چیشده؟
گفتم:حا...
بقیه اش دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم توی سرویس بعد که اومدم بیرون مامان گفت :بیا بشین واست یک لقمه پنیر توی یخچال هست درست کنم
رفت و با یک لقمه برگشت نشست روی مبل لقمه رو که خوردم سرم رو گذاشتم روی پاهای مامان مامان گفت: چشم به هم بزنی اینا همش میشه خاطره
یهو دلم لرزید یعنی من زنده میمونم
یهویی صدای در اومد فرشید با صورتی پریشون جلوی در ظاهر شد گفت:بهار نیست
مامان اشاره ای به من کرد و فرشید جستی زد اومد داخل و گفت:تو اینجا چیکارمیکنی؟
بلند شدم گفتم:حالم خوب نبود مامان بیشتر میتونست کمکم کنه
فرشید اخماش رفت توی هم ولی چیزی نگفت رو به مامان گفت:بااجازه تون
مامان:بهار بمونه حالش بد بشه باشم پیشش
فرشید:نه خودم هستم اگه چیزی شد خبرتون میکنم بلند شدم و همراهش رفتم به اتاق خودمون که فرشید سعی کرد خودشو کنترل کنه و آروم بگه:چرا منو محرم نمیدونی ها؟چرا نمیگی به من؟چرا بیدارم نکردی
گفتم:نفس بگیر گفتم خوابی بیدارت نکنم میدونستم مامان داره نماز میخونه رفتم پیشش
فرشید اهی کشیدو گفت:باشه برو بخواب من خودم بالا سرتم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣9⃣
#رمان
ص
نگا همین کارا رو میکنی ادم نمیتونه بهت چیزی رو بگه بیا بگیر بخواب کارت داشتم صدات میکنم
فرشید:خوابم نمیبره تو برو بخواب
باشه شب بخیر
فرشید:شب بخیر
رفتم که بخوابم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد رفتم بیرون از اتاق فرشید داشت کتاب میخوند رفتم روی مبل کنارش سرمو گذاشتم روی پاهاش
گفت:چرا هنوز بیداری؟
گفتم:خوابم نمیبره اومدم پیشت
کتابشو بست گذاشت کنارش
گفتم:نگرانی؟
فرشید:نه چطور؟
گفتم:نمیخواد پنهان کنی از چشم هات میخونم
فرشید:راستش الان ما برگردیم تهران کی میخواد مواظبت باشه
گفتم:یک جوری میگی انگار بچه دوساله ام مثل قبل هر وقت مشکلی داشتم میگم یکی بیاد پیشم دیگه نگرانی نداره
لبخندی زد
پلک هام آروم داشت گرم میشد اخه وقتی کسی با موهام بازی میکرد خوابم میگرفت که یهو یکم از موهام به یک چیزی کشیده شد و اخم دراومد چشم هامو باز کردم موهام به پنس کتاب فرشید که تازه بازش کرده بود بخونه گیر کرده بود فرشید آروم جداش کرد پیشونیم رو بوسید و گفت:ببخشید
گفتم:اشکالی نداره
گفتم:فرشید
فرشید:جانم
اگه تو بری زن بگیری میکشمت
فرشید چشم هاش گرد شدو گفت:بهارنصف شبی زده به سرت؟
گفتم:نخیر گفتم بگم نگی نگفتی
فرشیداخم هاش رفت توی هم میخواست چیزی بگه که صدای خنده ام بلند شد
اونم اخم هاش رفت و گفت:از دست تو
پاشو برو بگیر بخواب
گفتم:نه میخوام تا خود صبح باهات حرف بزنم نگات کنم
فرشید گفت:باشه از کجا شروع میکنی😂
از روی پاهاش بلند شدم گفتم:به این فکرکردی که اسم بچه مون رو میخوایم چی بزاریم؟
فرشید سری تکون دادو گفت:وقتی نمیدونیم بچه دختره یا پسر چی میخوایم بزاریم
گفتم:خب احتمالات رو در نظر بگیریم
یا دختره یا پسر دیگه
فرشید یکم فکرکرد گفت:اگه دختر داشتیم فاطمه
گفتم:اره خوبه
گفتم:فرشید پسر بوده چی؟
فرشید:من حسین رو دوست دارم با علی
گفتم:خب منم امیر و مهدی
فرشید:پس امیر حسین یا امیر علی ها؟
گفتم:اره خوبه
فرشید چیزی نگفت گفتم:ولش الان وقت انتخاب اسم نیست
فرشید:اره پاشو ساک هارو آماده کنیم امروز راهی هستیما
گفتم:میشه آماده نشیم؟
فرشید:چرا اخه؟
گفتم:میخوام سرمو بزارم رو پاهات
فرشید چیزی نگفت و سرم رو گذاشتم رو پاش به فرشید گفتم: سرتو بیار پایین
فرشید:چرا؟
گفتم:بیار پایین میگم
فرشید سرش رو اورد پایین پیشونیش رو بوسیدم گفتم:خب حالا برو😂
فرشید خندیدو گفت: عشقی به مولی❤️
گفتم:تو بیشتر😂
خندید و کتابشو گذاشت کنار مشغول ور رفتن با موهام شد دیگه پلک هام سنگین شد هیچی نفهمیدم
با صدای فرشید که میگفت:بهار جانم بهار بیدار شو باید بریم
خوابالو گفتم: باشه برو میام
دوباره پتو رو کشیدم روی سرم خوابیدم😂
دوباره فرشید اومد بالای سرم گفت:خانمی خانم جان بهار بلند شو دیره باید بریم
گفتم: من به درک بزار بچه بخوابه
فرشید خندیدو گفت:بهار جونم پاشو بریم حرم مامان اینا میان بعد نمیتونیم بریم حرما
جستی زدم گفتم:مامان اینا کجان؟
فرشید:با زهرا رفتن حرم
سریع پاشدم حاضر شدم یکمی حجابمو راحت کردم موهای نیمه فرم رو ریختم بیرون گفتم:عشقم بریم
فرشید نگاهی بهم کرد گفت:همینجوری؟
گفتم:اره مگه چمه
فرشید:چادرت کو؟
گفتم:نمیخوامش دوست دارم وقتی باهاتم نپوشمش
فرشید اخمی کرد و گفت:برو چادرت رو بپوش دوست ندارم اینجوری باشی
گفتم:چجوریاست حلما که راحت بود مشکلی نداشتی حالا منم میخوام راحت باشم
اخم هاش رفت توهم عصبی شده بود ولی با لحن تقریبا آروم گفت:حلمایی دیگه وجود نداره برو عزیزم برو
خندیدم و گفتم:یعنی تو فکرکردی من اینجوری میام بیرون😐🤔😂
کور خوندی😂
فرشید که عصبی بود یهویی خندید گفت :از دست تو 😆
رفتم موهامو درست کردم روسری مو لبنانی بستم چادرم رو سرم کردم کیفمو برداشتم رفتم ازاتاق بیرون گفتم:حالا بریم؟
فرشید:حالا شدی بهار خودم بریم لبخندی زدمو رفتیم بیرون
از هتل که خارج شدیم فرشید دستم رو گرفت باهم رفتیم تا حرم بعد بازرسی رفتیم داخل زنگ زدیم ببینیم مامان اینا کجان به اونها که رسیدیم باهم میخواستیم بریم زیارت
به صحن اصلی که رسیدیم رفتیم توی یکی از اتاقک ها نشستیم
مامان گفت:علی اقا پاشید بریم زیارت
فرشید گفت:بابا من هم باشما میام
گفتم:پس منم میام دیگه
فرشید:شما میخوای بیای چیکار؟
گفتم:مگه خودت میری چیکار منم واسه همون میام دیگه
فرشید گفت:نمیخواد تو با زهرا باشین ما میریم
من گفتم:نه خب منم میخوام بیام معلوم نیست دیگه تاکی فرصت نشه بیایم
مامان گفت:فرشید شما با بابا برین منم با بهار میرم
فرشید گفت:اخه مامان
مامان:خودم مواظبش هستم شما هم زهرا رو ببرین ببینه بچم ضریح رو
واسه فرشید چشمکی زدم گفت:از دست تو ببین چجوری دلبری میکنی که خانواده انگار اصلا انگار نه انگار من پسرشونم
مامان گفت:شما جای خود بریم که دیره
بابا گفت:بعله شما جای خود بریم ۱ ساعت دیگه همینجا
منو مامان باهم رفتیم شلوغ بود نتونستم برم جای ضریح
از دور وایستادم مامان گفت:بهار همینجا وایستا بریم جلو زبونم لال یک اتفاقی
قسمت 5⃣9⃣
#رمان
فرشید گفت:بهار گریه نکن واست خوب نیست
قول میدم زود برگردیم
گفتم:نمیتونم دل بکنم
فرشید توی گوشم گفت:بهارجونم خانمی گریه واست خوب نیست گفتم قول میدم زود بیارمت
گفتم:باشه بریم
زهرا خیلی شیطونی میکرد نگران بودم وسط جمعیت گم بشه
گفتم:فرشید دست زهرا رو میگری میترسم گم بشه فرشید لبخندی زدو گفتم: چشم
زهرا رو بغلش کرد
رفتیم سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم به سمت تهران واقعا فضای ماشین اذیتم میکرد حالم بد میشد
اینبار هم اقاجون راننده شد
منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو
از پنجره داشتم بیرون رو نگاه میکردم زهرا هم رفته بود جلو پیش مامان میگفت میخوام اینجا بشینم
یهو احساس کردم یک چیزی رو پاهامه
نگاهم به پاهام افتاد فرشید از شدت خستگی سرش رو گذاشته بود روی پاهام و خوابیده بود
نگاهی به موهای مشکیش که یکمی به سمت قهوه ای بود انداختم
طفلی چقدر خسته است
همش تقصیر منه منم که نمیذارم راحت باشه همش نگران منه
از طرفی خوشحال بودم فرشید کنارمه چون به معنای واقعی عاشقش بودم ولی ناراحت بود که انقدر به خاطر من داره خسته میشه
نگاهی بهش انداختم چهره اش پشت به من بود
دستی توی موهاش کشیدم
چند ساعتی گذشت
رسیدیم به یک مجتمع که نهار بخوریم و نماز کنیم بابا کلید رو داد به من گفت فرشید رو بیدار کنم درو قفل کنم بعد با فرشید بریم نمازخونه
زهرا هم با بابا و مامان رفت مثل عادت همیشه ام دستمو کردم توی موهاش گفتم:فرشید جان پاشو بریم وقت نمازه
فرشیا تکونی خورد ولی بیدار نشد
گفتم:فرشید جان قربونت برم پاشو بریم
چشم هاشو خوابالو باز کرد گفت:سلام کجاییم؟
گفتم:سلام اقا پاشو توی مجتمع هستیم واسه نماز
پاشد گفتم:چه مظلومی توی خواب😂
گفت:مگه الان نیستم
گفتم:چرا مظلومی خیلی🤣
خندیدمو گفتم:پاشو بریم دیره
کلید رو دادم دستش درو قفل کرد رفتیم سرویس وضو گرفتیم رفتیم نمازخونه نماز کردیم بعدش رفتیم رستوران بابا اینا اونجا بودن زهرا با دیدم بدو بدو اومد سمتم بغلش کردم گفتم:سلام فدات بشم من خوشگلم
زهرا:مامانی
گفتم:جونم
زهرا:من بسی مخوام
گفتم:بریم نهار بخوریم بعد واست میخریم باشه؟
زهرا لبخندی زد
فرشید ازم گرفتش بغلش کردو گفت:دخترمن چطوره؟
زهرا بوسیدش همین واسه فرشید یک دنیا بود
رفتیم سر میز منو رو واسمون اوردن
داشتم نگاه منو میکردم که فرشید گفت:چی میخوری؟
گفتم: نمیدونم دلم هیچی نمیخواد
مامان:ما سفارش دادیم شما هرچی میخوردید بگید
گفتم:من چیزی نمیخورم
مامان:اینجوری نمیشه دخترم یک چیزی بخور ضعف میکنی
گفتم:باشه من من یک قرمه سبزی میخورم
زهرا هم قرمه میخواست
فرشید هم قرمه خورد
غذا رو که اوردن خیلی با اشتها خوردم فرشید گفت:خب گرسنه نبودی😂🙈
گفتم:میخوای نخورم
فرشید:حالا که همه رو خوردی🤣
بابا:فرشید دخترم رو اذیت نکن
چشمکی واسه فرشید زدم گفتم:بیا همینو میخواستی
که همه باهم خندیدیم
یک بوی ادکلنی توی رستوران پیچید
حالم داشت بهم میخورد سریع رفتم سرویس فرشید پشت سرم میومد رفتم حالم که بهتر شد اومدم بیرون
دیدم فرشید وایستاده یک دختره خیلی بدحجاب هم روبه روش وایستاده
اول فکرکردم سوالی چیزی داره ولی دیدم دختره داره نزدیک فرشید میشه اروم رفتم پیششون دیدم دارن بحث میکنن نفهمیدم چی میگن گفتم:اقا فرشید اتفاقی افتاده؟
دختره گفت:چیکارته؟
چیزی نگفتم منتظر بودم فرشید جوابی بده گفت: نه چیزی نیست شما برو من حل میکنم این مسئله رو
دختره گفت:جوابمو ندادی
گفتم:فرشید جان پس من میرم پیش مامان اینا منتظرتیم
اینو که گفتم دختره گفت:تو به چه حقی به نامزد من میگی جان؟تو به چه حقی گفتی؟اومد سمتم فرشید اومد جلو گفت:به شما ربطی نداره
گفتم:اونی که باید توضیحی بده شمایی من همسر فرشید هستم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣9⃣
#رمان
اخم هاش رفت توی هم گفت:فرشید تو تو تو گفتی که بعد من ازدواج نمیکنی چیشد؟
فرشید دستمو محکم گرفت
فرشید:بله این مال زمانی بود که وقتی بعد ۱ سال عقد خواستگار اومد برات با سر قبول کردی اره این مال اون زمانه
تو همونی بودی که چند سال از عمرم رو به خاطرت تباه کردم چی میگی؟ من تا چند سال از همه دخترا متنفر بود میفهمی؟چند سال از بهترین سال های عمرم به غم و ناراحتی گذشت
حالا اومدی که چی؟اصلا تو کی هستی که اینجوری حرف میزنی؟چرا آرامش بعد از چند سالم رو میخوای بگیری؟ها؟بس کن دیگه نمیخوام بیشتر از این خودمو خانوادم اذیت بشن نمیخوام بهار که الان کل زندگیم شده کسی که از ته دل عاشقشم و کنارش واقعا معنی عشق رو فهمیدم از دست بدم متوجه هستی؟نمیخوام دخترم اذیت بشه برو دیگه پشت سرت هم نگاه نکن فرشیدی وجود نداره مثل منکه دیگه حلمایی وجود نداره واسم و کل زندگیم شده بهار
حالم خوب نبود حرف های فرشید خیلی واسم سنگین بود
حلما بغض گرفته بودتش اخم کردو گفت: تو بچه داری؟دختره؟
فرشید:بله دارم یک دختر خشگل و مهربون که به مامانش رفته با غم از کنار فرشید رد شد اومد سمتم و به من گفت:فکرمیکنم لیاقت فرشید خیلی بیشتر از تو باشه
حیف که اینو درک نمیکنه
فرشید هنوز دستمو گرفته بود گفت:لیاقت من میدونی چیه؟لیاقت من بهاری هست که حاضر نیستم حتی یک تار موشو با ۱۰۰ تای تو و مثل تو عوض کنم
اصلا نمیفهمیدم فرشید چی میگه حرفاش اصلا حرف های خودش نبود
بهار چیزی نگفت و راهش رو کشید و رفت فرشید نفس راحتی کشیدو روشو برگردوند سمت من تا موقعی که حرف میزد سرش پایین بود
حالم دگرگون بود فرشید گفت:بهارجان خوبی عزیزم؟
گفتم:نه
گفت:چیشده میخوای بشینی؟
منو برد روی یکی از صندلی ها نشوند گفت:چیزی نیست آروم باش
گفتم :چجوری آروم باشم؟
گفت:بشین برم به مامان بگم بیاد
گفتم:نه نمیخواد بشین میخوام باهات حرف بزنم
فرشید:بزار به مامان بگم میام حرف میزنیم
گفتم:نه بشین دیگه
فرشید:باشه آروم باش نشستم
روی صندلی روبه روییم نشست گفتم:چرا اینجوری کردی باهاش؟
فرشید:بس کن بهار نمیخوام درموردش فکرکنم توهم دیگه کشش نده
سرمو انداختم پایین گفتم:باشه
اولش خوشحال شدم گفت همه زندگیم بهاره ولی من چی؟همه زندگیم فرشیده؟یعنی داوود هیچی؟
داشتم دیوونه میشدم که مامان اومده بود دنبالمون ببینه چرا برنگشتیم
مامان:کجایین شما؟
گفتم:چیزی نیست یک بوی ادکلن میومد حالم بد شد
مامان گفت:بهتری؟
گفتم:خداروشکر خوبم
مامان:پس پاشید راه بیوفتیم که به شب نخوریم
فرشید:هرجور باشه به شب میخوریم ولی بریم
دستمو گرفت و گفت:پاشو بریم
داشتیم میرفتیم جای بابا که فرشید یواش در گوشم گفت:بهش فکرنکن
اما مگه میشد میخواستیم حساب کنیم که بابا مثل هزینه هتل خودش حساب کرد
رفتیم بیرون زهرا گفت:بابایی
فرشید:جونم
گفتم:ای کلک یادم اومد
روبه فرشید گفتم:بستنی زهرا یادت رفت
فرشید گفت:ای به چشم الان برمیگردم
ما رفتیم سوار ماشین شدیم که فرشید با کلی خوراکی اومد برای همه مون بستنی گرفته بود
حرکت که کردیم فکرم همش پیش حلما بود ای خدا کاش نمیومد
سرمو چسبونده بودم به شیشه به بیرون نگاه میکردم فرشید هم کنار اون یکی پنجره بود زهرا هم وسط زهرا گفت میخواد کنار پنجره بشینه گفتم:باشه کمربندش رو بستم گفتم از در فاصله بگیره منم نشستم وسط
فرشید حواسش به من نبود
گفتم:نکنه دلش لرزیده ؟نه نه من نمیتونم بدون فرشید
فرشید روشو برگردوند سمتم
نمیدونم چجوری بود همه چیز رو از چشم هام میخوند
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣9⃣
#رمان
فرشید نگاهی توی چشم هام کرد از چهره اش معلوم بود همه چیز رو فهمیده
بغلم کرد سرم رفت روی قلبش
آروم میگفت:میدونم نگرانیت چیه من هیچوقت دوست ندارم برگردم به چند سال قبلم حلمایی وجود نداره
اسم حلما که اومد بغضم شکست آروم و بی صدا گریه میکردم که ادامه داد :
حلما رو امروز اتفاقی دیدم توی رستوران نگران هیچی نباش من همیشه با تو هستم تنهات نمیذارم تنهام نذار
صدای قلبش رو میشنیدم ضربان گرفته بود
که گفت:بهار جان گریه نکن واست خوب نیست مگه بچه واست مهم نیست؟دوسش نداری؟
از بغلش جدا شدم چشم ها داد میزد گریه کردم زهرا خوابش برده بود فرشید گفت بدم بغلش که راحت بخوابه
سرش رو گذاشتم روی پاهای فرشید
خودمم سرمو گذاشتم روی شونه اش گفتم:هیچوقت تنهام نذار
اروم گفت:قول دادم سرش هستم
آروم پلک هام سنگین شد
با لگد خورد به پاهام از خواب پریدم زهرا خواب بد داشت میدید لگد میزد فرشید بیدارش کرد اونم خودشو پرت کرد توی بغل فرشید
فرشید : خواب بد دیدی قربونت برم
زهرا آروم شد فرشید گفت:خوب خوابیدی؟
گفتم:اره عالی بود شونت درد میکنه؟
فرشید:یکمی
گفتم:ببخشید خب وقتی دنیای آدم روی شونه اش باشه درد میگیره
فرشید خندید و گفت :از دست تو
مامان گفت:بهار جان بیا دخترم اینا رو پوست بگیر با بچه ها عقب بخورین گفتم:چشم
میوه ها رو همه رو پوست کردم با فرشید و زهرا خوردیم واقعا چسبید
هنوز ۱ ساعت دیگه مونده بود برسیم بجز ترافیک تهران
خسته شده بودم مامان گفت:نگهداریم یک هوایی عوض کنیم
میدونستم به خاطر من میگه
واقعا حالم خوب نبود
اما در کنار فرشید بودن بهم آرامش میداد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣9⃣
#رمان
از ماشین پیاده شدیم واقعا حالی واسم نمونده بود توی ماشین با وضعیت من راه طولانی
وای خدا چقدر فرشید گفت با هواپیما برگردیم گفتم نه میخوام با ماشین بیام
رفتم کنار مغازه ها وایستادم روی یک تپه بودیم تقریبا به پایین نگاه میکردم تقریبا دیگه شب شده بود
فرشید گفت:بهار خوبی خانمی؟
گفتم:بهترم
فرشید:حالا به حرفم رسیدی؟
گفتم:اره رسیدم حق با تو بود
فرشید خندید
زهرا دستش توی دست فرشید بود
باهم رفتیم برای نماز بعد نماز حرکت کردیم به سمت تهران
چند ساعت بعد
حدود ساعت ۱۰ بود تازه رسیده بودیم خونه فرشید خیلی خسته بود چون چند ساعت اخر که توی شهر بودیمو ترافیک سنگین بود اون رانندگی کرد
گفتم:فرشید زهرا رو ببر بالا باهم بخوابین منم کارامو جمع جور کنم میام
فرشید:زهرا رو میبرم بعد میام کمکت
گفتم:نمیخواد خودم میکنم بعدشم تو صبح میخوای بری
تا خواست چیزی بگه سریع گفتم:با من بحث نکن برو ای بابا
به زور فرستادمش بره بخوابه خودمم تا ساعت ۱۲ همه کار هامو کردم وقتی رفتم دیدم فرشید انقدر خسته بوده لباس هاشو درنیاورده بود رفتم یک پتو کشیدم روش ولی خوابم نمیومد با تقریبا ۲ متر فاصله ازش نشستمو زل زدم بهش که توی خواب گفت: بهارجان پاشو بگیر بخواب
گفتم:توی خواب هم چشم هات بااینکه بسته هست میبینی؟😐
خندیدو بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت: تورو با چشم بسته میبینم
خندیدمو گفتم:تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
با خوابالودگی گفت:زندگی عزیز من زندگی
صبح که فرشید رفت نمیدونستم به مامان چجوری بگم اخه خیلی سختم بود خجالت میکشیدم ولی خب شبش مارو دعوت کردن که بریم اونجا دلم واسه عرفان و عدنان یک ذره شده بود
قبل اینکه برگردیم فرشید واسشون دوتا ماشین مثل هم خریده بود
فرشید عصر خسته اومد خونه گفتم:سلام اقا
فرشید با انرژی نمیدونم از کجا اومده بلند گفت:سلام بر اهل منزل
زهرا که داشت تلوزیون میدید پرید بغلش بعد کلی قربون صدقه رفتن فرشید واسه زهرا رفت یکمی استراحت کنه بعد یک ساعت رفتیم خونه مامان اینا همین که وارد شدیم مامانم احساس کردم فهمیده داشتم با همه احوال پرسی خیلی گرمی کردم بعد زهرا رفت بغل رسول پایین نمیومد رسول هم کلی ذوق کرده بود ولی عرفان داشت حسودی میکرد که فرشید گفت :عمو بیا اینا میخوام سوغاتی تو بدم
عرفان با خوشحالی تمام اومد بعد منم یکی عدنان رو دادم
شب خیلی خوبی بود ولی من روم نشد بگم حامله ام
صبح قبل اینکه فرشید بره گوشیش زنگ خورد بابا بود جواب داد واخرش گفت :باشه میایم یاعلی
گفتم چیشده؟
گفت :بابا بود گفت باهم بریم اداره کار واجب داره گفتم:اخ جونم دلم واسه اداره یک ذره شده😂
فرشید گفت:بله دیگه
سریع یک تیپ رسمی زدم
با فرشید رفتیم بعد احوال پرسی و اینا رفتیم اتاق اقاجون به اقاجون سلام کردیمو بعدش رفتیم اتاق بابا به بابا هم سلامی کردیم اخرش رفتیم اتاق بابا محمد که بدونم چیکارم داشتن
رفتم داخل بابا کلی حرفو اینا زدن اخرش گفتن:بهار میدونم رفتی مرخصی ولی توی این پرونده نیاز داریم بهت اگه میتونی بری این ماموریت خیلی خوبه میشه چون میدونم از پسش برمیای
نمیدونستم چی بگم ماموریت واقعا سختی بود و من با این شرایطم اصلا نمیتونستم قبول کنم گفتم :میشه نرم؟
بابا محمد: اصراری ندارم ولی هر جور راحتی دلیلش چیه که نمیخوای بری؟
نمیخواستم بگم فرشید گفت:بابا راستیتش بهار نمیتونه بره اخه بارداره
بابا متعجب گفت:مبارک باشه دیگه ما نامحرم بودیم الان باید بفهمیم
گفتم:بابا جونم چه حرفیه روم نشد بگم
بابا خندیدو گفت:قربون حیات برم من
گفتم:خدانکنه
بعدش رفتم خونه مامان اینا چون زهرا اونجا بود با رویا عرفان و عدنان
رفتم داخل به رویا گفتم از خوشحالی بال دراورد وقتی بعدش مامان اومد رویا انقدر ذوق کرده بود بدون اینکه سلام کنه گفت:مامان بهار حامله است
مامان کلا بهت زده شده بود رفتم بغلش گفت:مبارک باشه عزیز دلم مامان
چند ماه بعد
یک ماه دیگه دوقلو هامون نگفتم؟!
بعلهه دوقلو داریم😍 دوتا پسرن
با فرشید میخوایم اسم هاشون رو امیرحسین و امیر محمد بزاریم
فرشید خیلی نگران بود منم نگرانی داشتم ترس داشت واقعا زهرا هم خیلی خوشحال بود چون داداش میخواست و خدا بهش دوتاش رو داد
چند روزی بود فرشید توی حال خودش نبود نمیدونستم چرا ولی یک چیزی رو نمیگفت
بهش گفتم:چیزی شده؟
فرشید:نه چیزی نشده چطور؟
گفتم:چند روزه توی خودتی حرف نمیزنی میخوای یک چیزی بگی نمیگی منم نگران میکنی خب بگو دیگه
گفت:میخوان بفرستنم ماموریت تا دوماه دیگه هم برنمیگردم ولی من نمیخوام برم
گفتم:خب اشکالش چیه برو خب
فرشید:یعنی موقعی که بچه ها دنیا میان من نباشم وقتی یک ماهشون تموم شد بیام خیلی نامردیه
گفتم: اره نامردیه ولی تو داری به خاطر اونا میری
فرشید:نمیتونم میخوام بمونم پیشت
گفتم:باشه هرجور راحتی ولی من راضیم که بری
بغض گرفته بود منو دوست نداشتم که بره
ولی دستور بود نمیشد که نره
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبتی
قسمت9⃣9⃣
#رمان
فرشید تصمیم گرفت بره
نگرانش بودم نکنه برنگرده اخه خیلی نگاهش فرق میکرد میترسیدم
پشت سرش زهرا آب ریخت و رفت
منم قرار شد برم خونه مامان
دیگه روز های اخر حساب میشد و حالم حسابی بد بود روم نمیشد خونه مامان اینا بمونم شیوا زنگ زد گفت اقا مصطفی رفته ماموریت میاد دنبالم بریم خونه شون به مامان گفتم با کلی اصرار و خواهش اجازه داد
شیوا اومد دنبالم رفتیم خونه ما
فرشید زنگ زد خیلی خوشحال شدم بعد ۱ هفته بی خبری زنگ زده
گوشی رو جواب دادم
الو فرشید
فرشید:سلام بانو خوبی؟
گفتم:سلام خوبم تو خوبی؟
چرا دیر زنگ میزنی منکه پیشت بودم دم به ساعت زنگ میزدی به مادرت حالا به ما که رسید شد هفته ای
فرشید خندیدو گفت:ببخشید شرمنده گوشی نداشتم
گفتم:دشمنت شرمنده قربونت برم
فرشید:خدانکنه دخترم خوبه؟پسرا خوبن؟
گفتم:همه خوبیم
فرشید:خداروشکر بهار من باید برم کاری نداری؟
گفتم:نه فقط فرشید جان
فرشید:جانم جانِ فرشید
گفتم:خیلی مواظب خودت باشیا
فرشید:شما بیشتر یاعلی
خدانگهدارت
نگرانش بودم همش حس میکردم نیست برنمیگرده
حالم بدشد شیوا گفت:خوبی؟
گفتم:نه همش حس میکنم فرشید برنمیگرده
حال خوبی نداشتم ولی خب همین که فرشید زنگ زد حالم بهتر شد دوهفته ای میشد که رفته بود بعد فقط یکبار زنگ زد
دوهفته بعد🌿
این هفته اخرم هست خونه مامان فاطمه اومدیم واسه نهار
دوهفته شده فرشید زنگ نزده نگرانشم
بابا از سرکار اومدن میخواستیم با شیدا بابا ومامانو زهرا غذا بخوریم
بعد غذا رفتم اتاق فرشید
زهرا هم داشت نقاشی میکرد صدای در بود
گفتم:بفرمایید
شیدا بود آبمیوه اورده بود بخوریم
آب هویچ بود ☺️من دوست داشتم خوردم به شیدا گفتم:شیداجون
شیدا:جانم زن داداش
گفتم:میدونستی خیلی خوبی
گفت:نه
بعد باهم خندیدیم که مامان اومدن داخل
از چهره مامان معلوم بود چی میخواد بگه گفتم:خبریه؟
مامان گفت:قربون عروسی باهوشم😁
گفتم:خدانکنه
مامان:گفتیم شیدا هنوز سنش کمه امسال تازه کنکور داره باید حواسش به درسش باشه ولی خب قبول دار نیستن گفتیم بیان شیدا هرچی خودش بگه
شیدا خجالت کشیده بود و سرشو انداخته بود پایین گفتم:الهی عزیزم
بغلش کردم
چقدر حالش شبیه روز های من بود روز هایی که قرار بود فقط یک کمک باشه به داوود
ازش جدا شدم حالم بد بود نمیتونستم خودمو نگه دارم مامان:بهار مادر خوبی؟
نمیتونستم جوابشو بدم زبونم نمیچرخید دیگه احساس درد زیادی داشتم..
با صدای گریه ای به هوش اومدم فکرکنم گریه مامان فاطمه بود
نگران شدم حالی نداشتم که پاشم ولی به زور چشم هامو باز کردم
گفتم:چیشده؟
مامان فاطمه:نه قربونت برم هیچی نشده بچه ها هم صحیح و سالمن دوتا گل پسر کپی فرشید
لبخندی زدم ولی نمیدونستم علت گریه اش چی بود همچین میخواستم بپرسم پرستار با اون دوتا وروجک اومدن داخل
یکی گریه میکرد ساکت میشد باز یکی بعدی مامانم اومده بود و به کار بچه ها میخندید و شیوا کمکم میکرد ولی از همون اول شیطون بودن
چند ساعتی گذشت مامانا رو به زور فرستادم برن شیوا موند پیشم
گفتم:فرشید زنگ نزده هنوز؟
شیوا:نه هنوز
نگرانش بودم یعنی چیشده؟
خیلی شرایط بدی بود واسم پرستار ها اومدن منتقلم کردن بخش توی بخش بودیم که رسول با رویا عرفان و عدنان اومدن زهرا هم طبق معمول بغل رسول بود
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت0⃣0⃣1⃣
#رمان
بعد از اون بابا اومد زهرا خیلی خوشحال بود منم بودم ولی خب فرشید کجاست که ببینه تمام دعا هاش جواب داده
دلم گرفته بود بیچاره اون چی میکشه هنوز یک ماه دیگه باید وایسته
دلم گرفته بود چرا زنگ نمیزنه اصلا خبر داره؟
زهرا رو با رویا فرستادم خونه شیوا پیشم موند اخه عاشق بچه بود
خیلی دعا کردم بچه دار بشه ولی انگار قسمت نبود
غم نبودن فرشید خیلی سخت بود بغض منو گرفته بود
شیوا
شیوا:جانم
اقا مصطفی کی برمیگرده؟
شیوا:فردا
گفتم:به سلامتی
خیلی خسته بودم گفتم:من یکم میخوابم بچه ها بیدار شدن بیدارم کن
شیوا:باشه قربونت بخواب نگران نباش هستم پیششون
خیالم راحت شد پتو رو کشیدم روی سرم
نمیدونم چقدر خوابیدم با صدای یکی از پسرا پاشدم بغل شیوا بود آروم نمیشد پاشدم از شیوا گرفتمش
آروم شد
مامان زنگ زد گفت میاد پیشم منم شیوا رو راهی خونه کردم که بره
ربع ساعت بعد صدای در اومد پرستار بود اومده بود سر بزنه
بچه ها هم خداروشکر آروم خواب بودن
نشستم روی تخت داشتم به دوتا پسرم نگاه میکردم دلم واسه زهرا تنگ شد کجا توی فکرهای خودم بودم که صدای امیرحسین دوباره بلند شد خدابه دادم برسه با این دوتا
بغلش کردم هنوز هم گریه میکرد همون موقع صدای در اومد حتما مامان بود وای چه به موقع گفتم:بفرمایید
در باز شد داشتم راه میرفتم برگشتم سمت در گفتم:سلام م...ا
دیگه حرفمو خوردم با کمال ناباوری فرشید بود
وای نه امکان نداره فرشیده واقعا؟
صدای امیرحسین بلند شد فرشید اومد نزدیک تر و گفت:سلام بانو
امیرحسین رو از بغلم گرفت توی بغلش آروم شد من کلا کپ کرده بودم دستشو جلوی صورتم تکون داد گفت:بهار بهارجان خانمی بچه هلاک شد
به خودم اومدم دیدم راست میگه امیرمحمد داره گریه میکنه همون موقع شروع کرد به نگاه کردن دوتاپسرا بعدشم قربون صدقه رفتنشون من هنوز هم چیزی نگفته بود اصلا نمیدونستم چی بگم که اومد اومد نزدیکم گفت:بهارجانم خوبی؟چرا حرف نمیزنی خوشحال نشدی اومدم؟
زبونم قفل کرده بود نمیدونستم چی بگم دید چیزی نمیگم گفت:قهری؟
بازهم زبونم قفل بود
ناراحت شد گفت:شرمنده اتم گفتم ماموریتم طول میکشه امروز هم به سختی تونستم ۲ ساعت بپچونم بیام ببینمت دلم واست یک ذره شده بود
راستی زهرا کجاست اخ که دلم لک زده واسش
دید جوابی نمیدم سرش رو انداخت پایین امیر حسین رو گذاشت روی تخت اخه خوابیده بود بعد هم امیرمحمد رو از دستم گرفتو گذاشت روی تخت دستمو گرفت گفت:چرا حرف نمیزنی؟
بگو من چیکارکنم همونوانجام میدم
ولی بازم قفل دهنم باز نشد هنگ بودم
که رفت از اتاق بیرون دلم گرفت گریه ام بود ولی خومو نگه داشتم گریه نکنم
بعدش اومد داخل گفت:زنگ زدم مامان گفتم با زهرا بیان اینجا ببینمش
نمیدونستم چرا حرف نمیزنم فرشید کنار تخت نشست یک چشمش به من بود که هنگ کرده بودم یک نگاهش به بچه هایی که خیلی انتظارشون رو کشیده بود
صدای در اومد فرشید گفت:بفرمایید
زهرا وارد شد جوری پرید بغل فرشید من دردم گرفت
اما فرشید خیلی خیلی خوشحال بود
مامان اومد داخل نمیتونستم حتی جواب سلام مامانو بدم
مامان عطیه:بهار زبونت کجاست؟
فرشید:مامان با منم حرف نمیزنه
مامان عطیه:بهار خوبی؟چرا حرف نمیزنی؟
نمیتونستم جوابی بدم نمیدونم چرا ولی انگار لال شده بودم
فرشید نگران اومد سمتم گفت:مشکل منم؟من برم تو حرف میزنی؟
چیزی نمیتونستم بگم واقعا نمیشد دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی نمیشد
فرشید:شما پیش بچه ها هستین من بهارو یک دکتری ببرم؟
مامان:باشه شما برین من میمونم
چادرم رو بهم داد سرم کردم منو برد بیرون از اتاق
رفتیم بیرون رفتیم پیش یک پزشک عمومی اصلا کجا باید میرفتیم ها؟مشکل من چی بود؟
رفتیم داخل خانم بود دکتره گفت:مشکلت چیه عزیزم
فرشید:خانم دکتر یک چند دقیقه پیش من بعد از تقریبا ۱ ماهو ۱۵ روز اومدم نمیتونه حرف بزنه یا نمیخواد یا واقعا نمیتونه نمیدونم
دکتر رو کرد به فرشید و گفت:شما برید بیرون صداتون میکنم
فرشید ناراحت رفت بیرون دکتر گفت:چرا حرف نمیزنی؟
نمیتونستم جواب بدم یک کاغذ داد دستم گفت بنویس هرچی میخوای بنویسی
نوشتم:نمیدونم چرا زبونم قفل کرده نمیتونم حرف بزنم
خانم دکتر برگه رو خوندو گفت:چرا دهنت رو باز کن صحبت کن
دهنم رو باز کردم نمیشد وای خدایا خیلی سخت بود یعنی من دیگه نمیتونم حرف بزنم؟نه نه امکان نداره
دکتر لبخندی زدو بلند شدو رفت سمت درو گفت:همسر خانم حسنی فرشید اومد و گفت:چیشد خانم دکتر؟
خانم دکتر رفت بیرون درو هم بست من من موندمو یک اتاق خالی
بعد که وارد شدن لبخند مصنوعی روی لب های فرشید بود از خانم دکتر تشکر کردو رفتیم بیرون از اتاق
برگشتم به اتاق خودمون
امروز مرخص میشدم
رفتم دیدم مامان داره قرآن میخونه زهرا هم از کنار تخت داداش هاشو نگاه میکنه با دیدنم اومد طرفم بوسش کردم اما مثل همیشه نتونستم قربون صدقه اش برم گفت:مامانی نمیگی چقدر خوشلم؟
فرشید خندید اومد کنار زهرا گفت:مامانی فعلا نمیتونه حرف بزنه بیا خودم برات میگم ق
قسمت 1⃣0⃣1⃣
#رمان
رفتیم خونه در خونه رو عرفان باز کرد کنارش رویا بود
عرفان رفت بغل فرشید بعدش فرشید
یک جعبه شیرینی داد به رویا گفت:ببخشید این خدمت شما زن داداش
بعدم عدنان رو بغل کردو اونم چند تا بوسش کرد
نگاهی به ساعتش انداختو گفت:شرمنده باید برم
وای نه یعنی به این زودی میخواست بره
ناراحت شدم سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم
اومد نزدیکمو گفت:مواظب خودت و بچه ها باشیا
زودی برمیگردم خدانگهدارت
بعدشم سوار ماشین شد زهرا گریه میکرد میگفت:بابایی نرو بابا بابا
ولی زهرا نباید میگفت احساس میکردم فرشید الان داغون تر از قبل شده باشه
خیلی حس بدی داره
ولی مجبور بود ماشینو روشن کردو رفت منم تا جایی که تونستم نگاه ماشینش کردم و رفتم داخل خونه
نمیتونستم حرف بزنم واسه همین رویا و مامان شوک شده بودن روی یک کاغذ نوشتم
میتونم با زهرا برم بیرون؟پسرا پیشتون بمونن؟
مامان عطیه:بهار بچه ها کوچیکن هنوز ۳ روزشونه بدون مادر سخته واسشون
نوشتم:زود بر میگردم
مامان گفت:باشه برو زودی بیای
عرفان هم گفت میخواد بیاد نوشتم:عرفان رو هم ببرم؟
رویا گفت:باشه مواظب خودتون باشین مامان سوئیچ ماشین رو داد گفت با ماشین بریم چون نمیتونم حرف بزنم با تاکسی سخته
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
میخواستم برم پیش داوود باهاش حرف بزنم
وقتی رسیدیم زهراو عرفان بازی میکردن منم داشتم با داوود حرف میزدم ولی نمیتونستم به زبون بیارم یهو گریه ام گرفت زبونم باز شد یکم مِن مِن میکردم ولی بازم از هیچی بهتر بود گفتم:ب.چ.ه.ه.ا.بیا.ی.ن.ب.ر.ی.م
زهرا و عرفان از اینکه اینجوری حرف میزدم خنده شون گرفته بود
بعد ۲ ساعت برگشتیم خونه گفتم:س.ل.ا.م.م.ا.او.م.د.ی.م
مامان گفت:خوش اومدین زبونت هم که باز شد خداروشکر
عرفان گفت:رفتیم پیش عمو داوود
سرمو انداختم پایین
رفتم سمت بچه ها که داشتن تکون میخوردن یهویی دوتا باهم زدن زیر گریه
امیرحسین رو گذاشتم توی گهواره ی عدنان و تکون دادم امیر محمد رو هم بغل گرفتم توی خونه خودمون راحت تر بودم وسایلشون اتاقی که فرشید واسشون آماده کرده بود هم بود خیلی بهتر بود وسایلشون هم کامل بود
شب که بابا اومد من هنوز یکم مِن مِن میکردم ولی خب دست من نبود اون شب با شوخی های رسول خیلی خوب گذشت
صبحش بامامان صحبت کردم برم خونه خودمون اونجا راحت تر بودم ولی اینجا یکی بود دست کمکم باشه
مامان موافقت کرد که من برم خونه
داشتم حرف میزدم(زبونم از بس با زهرا حرف زدم باز شده بود) با مامان که مامان فاطمه زنگ زد
الو مامان فاطمه
مامان فاطمه:سلام قربونت برم خوبی؟
خوبم خداروشکر شما خوبین؟ باباعلی خوبن؟شیدا خوبه؟
مامان فاطمه:همگی خوبن کجایی شما؟
من خونه مامانم ولی امروز میرم خونه خودمون
مامان فاطمه:تنهایی خونه خودتون؟
اره
مامان فاطمه: شیدا خیلی اصرار داره بیاد پیشت پس میگم بیاد دست تنها نمونی دخترم
گفتم:خیلی عالیه دستش درد نکنه من خودم میام دنبالش
مامان فاطمه:باشه دخترم مواظب خودتو بچه ها باش مخصوصا زهرا رو از طرف من ببوس
چشم شما هم مواظب خودتون باشید خدانگهدار
مامان فاطمه:خدانگهدارت عزیزم
عصر بارسول میخواستم برم خونه
اول رفتیم دنبال شیدا
بعدش رفتیم خونه رسیدیم خونه زهرا خوابید پسرا هم خواب بودن
احساس کردم شیدا میخواد حرف بزنه رفتم توی اتاق زهرا واسش جا پهن کردم گفتم:بیا بریم پایین حرفامون رو بزنیم
خوشحال شد فهمیدیم
رفتیم پایین دوتا چایی ریختم گفتم:خب بگو ببینم خواستگاری چیشد؟
شیدا:میخواستم درهمون مورد حرف بزنم
گفتم:بگو بگو مشتاق شدم
شیدا:راستش من نمیخوام ازدواج کنم
گفتم:خب بگو نه دیگه چرا دل دل میزنی
نکنه عاشق شدی روت نمیشه بگی
سرشو انداخت پایین گفتم:اگه میخوای خجالت بکشیو حرف دلتو بهم نزنی همین الان میرم
گفت:باشه الان همه چیزو میگم
گفتم:اها حالا شد
شیدا:اسمش مرتضی بود قرار نبود خواستگاری باشه یعنی فقط اومده بودن آشنا بشیم ولی ظاهرا خیلی جدی گرفته بودن با شیرینی گلو اینا اومده بودن مجبور شدم چایی هم بدم بعد از اونم مجبور شدم برم حرف بزنم پسر خوبی بود ۲۲ سالش بود سربازی توی سپاه بوده همونجا میمونه الان توی سپاه کار میکنه قسمتی هم که هست کارای خطرناک اینا دارن ماموریت و از اینجور چیزا که من سر درنمیارم از یک طرف دلم نمیخواد به غیر از درس به چیز دیگه ای فکرکنم ولی
دیگه چیزی نگفت
گفتم:ولی دلت گیره نه؟
لبشو گاز گرفتو با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:اره
گفتم:ببین حق داری منم میخوام یک چیزایی رو بهت بگم ولی اگه فکرمیکنی به درست لطمه میخوره فعلا ولش کن
شیدا:بگو دوست دارم بشنوم
منم یکسری حرف زدم
اخرش گفتم:شیدا اگه واقعا دوسش داری و اونم تورو دوست داشته باشه منتظرت میمونه فعلا هم کاری نمیکنه تا تو درست تموم بشه
گفت:اگه بگمو مامان و بابا قبول نکنن بگن بچه سنت کمه چی؟
گفتم:اونش دیگه کار کار اقا مرتضی است
شیدا:کارش چی؟ماموریت هاش؟
من داداش فرشید یا شیوا میرن ماموریت تا برگردن با اینکه
قسمت 2⃣0⃣1⃣
#رمان
پیام رو ارسال کردم که امیر حسین بیدار شد به زور خوابوندمش که امیر محمد بیدار شد نگاهی به ساعت کردم هنوز ساعت ۸ بود
رفتم بیرون اتاق دیدم صدای در اومد رفتم سمت آیفون شیدا داشت روی مبل ها کتاب میخوند
بله؟
+:سلام ببخشید شیدا خانم هستن؟
سلام شما؟
+:بگید مرتضی محمدی میشناسن
اروم گفتم:شیدا مرتضی اومده
شیدا جستی زد هول شده بود گفتم:بفرمایید داخل
درو باز کردم اومد داخل گفتم:سلام اقا مرتضی بفرمایید
مرتضی:سلام
گفتم:میشناسید منو؟
مرتضی :بله بله همسر اقا فرشید
اومد داخل گفتم:بفرمایید امرتون
مرتضی:واقعیتش من با اقای شهیدی صحبت کردم گفتن اینجا هستن شیدا خانوم اومدم باایشون صحبت کنم
گفتم:درمورده؟
که شیدا اومد گفت:سلام
مرتضی بدون اینکه سرشو بیاره بالا بلند شد و سلام کرد بعدش اشاره کردم که شیدا بره
گفتم:چند دقیقه تشریف داشته باشید برمیگردم
تا خواست چیزی بگه اجازه ندادم زودی رفتم زنگ زدم باباعلی گفت اره اجازه دادم گفتم:باشه خدانگهدار
قرار شد اون دوتا زوج عاشق حرف بزنن
منم رفتم بالا اخرش شیدا اومد بالا گفت :اقا مرتضی داره میره
گفتم:برو اومدم
رفتم پایین خیلی خوشحال بود مرتضی نمیدونم چرا ولی خوشحال بود
خداحافظی کردو رفت
گفتم:شیدا چیشد چرا انقدر خوشحال بود؟
شیدا:بهش گفتم دارم فکرمیکنم نمیدونم چرا خوشحال شده بود
گفتم:بندو آب دادی دختر
گفت:یعنی چی زن داداش؟
گفتم:هیچی برو بگیر بخواب صبح میخوایم بریما
شیدا:چشم
رفتم توی اتاق دیدم گوشیم پیام اومده فرشید بود خیلی ذوق کردم
نوشته بود:نه قربونت برم میدونم به خاطر من زبونت بند اومده بود خداروشکر که حالت خوب شده منم عاشقتم عزیزم🌱
گوشی رو گذاشتم اونجا رفتم بخوابم بچه ها تا صبح نذاشتن بخوابم
صبح زود پاشدم شیدا و زهرا رو بیدار کردم صبحانه خوردیم پسرا رو حاضر کردم سوار ماشین شدیم رفتیم امام زاده خیلی خوب بود بچه ها هم خیلی پسرای خوبی بودن بعد از امام زاده اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد فرشید بود وای خدایا
گوشی رو جواب دادم
الو
فرشید:الو سلام بهار جان
سلام فرشید خوبی؟وای چقدر خوشحال شدم زنگ زدی
فرشید:خوبم تو خوبی؟زهرا خوبه؟پسرا خوبن؟منم خوشحالم صداتو میشنوم
گفتم:همه خوبیم
فرشید:خب میخواستم حالت رو بپرسم من باید بریم درگیرم ان شاءالله ۱۵ روز دیگه پیشتم
گفتم:وای چه خوب باشه فقط فرشید جان
فرشید:جانم
خیلی مواظب خودت باشیا منتظرتیم
فرشید:شما هم مواظب خودت و بچه ها باش خداحافظ
خدانگهدارت
خیلی خوشحال شدم شارژ شدم سریع رفتم طرف بچه ها سوار ماشین شدیم که برگردیم خونه
توی راه شیدا خوابش برد
توی خواب میگفت مرتضی مرتضی
فهمیدم چی به چی شده
وقتی رسیدیم بیدار شد بهش گفتم:مبارکه
شیدا:چی؟
اینکه توی خواب هی میگی مرتضی مرتضی مبارکه
شیدا خندید گفتم:یکم حیا
شیدا گفت:چشم ببخشید
گفتم:برو بابا دختر
من میخوام به اقا مرتضی بگم
زنگ زدم اقاجون باهاشون حرف بزنم
اقا جون گفتن که بریم اونجا حضوری حرف بزنیم
گفتم که وایستیم فرشید هم بیاد اونم بالاخره برادرشه
بابا گفت:بله اون به چشم
تلفن رو که قطع کردم به فرشید زنگ زدم گفتم:الو فرشید جونم
فرشید:سلام جانم چیشده خوشحالی؟
گفتم:مبارکا باشه
فرشید:چی میگی بهار
گفتم:آبجی خانمت داره عروس میشه
فرشید:چی میگی غیر ممکنه
یعنی چی من برادرشم چرا به من نگفتین
گفتم:حالا اومدی واست کامل میگم
فرشید:بهار جانم
جانم
فرشید:مواظب خودت باش من باید برم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣0⃣1⃣
#رمان
شما بیشتردوست دارم خدانگهدارت
مابیشتر یاعلی
۱۰ روز بعد
۵ روز دیگه یعنی چهارشنبه فرشید برمیگرده کل خونه رو تمیزکاری کردم چون میدونم فرشید برگرده کلی مهمون خواهیم داشت
داشتم توی آشپز خونه ظرف میشستم ظرفهام که تموم شد صدای یکی از بچه هااومد
بچه ها رو اورده بودم پایین که شیدا بتونه درس بخونه
رفتم سمتش یکمی باهاش بازی کردم آروم شد بعدش شیشه دوتا شون رو دادم خوابیدن که صدای آیفون اومد
آیفون رو زدم دیدم کسی نیست
گفتم:بله؟
صدی خش داری گفت:مامور گاز لطفا درو بازکنید
ترسیدم
اخه کدوم مامور گازی میاد داخل
چیزی نگفتم آیفون رو گذاشتم و رفتم
دوباره زنگ خورد
گفتم:بله
مامور گاز هستم درو باز کنید لطفا
بازم چیزی نگفتم رفتم
دوباره زنگ زد عصبی گفتم:بله
مرده خندید و گفت:بیا باز کن دیگه خسته شدم
درو باز کردم ااا اینکه فرشید از خوشحال جیغ زدم پریدم بغلش شوکه شده بود که چرا بغلش کردم
گفتم:سلام😍
فرشید:سلام آروم گفت:شیدا داره نگات میکنه ها🙂
گفتم:نمیخوام
ازش جدا شدم ولی نه دستش تیر خورده بود پاش هم تیر خورده بود عصا داشت پس بگو چرا وقتی پریدم اخش دراومد
وای خدا
گفتم:فرشید چیشده؟
فرشید:چیزی نیست چند تا گلوله اومدن نگاهی کردن و رفتن
شیدا اومد جلو:سلام داداش جونم
فرشید:سلام بی معرفت من حالا غریبه شدم باید اخر از همه بفهمم خواهر میخواد بپره
شیدا خجالت کشید گفتم:خجالتش نده حالا خودتو مثل اینکه یادت رفته ها
فرشید خندیدو گفت:از دست تو
اجازه هست بیام داخل
تازه یادم افتاد بیچاره دم در اومد زهرا با دیدن فرشید توی اون وضعیت جیغ کشیدو گریه کنان اومد پیشش فرشید سعی میکرد آرومش کنه ولی اون اصلا گریه اش تموم نداشت
با جیغ و گریه هاش بچه ها رو هم بیدار کرد
وای خدایا دوتا شون باهم گریه میکردن
فرشید از دیدن زهرا که انقدر نگرانشه و پسراش که الان ۱۵ روزشون بیشتر میشه خیلی خوشحال بود
بچه ها که آروم شدن گفتم:زود برگشتیا
فرشید:میخوای برگردم
گفتم:نه خدانکنه نمیزارم که بری
فرشید خندید و گفت:خواستم غافلگیر بشین
گفتم:یکمی
فرشید:از دست تو
امیر محمد گریه کرد برش داشتم دادمش دست فرشید
فرشید:به چه پسری😆
ولی غریبگی میکرد بغلش دلم کباب شد
از دستش گرفتمش اروم شد
فرشید روبه زهرا گفت:اخرش همین زهرا واسم میمونه پسرا که منو نمیخوان
بعد خودش خندید
رفتم واسش چایی ریختم
چند روز بعد🚶🏿♂
امشب شب خواستگاری رسمی شیداست همه مون جمع شدیم خونه بابا علی طفلی شیدا خیلی استرس داشت
مهمونا اومدن اقا مرتضی ۵ سال از من کوچیکتر بود
وقتی اومدن یکسری حرف ساده زدن منم بلند شدم رفتم پیش شیدا اخه میدونستم حالش چیه
یکمی آرومش کردم که گفتن چایی رو ببره وقتی برد به همه داد اخرین نفر مرتضی بود مرتضی سرش رو بالا نیورد ببینه اصلا شیدا چه شکلی شده
بعدش قرار شد اون دو فنچ عاشق حرف هاشون رو بزنن منم با شیوا درگیر بچه نگهداشتن بودیم
فرشید دیگه بدون عصا راه میرفت اومد سمتم گفت:کمک نمیخوای عزیزم؟
گفتم: نه شما برو زشته اینجا وایستی
فرشید خندیدو گفت:باشه
رفت بچه ها بالاخره خوابیدن
که شیدا و مرتضی اومدن
مامان مرتضی:دهنمون رو شیرین کنیم دخترم؟
شیدا آروم گفت:هرچی خانواده ام بگن
بابا علی گفت:مبارکه
فرشیدگفت:اا اقاجون یعنی من عضو این خانواده نیستم؟
بابا علی خندیدو گفت:نه پسرم ما فقط ۳ تا دختر داریم😄
فرشید گفت:بله متوجه شدم
همه باهم خندیدم
فرشید پاشد گفت:من راضی نیستم
مرتضی متعجب به فرشید نگاه کرد
فرشید گفت:چه عجب با چهره اقا داماد رو دیدیم مبارکه
باهم خندیدم شیدا خیلی خوشحال بود برقی توی چشم هاش بود همون موقع نمیدونم چجوری سر یک ساعته بعد شام عاقد اومد یک خطبه محرمیت بخونن بعد کنکور شیدا که ۳ ماه دیگه بود یک عقد بزرگ بگیرن
یاد خودم افتادم یاد شب خواستگاری داوود چرا همش مرور خاطرات هست واسم چشم هام پر اشک شده بود بچه ها هنوز خواب بودن خداروشکر پاشدم رفتم توی اتاق فرشید فرشید اومد و گفت:بهار چرا اومدی اینجا؟بیا بریم الان عاقد بعد چاییش میخواد خطبه بخونه
گفتم:نمیتونم فرشید نمیتونم همش واسم مرور خاطراته خاطرات خوبیه ولی اشکام میریزه نمیتونم تحمل کنم
فرشید:منظورت داداش داووده؟
بغض شکست اومد بغلم کرد
گفت:بسپر به خدا داداش راضی نیست گریه کنی منم دوست ندارم چشم هاتو اشکی ببینم پاشو بریم قربونت پاشو رفتم بیرون چشم هام داد میزد گریه کردم ولی فرشید دستمو گرفته بود پیشم بود نمیخواست گریه کنم
خطبه رو خوندن واسه شیدا حتی حلقه نشون خریده بودن شیدا خیلی خوشحال بود مرتضی بیشتر
برگشتیم رفتیم خونه بچه ها خوابیده بودن فرشید هم باید میرفت اخه شیفت بور
نصف شب صدای در میومد انگار یکی میخواست به زور وارد وخونه بشه
ترسیده بودم لباسامو پوشیدم رفتم پایین درو از داخل قفل بود
برگشتم بالا
زهرا کنارم خواب بود در اتاق رو قفل کردم زنگ زدم فرشید
برداشت
باصدای ترسون گفتم:فرشید
فرشید گفت:جانم چیشده چرا ترسیدی؟
گف
قسمت 4⃣0⃣1⃣
#رمان
چند دقیقه ای گذشت اون کسی که پشت در بود وارد خونه شد دنبالمون میگشت از صدای پاش میشد فهمید پشت در اتاق وایستاد وای فهمید توی اتاقیم
دوباره زنگ زدم به فرشید
کجایی؟اومده داخل
فرشید:اومدم اومدم
صدای درگیر شدن فرشید اومد بچه ها رو گذاشتم اومدم بیرون میله جارو رو هم توی دستم گرفته بودم یهو صدای جیغ زنی اومد
یک مرد بودن دوتا زن
ترسیده بودم چادرم سرم بود که یکی از پشت اسلحه گذاشت رو سرم
من برای توی همچین مواقعی ساخته شده بودم زدمش زمین اسلحه افتاد زنه هم روی زمین ولو شد موندم چیکارکنم یهو صدای زهرا اومد که جیغ میکشید
وای نه اسلحه رو سر زهرا بود
زنه داد زد
فرشید تسلیم شو وگرنه دخترت رو میفرستم جایی که نباید
فرشید مرده رو ول کرد از دستش خون میرفت اخه تا چند وقت باید خیلی مراعات دستش رو میکرد چون تیر خورده بود..
مرده رو ول کرد مرده مارو برد پایین بستمون به صندلی های میز نهارخوری
وای خدایا صدای گریه بچه هام میومد واسم جنگ روان بود
زهرا از بس گریه کرد بیهوش شد پسرا هم همینطور زنه که اسم فرشید رو میدونست صورتی که پوشونده بود رو باز کرد حلما بود🙈
حلما گفت:سلام عشق من حالت چطوره؟
اخی دستت خون میره بزار واست ببندمش
بعد رو به مرده گفت:چرا بستیش دست های فرشید رو باز کرد فرشیو سرش رو بالا نیورد که حلما ادامه داد
من از طرف یکی از بزرگتر ها اومدم یکی که خیلی مشتاق دیدن تویه
نه خود خودتا پدرت و البته اون مرده اسمش چی بود اقا عبدی و اون آشغال عوضی که تورو ازم گرفت محمد
وای داشت درباره بابای من حرف میزد آتیش گرفتم با صندلی بلند شدم محکم زدم بهش پرت شد اومد سمتم که بزنه توی صورتم فرشید اومد جلو بین منو اون وایستاد وگفت:مگه از روی جنازه من رد بشی دستت روی بهار بلند بشه
حلما خنده ای کردو گفت:مثل اینکه یادت رفت آزادی الانت مدیون منی ها؟
فرشید گفت:ببندین منو منتت سر چیه؟ها؟
حلما از حاضر جوابی فرشید عصبی بود اومد نزدیکش گفت:دستاشو ببند
دستای فرشید رو بستن اومد سمت فرشید چونه اش رو گرفت سرش رو اورد بالا گفت:به من نگاه کن فرشید چشم هاشو بسته بود
دوباره حلما بلند تر گفت:به من نگاه کن
فرشید نگاهش نکرد حلما نزدیک شدو پیشونیش به به پیشونی فرشید چسبوند داشتم آتیش میگیرفتم سرمو انداختم پایین دست های فرشید رو دیدم که با قسمت چوبی صندلی بریده بودو ازش خون میرفت
حلما دوباره حرفاش رو تکرار کرد
ولی فرشید هیچی نگفت حلما گفت:خودت خواستی
مرده با اشاره حلما اومد سمتم خدایا به تو پناه میبرم
اومد چادرم رو کشید خداروشکر لباس مناسب پوشیده بودم
فرشید آتیش بود آتیش
دید که حواس حلما نیست با پا هولش داد رفت عقب دستاشو باز کرده بود اون زنه امیر حسین بغلش بود اسلحه داشت گذاشت رو سر بچم
فرشید درگیر بود با مرده حلما اومد سمتم بالاخره دست های منم باز شد بازشون کردم حلما رو زدم پخش زمین شد
اسلحه از رو برداشتم گرفتم سمت مرده گفتم ولش کن ولش کرد فرشید دستاشو بست
زنه هنوز امیرحسینم دستش بود اسلحه رو دادم به فرشید
فرشید:اسلحه رو بنداز
زن:نه برو بیرون تا داغ پسرت رو به دلت نذاشتم
نه خدایا خودت کمک کن
چی میشه
زنه دستش رفت رو ماشه تفنگ فرشید زود تر زدش ولی ولی
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣0⃣1⃣
#رمان
ولی زنه افتاد امیر حسین از دستش افتادو سرش خورد به میز
بالا سرش رفتم از سر امیر حسینم خون میرفت
دست گذاشتم روی نبضش
نه خدایا نبضش نمیزد
یا خدایی گفتم
فرشید خشک شده بود
که بابا محمد و رسول و اقا سعید و دوتا از بچه ها وارد شدن
(لباس مناسب تنم بود)
اومدن داخل با دیدن اون صحنه اون مرده که افتاده بود با حلمایی که ولو بود و زنه که تیر خورده بود فرشیدی که خشک شده بود و منی که بالای سر جنازه امیرحسینم بودم
حال دگرگونی داشتم
ولی حال فرشید واسم خیلی مهم بود همونجا زانو زد پاشدم رفتم پیشش گفتم:فرشید؟
جوابی نداد
دوباره صداش زدم گفت:شرمنده اتم گرچه پشیمونی فایده ای نداره
گریه نمیکرد
رسول اومد سمتمون گفت:بهار اینجا چه خبره؟
گفتم:داداش فرشید حالش خوب نیست میشه کمکش کنی بره بالا؟
رسول گفت:باشه
کمک کرد فرشید بره بالا بابا واسم چادرم رو اورد پوشیدمش اقا سعید داشت امیرحسین رو میبرد بیرون گفتم:بذارین واسه اخرین بار ببینمش
نگاش کردم قربونت برم چقدر قشنگ خوابیدی امیرحسینم الهی من فدای اون چشم های بسته ات بشم
اشکام میریخت اقا سعید بردش
رفتم بالا رسول:بهارحالش خیلی بده
سری تکون دادم رفتم پیشش
دستشو باند پیچی کردم هم زخمش خون ریزی داشت هم همه انگشت های دستش حرف نمیزد گفتم:تو دردت از من بیشتر نیست ولی نمیدونم چرا داری خودتو اذیت میکنی
منم دردم کمتر از تو نیست
ولی راضیم به رضای خدا خیلی سخته واسه من خیلی خیلی سخته ولی کاریش نمیتونم بکنم
باید گریه میکردم
فرشید هم نیاز به گریه داشت
نمیدونستم چیکارکنم
گفتم:فرشید جانم
فرشید چیزی نگفت دلم گرفت نمیدونستم چیکار کنم
گفتم:فرشید عذابم نده
بازم چیزی نگفت
بغلش کردم از عذابی که اون حال فرشید بهم میداد گریه ام گرفت نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم فکرمیکرد واسه امیرحسین میگم گفت:شرمنده تقصیر من بود
محکم زدم به اون یکی دستش گفتم:حالت داره عذابم میده جواب نمیدی عذابم میده بعد تو داری فکر میکنی مال امیرحسینه نه داری اشتباه میکنی امیرحسین هدیه خدا بوده واسم الان دیگه از پسرم گذشت نمیتونم کاری بکنم
صدای گریه ام شدت گرفت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣0⃣1⃣
#رمان
گریه شدت گرفت فرشید بازم چیزی نگفت
سرمو بالا اوردم ببینم چیکار میکنه
اروم از گوشه چشمش اشک میرفت بادیدن گریه اون گریه ام بیشتر شد
چرا گریه اش اینجوری بود
هرچی صداش کردم جواب نداد نمیتونستم بی محلیش رو تحمل کنم بلند شدم رفتم بیرون لباس بچه ها رو جمع کردم بعدش برگشتم توی اتاق لباس های خودمم جمع کردم اومدم برم بیرون فرشید نذاشت
فرشید:کجا میری؟
گفتم:نمیخوای پیشت باشم باشه دارم میرم
فرشید یک حالت خنثی داشت گفت:کی گفته؟
هر کسی ببینه میگه جوابمو نمیدی فکرمیکنی حالت از من بدتره ها؟
چرا عذابم میدی
خوشت میاد خوشحال میشی؟
قلبم درد میکرد نمیفهمیدم چی میگم
فقط فرشید سرش پایین بودو چیزی نمیگفت و کیفمو گرفته بود نمیذاشت برم بیرون گفت:بهار جان اشتباه میکنی
گفتم:اونی که اشتباه میکنه تویی نه من همونجا کیف لباس های منو بچه ها توش بود رو گذاشتم زمین و خودم تک و تنها زدم بیرون
فرشید از پشت صدام میکرد اما نمیتونستم دیگه تحمل نداشتم
رفتم که برم پیش داوود
رفتم پیشش آرومم کنه حالم داغون بود گوشیم زنگ خورد فرشید بود گفت:بهار جان تورو خدا برگرد بیا من معذرت میخوام
گفتم:حالا که قلبم درد میکنه؟حالا که دیگه نای رو پاوایستادن ندارم؟
فرشید:کجایی بگو میام پیشت بگو بهار بگو عذاب نده منو
گفتم:من نمیخوام ...
دیگه نتونستم چیزی بگم افتادم زمین هیچی یادم نمیاد
چشم هامو باز کردم توی آمبولانس بودم فرشید پیشم بود کنارم نشسته بود تا دیدمش گریه ام گرفت
پرستار میگفت:خانم گریه نکن حالتون بد میشه
ولی نمیشد من حالم بد بود من عاشقی بودم که عشقم جوابی نمیداد
فرشید :گریه نکن بهار جان هیچی نیست چیزی نشده من پیشتم الان بخواب اروم باش
حرفاش واسم آرامش بخش بود
ولی گریه ام دست خودم نبود
به زور خوابیدم
چشممو با جابه جاشدن دستی روی صورتم باز کردم
امیرمحمد بود دستشو به صورتم میکشید از نرمی دستش خنده ام گرفت فرشید کمکم کرد بلندشمو شیوا امیرمحمد رو داد دستم بادیدنش انقدر ذوق کردم انگار بار اوله میبینمش
حس خوبی داشتم گفتم:فرشید جان
فرشید:جانم
زهرا کجاست؟
فرشید:الان میاد
گفتم:چقدر خواب بودم؟
شیوا: دوروز بیدار میشدی فقط مثل خل و چل ها حرف میزدی باز بهت آرام بخش میزدن
خیلی عاشق داداشمی ها جوابت نداده تامرز سکته رفتی ها
چشمام گرد شد که فرشید گفت:شیوا ول کن تورو خدا وقت گیر اوردیا
امیرمحمد خواب بود گفتم:من سکته کردم؟
فرشید:نه بابا تا مرزش رفتی
بعدش باهم خندیدیم که شیدا اومد گفت:سلام
گفتم:سلام عروس خانم
شیدا خجالت کشید یهو صدای یالله مردی اومد مرتضی هم اومده بود
زهراهم بود اومد بغلم
گفتم:مثلا قرار بود درس بخونی در گیر شدیا
شیدا خجالت کشید گفتم:شوخی کردما
شیدا خندید گفت:معلومه زن داداش
حالم خوب بود شیدا و شیوا و اقا مرتضی رفتن گفتم:فرشید
فرشید:جانم
میشه زنگ بزنی بابا و اینا بیان
دلم واسشون تنگ شده
فرشید:چشم شما خوب باش من همه کار میکنم
گفتم:حالا مزه نریز کارتو بکن
فرشید:چشم فرمانده
زنگ زد که بابا اینا بیان
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣0⃣1⃣
#رمان
وای خدا انقدر از دیدنشون ذوق کرده بودم صدای دستگاه دراومد چقدر دلم واسه رسول تنگ شده بود
فکرکنم نیم ساعت فقط بغلش کرده بودم
خوشحال بودم حسابی
اصلا یادم رفته بود چه اتفاق هایی واسم افتاده
حال فرشید خوب نبود ولی خودشو خوب نشون میداد همین که وانمود هم میکرد باز واسم کلی ارزش داشت
از بیمارستا مرخص شدم با فرشید و زهرا امیرمحمد توی ماشین بودیم
فرشید:کجا بریم؟
گفتم:کجا میخوایم بریم بریم خونه دیگه
فرشید:نه اونجا رو میخوام بفروشم عوضش کنیم
گفتم:چرا من اونجا رو خیلی دوست دارم که
فرشید:نه خونه لو رفته باید عوض بشه
بریم خونه مامان فاطمه اینا؟
شب میریم خونه جدید اسباب ها رو هم چیدیم واست
گفتم:چه زود
فرشید:ما اینم دیگه
جوری نشستم که قشنگ میتونستم ببینمش زل زدم بهش
فرشید:مابیشتر
گفتم:واقعا چجوری میفهمی من چی میگم
فرشید:منو دست کم نگیر
توی راه خیلی شوخی کردم تا حالش خوب بشه همین که نمیخواست با من درباره این موضوع حرف بزنه فکرکنم آزارش میداد
رفتیم خونه مامان فاطمه
توی اتاق فرشید بودیم امیرمحمد خواب بود زهرا هم توی اتاق شیدا بود
فرشید انقدر خسته بود روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش روی چشم هاش بود منم روی صندلی میز تحریرش نشسته بودم برگشتم سمت فرشید گفتم:فرشید بیداری؟
فرشید:جانم اره بیدارم
گفتم:چی اذیتت میکنه؟
فرشید:چیزی نیست
گفتم:من میدونم سر منو شیره نمال راستشو بگو
فرشید:دکتر گفته نباید برگشت به گذشته
گفتم:دکتر واسه خودش گفته تو حرفت رو بزن دوست نداری برم پایین به مامان یا بابا بگم ها؟اونجا نمیتونی از زیرش در بری
فرشید خندید گفت:باشه
من هنوز سر امیرحسین شرمنده هستم
گفتم:فرشید شروع نکن اینو من چند بار بهت بگم من گذشتم از این اصلا من نباید بگذرم اصلا تقصیر تو نبود
فرشید:باشه تو آروم باش چشم ببخشید
گفتم:اها حالا شد اگه نبخشم چی؟
فرشید :چشم امروز جبران میکنم
تعجب کردم چی میگه
بعد نهار یکمی خوابیدیم عصر با شیدا رفتیم بیرون اخه خیلی خسته بود گفتیم یک دوری بزنیم باهم
.
.
.
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣0⃣1⃣
#رمان
فرشید به اصرار زیاد بردمون مرکز خرید(مدیونین فکرکنین ما میخواستیم بریما🤣( یهویی دیدیم مرتضی هم اونجاست احوال پرسی کردیم گفتم:هماهنگ کردین؟
مرتضی:نه واقعیتش اومده بودم هدیه بخرم شماهم اگه میشه بیاین باهم بریم نظر بدید من سلیقه خوبی ندارم
شیدا:واسه کی هست؟
گفتم:اگه بی سلیقه بودین که شیدا رو انتخاب نمیکردین
همه باهم خندیدیم
دنبال مرتضی رفتیم وارد یک طلا فروشی شدیم
فرشید:چی میخوای بخری؟
مرتضی: گردند بند یا پلاک با زنجیرش
فرشید:واسه کی؟
مرتضی:خواهرم تولدش نزدیکه واسه اون میخوام بخرم
داشتم نگاهی به پلاک میکردم که شیدا گفت:این قشنگه فکرکنم خیلی خوشحال بشه
نگاه کردم اره پلاکش گلی مانند بود گفتم:اره عالیه خیلی خوشگله
مرتضی گفت:اقا بی زحمت همینو با یک زنجیر بدین
بعد از حساب کردن مرتضی جعبه رو داد به شیدا گفت:بفرمایید
شیدا گفت:مگه مال زینب نیست؟
مرتضی:نه واسه شما خریدم
شیدا خیلی خوشحال شد گفت:ممنونم
لبخندی زدم گفتم:مبارکت باشه
فرشید صدام کرد گفت:بهار یک دقیقه میای اینجا رفتم پیشش گفت:این انگشتر خوبه؟
گفتم:اره خیلی چطور؟
فرشید:اقا اینو میدید؟
گفتم:فرشید واسه کی میخوای؟
فرشید:یک دقیقه صبر کن
انگشتر رو مرده اورد فرشید:دستت کن ببین خوبه
گفتم:میشه بگی چه خبره😐
فرشید:خب دستت کن میفهمی
چقدر به دستم میومد امیرمحمد بغل شیدا بود گریه میکرد
گفتم:دیدی؟
فرشید:اره درش بیار😂اقا ممنون
رفتم سمت شیدا امیر محمد رو گرفتم رفتیم از طلا فروشی بیرون
مرتضی:بریم کافی شاپ بشینیم چیزی بخوریم مهمون اقا فرشید ها؟
فرشید:داماد به پرویی تو ندیدم والا😂نمیبینی دوتا بچه دارم از من مایه میزاری😐
مرتضی:چشم اقا چشم مهمون من بریم؟
فرشید:نه اگه بزارم خودم حساب میکنم
گفتم:تعارف تیکه پاره نکنید اصلا نمیریم کافی شاپ
همگی خندیدم که مرتضی گفت:پس میریم یک فست فودی مهمون من
همگی رفتیم
نشسته بودیم حرف میزدیم تا شام مون رو بیارن که فرشید گفت:بهار انگشتره خیلی چشمم رو گرفته بود
گفتم:اره قشنگ بود
شیدا:کدوم چرا من ندیدم
فرشید:ندیدیش؟بزار
بعد یک جعبه از جیبش دراورد گفت :اینه خوشگله؟
شیدا:وای خیلی قشنگه
گفتم:خریدیش؟ بعد میگی چشمم رو گرفته بود
فرشید:بله بله خریدمش خدمت شما مال شماست
ذوق زده شدم گفتم:کی خریدی من نفهمیدم
فرشید:ما اینم دیگه
شیدا:وای داداش چه خوش پسندی
فرشید دستشو به سمتم نشون داد گفت:معلوم نیست
همگی خندیدم انگشتره خیلی قشنگ بود دستم کردمش واقعا به دستم میومد یک انگشتر ساده با یک الماس وسطش
خیلی خوشگل بود
مرتضی:خب شام هم که خوردیم بریم؟
فرشید:بریم دیر میشه
مرتضی:اگه اجازه بدی من شیدا خانم رو میرسونم
فرشید:اصلا ابدا بفرمایید
مرتضی:بله چشم قربان من پس میرم
فرشید:نه کجا میری بیا شیدا رو هم برسون
مرتضی:چشم برم حساب کنم میام
فرشید:باشه
فرشید امیرمحمد رو بغلش کرد یواش بهش گفتم:تعارف میکردی شام رو حساب کنیم
فرشید:هرکی خربزه میخوره پای لرزش میشینه
مرتضی اومد سمت ماشینا گفت:داداش چرا ضایع میکنی ادمو
فرشید:چه کنیم دیگه توی مصطفی رو نمیشه اذیت کرد تورو اذیت بکنیم
گفتم:اتفاقی افتاده؟
مرتضی:نه زن داداش اقا فرشید به خرج افتادن
بعد از خدافظی راه افتادیم سمت خونه جدید
زهرا آروم نشسته بود به بیرون نگاه میکرد
امیرمحمد هم توی بغلم خوابیده بود منم از فرصت استفاده کردم زل زدم به فرشید چقدر تغییر کرده بود سه تا تار موش سفید شده بود
اخ اخ چقدر سختی کشیده این مدت ~رنگ خوشبختی~ندید
دلم گرفت سرمو به سمت بیرون چرخوندم اروم اشک میریختم
فرشید:بهار خوبی؟
اشکامو پاک کردم لبخند زدم گفتم:اره
فرشید:چرا گریه میکنی؟
گفتم:فرشید یک سوال ازت بپرسم؟
فرشید:جانم درخدمتم
گفتم:اگه برگردیم عقب حاضری دوباره بیای خواستگاریم؟
فرشید:سوالا میپرسی خب بزار فکرکنم نه نمیومدم
چیزی نگفتم دوباره به بیرون خیره شدم صدای خنده فرشید سکوت اون یک دقیقه رو شکست گفت:بهارجان خل شدی؟ من اگه ۱۰ بار هم برگردیم انتخابم یکیه
گفتم:از دست تو
فرشید:خوب پیچوندی
بهارجان
جانم
فرشید:تو چی برگردیم عقب حاضری با من ازدواج کنی؟
گفتم:نه
از جدیتم ناراحت شد گفت:چرا؟انقدر بد بودم؟
گفتم:مسئله تو نیستی من باهات ازدواج نمیکنم چون این مدت خیلی سختی کشیدی بدون من راحت تر میبودی
موهات دیرتر سفید میشد
فرشید:یعنی تو اینجوری فکرمیکنی؟
..
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣0⃣1⃣(اخر)
#رمان
گفتم:اره خب مگه غیر اینه
فرشید:بهارجان چرا منو خودتو اذیت میکنی ها؟
گفتم:خوشم میاد
دیگه نمیخواستم کش بدم مسئله رو
فرشید خندید گفت:از دست تو
رسیدیم دم در خونه خونه بزرگی دیده میشد طبقاتی بود ما طبقه دوم بودیم رفتیم بالا خیلی خونه خوبی بود ۳ تا خواب داشت نسبت به بیرونش داخل خیلی بزرگ بود
خیلی خوشحال بودم زهرا رفت توی اتاقش که همه وسایلاش چیده شده بود منم امیرمحمد رو بردم روی تختش گذاشتم
برگشتم بیرون چشمم به انگشتر افتاد گفتم:مناسبت این چی بود؟
فرشید:جبران
جبران چی؟
فرشید:جبران اینکه ظهر نبخشیدی
گفتم:خب خوبه پس از این به بعد هیچوقت نمیبخشم 😂
فرشید:به روی چشم
رفتم توی آشپز خونه یک نگاهی به دورو اطراف کردم
🛑۴ سال بعد🛑
زهرا الان ۸ سالشه میره مدرسه کلاس دومه
امیرمحمد هم میره مهد ۴ سالشه
بچه ها رو رسوندیم با فرشید رفتیم اداره کارامون تموم که شد برگشتیم رفتیم که بریم دنبال بچه ها
فرشید:یک کیک خوب بخریم امشب یک جشن حسابی بگیریم
خندیدم گفتم:باشه
کیک خریدیم بچه ها رو سوار کردیم رفتیم خونه
داشتم کیک رو آماده میکردم که شیدا زنگ زد(شیدا با مرتضی ۲ سالی هست ازدواج کردن)
باهاش صحبت کردم گفت میخواد بیاد خونه ما
گفتم:چشم درخدمتیم
فرشید:کی بود؟
شیدا بود با اقا مرتضی میان اینجا
فرشید:میگفتی فردا شب بیان خب
نمیشه مهمون رو بگم که نیاد
فرشید:بده من بگم
برو اقا برو چیکار داری دونفرن دیگه
فرشید:باشه
دست گل خوشگلم رو گذاشتم روی میز
صدای در اومد زهرا درو باز کرد
اولش بابا علی و بعدش بابا محمد اومدن داخل بعدش مامان فاطمه و بعدش مامان عطیه بعد اونا رویا و بعدش شیوا بعدش رسول بعد اونا مصطفی و بعدمرتضی بعد اون عرفان که ۹ سالشه وارد شد گفتم:قربونت برم مرد شدیا
بعد اون عدنان دست در دست داداشش اومد اونم ۵ سالشه
بعدش شیدا بایک کیک خوشگل اومد داخل
منو فرشید خشک شده بودیم
رسول:داداش خونه خودتونه
بعد همه باهم خندیدیم
رفتیم سمت همون مبل دونفره ای که واسمون خالی گذاشته بودن
رفتیم نشستیم شیوا یک چاقو اورد گقت ببرین کیکو میخوایم بخوریم
فرشید:مال ماست؟
رسول:نه بر ماست ببرین دیگه
شیدا:پنجمین سالگرد ازدواجتونه دیگه
یعنی یادتون نبوده
فرشید:یعنی الان ببریم اینو؟
بابا محمد:همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنید دیگه
خجالت کشیدم
همه خندیدن
باهم کیک رو بریدیم و پذیرایی کردن شیدا و شیوا
بعدش رسول گفت:خب وقت وقت کادویه
فرشید:اا داداش کادو هم اوردین بابا زحمت کشیدین
رسول:نه داداش کادو از این بیشتر خواهر دست گلمو دادم بهت رو کن ببینم کادو چی میدی😂
فرشید:میشه ندم؟
رسول:اصلا خریدی؟چون مطمئنم بهار داره
بابا علی:خب ما میریم دیر وقته
فرشید:نه صبر کنین میدم کادومو
بلند شد رفت سمت اتاق چند دقیقه بعد بایک پاکت اومد
پاکتش خیلی خوشگل بود گفت:بفرماایید
بازش کردم شوکه شدم
شیوا:بلیط هواپیماست مال مشهد؟
رویا:شاید مال کیشه؟
ناباور گفتم:کربلاست
همه تعجب کرده بودن گفتم:جان بهار واقعیه؟ فرشید:اره واقعی واقعی
بعد اون مهمونامون رفتن زهرا چون کمک کرده بود خسته بود خوابید امیرمحمد هم ازبس با عدنان بازی کرده بود خوابیده بود
رفتم توی اتاق دیدم فرشید داره کتاب میخونه گفتم:فرشید جان کادوت مونده ها؟
فرشید :اخ یادم رفت
رفتیم توی هال یک پاکت دادم دستش گفت:توهم که توی پاکته
گفتم:اره دیگه هرچی فکرکردم چیزی به ذهنم نرسید چی بخرم ولی فکرکنم این بهتره کادو باشه واست
فرشید بازش کرد با دیدن چیزی که توی دستش بود شوکه بهم نگاه میکرد گفت:واقعیه؟
گفتم:نه الکیه
فرشید خندید توی پاکت جواب آزمایش بود آزمایش حاملگیم مثبت بود اونم دوقلو
فرشید:بهار میدونی رنگ خوشبختی چه رنگیه؟
گفتم:نه چه سوالا
فرشید:خوشبختی رنگش بهاره اخه خودت خود خود خوشبختی هستی😍
___________________________
رنگ خوشبختی
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
امیدوارم راضی بوده باشین😁