قسمت4⃣8⃣
#رمان
از بغلش منو جدا کرد
دیدم حالش مثل پدریه که دخترش رو بردن حالش از من بدتر بود
پدری که وقتی برای نجات خانواده میره اسلحه میزارن روی سر دخترش
خیلی سخته
اشک هامو پاک کرد دیگه گریه نکردم
هیچی هم نگفتم
نمیخواستم نمک رو زخمش باشم
رفتم داخل کل لباسام خیس بود لباسامو عوض کردمو چادر دیگه ای پوشیدم
رفتم بیرون فرشید رفته بود گوشیمو برداشتم بهش پیام دادم:خدامواظب زهرا هست نگرانش نباش منم نگرانش نیستم
دوست دارم
مواظب خودت باش
به این حرفی که زدم اعتقاد داشتم ولی کاش از اول چیزی نمیگفتم
با رسول مشغول کار شدم رسول حالش خوب نبود قرار بود بچه اش توی این هفته به دنیا میومد و رویا حال خوبی نداشت از طرفی زهرا
بهش گفتم:داداش برو استراحت کن خودم هستم
تا میخواست چیزی بگه گفتم:برو دیگه وقت دنیا رو میگیری با این ناز اوردنات
خنده تلخی کردو رفت ...
منتظر بودم فرشید جوابمو بده ولی نداد نگرانش شدم با خودم گفتم حتما داره رانندگی میکنه نمیتونه جواب بده
۱ روز بعد
۱روز گذشت ولی از فرشید هیچ خبری نبود بهش زنگ میزدم یا پیام میدادم جوابم رو نمیداد
به بابا گفتم:بابا فرشید کجاست؟
بابا سرش رو انداخت پایین و گفت: دیروز مخفیانه رفتیم داخل خونه فرشید هم بود با مهدی یکی از نگهبان ها ما رو دید اما فرشید خودش رو انداخت جلو که نشون بده تنهاست و وقت بخره ما فرار کنیم اسیر شده
یهو گوشیم زنگ خورد ناشناس بود از این تماس تصویری ها رو کردم به بابا گفتم:جواب بدم؟
محمد:اره فقط تصویرت رو ببند
جواب دادم(توی اون خونه ۱ زن بود با ۱ مرد که سردسته بود و چند فرد دیگه)
سردسته صحبت میکرد اسمش محمد علی بود از اسم محمد علی متنفر بود و دوست داشت بهش بگن (کارن)
گفت:به به خانم کوچولوی جذاب
حالت چطوره قشنگم
عصبی شدم ولی خودمو کنترل شده گفتم:سلام
محمد علی:چه خشک جواب میدی خانم کوچولو راستی من از طرف این اخوی مون ازت معذرت میخوام جواب پیام های عاشقانه ات رو نداده
بعدش رفت یک سمت دیگه فرشید رو به صندلی بسته بودن از بینیش و دهنش خون میرفت
دلم خون شد طفلی چیکارش کردن
گفت:چطوری خانم کوچولو
بنظرم خانم جذاب بهت بگم بهتره چون این اخوی عصبی میشه چهره اش دیدنیه
محمد علی:هستی خانم جذاب؟
گفتم:بگو میشنوم
محمد علی:خواستم بگم این اخوی پیش ماست حالا میخوای چیکار کنی واسش؟
(بابام بهم اشاره کرد که بگم چی میخواد)
گفتم:چی میخوای؟
محمد علی:ااا باید فکرکنم بزار
اگه خودت رو بخوام چی؟
انگار یکی فرشید رو آتیش زد با صندلی از جاش بلند شد که بادیگارد ها انداختنش زمین با سر رفت توی زمین اخ دلم کباب شد نمیتونستم این لحظه ها ببینم اشک از چشمم اومد خودمو قوی گرفتم ولی از درون داغون شدم گفتم:لعنت به تو
محمد علی: اخ اخ خانم جذاب بی ادب نشو اصلا بهت نمیاد
این اخوی ما توی هیچ چیزی سلیقه نداشته ولی توی زن گرفتن خیلی با سلیقه بوده
فرشید آتیش گرفت دوباره صدای عصبیش با اینکه دهنش بسته بود میومد
خودمم عصبی بودم
هم عصبی بودم هم ناراحت واسه فرشید گفتم:زر اضافی نزن بگو چی میخوای
محمد علی خنده اش رو جمع کردو گفت:ازادی
گفتم:ازادی کی؟
محمد علی:یکی از افسرهای ماکه دست شماست رو آزاد کنی این اخوی رو بهت میدم
گفتم:من نمیتونم کسی رو آزاد کنم
محمد علی:خانم جذاب میدونم درجه ات خیلی پایینه ولی اقای عبدی که میتونه اونم که حرفت رو خیلی خوب میخونه
راستی این دختره بود کوچیکه اسمش چی بود؟اها یادم اومد زهرا زهرا هم پیش ماست جون این اخوی مهم نباشه جون اون که مهمه
اصلا بهت نمیخوره بچه داشته باشی خیلی خوب موندی جذاب
آتیش گرفته بودم ولی بابا بهم گفت که چیزی نگم که خراب بشه
گفتم:آزادی کی؟
محمد علی: حالا میگم بهت
ببین این اخوی رو آزاد میکنم به شرط اطلاعات ولی زهرا رو به آزادی افسرمون
گفتم:باید ببینم چی میخوای
محمد علی:باز برگشتیم سرخونه اول میخوای بیشتر این اخوی رو زجر بدیم باشه پس منتظر جنازه اش باش
بعدش تماس رو قطع کرد دیگه خط قرمز هامو تک به تک رد میکرد عصبی بودم و از چشم هام اشک میرفت بابا بلند شد و رفت فکرکنم میخواست با اقاجون صحبت کنه رسول داشت سعی میکرد بتونه دوربین ها رو هک کنه اقا سعید هم نبود رفتم توی اشپز خونه آب بخورم داشتم دوباره سکته میکردم
هم عصبی بودم هم گریه میکردم با یاد ناله فرشید و شنیدن اسم زهرا از دهن محمد علی همونجا نشستم زانو هامو بغل کردم اگه فرشید اینجا بود میگفت: بهار جان گریه نکن درست میشه درستش میکنم گریه نکن حالم بد میشه
ولی حیف که نیست دلداریم بده
میخواستم بلند بلند گریه کنم ولی نمیشد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣8⃣
#رمان
چند ساعت بعد
چند ساعت گذاشت برامون فیلم شکنجه دادن فرشید رو فرستادن زهرا هم اونجا بودو شکنجه دادن فرشید رو نگاه میکرد و گریه میکرد و جیغ میزد
فرشید اولش ناله کرد ولی دیگه صدایی ازش نیومد
نگران بودم نگران دخترم و نگران فرشید
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم بغضم شکست
حالم خوب نبود قلبم درد میکرد
وای خدای من
این اخرین ماموریتم بود میخواستم برم مرخصی ولی فکرکنم دیگه نیازی به مرخصی نداشته باشم برگردم میرم به مرخصی ابدی
قلبم به شدت درد داشت رفتم توی اتاق اخه به خودم میلرزیدم چند دقیقه گذشت حالم بدتر شد به زور خومو به در اتاق رسوندم و فقط تونستن بگم:داداش
و دیگه افتادم روی زمین و هیچی یادم نیست
چند ساعت بعد
بلند شدم بهم سرم وصل بود ولی توی خونه بودم
محمد علی زنگ زد بلند شدم گوشی رو برداشتم و با علامت رسول جواب دادم
محمد علی:چطوری جذابم
اخ کاش اینجا بودی تیکه تیکه ات میکردم
گفتم:چی میخوای؟
صدای گریه های زهرا میومد که میگفت:بابا (الان نزدیک دوسالش بود تقریبا کلمات رو واضح میگفت)
جیگرم اتیش گرفت گفتم الان فرشید چی میکشه
گفتم :بگو حرفتو
محمد علی :تبادل روز سه شنبه تهران فرودگاه مهراباد
گفتم:کی فرشید و زهرا رو آزاد میکنی؟
محمد علی:یک گوشی میدیم به این اخوی که وقتی آزاد شد بهت زنگ بزنه بگه کجایه البته قبلش باید افسرمون سوار هواپیما باشه
گفتم: و اگه زدین زیر قرار و فرشید و زهرا رو ندادین؟
محمد علی:نگران نباش جذاب آزاد میشن
اووف میخواستم دهنش رو بکنم
بعدش گفت:ببین خوشحال شدم باهات حرف زدم جنگ اعصابی بود واسه این اخوی جذاب
فقط داشت فرشید و داغون میکرد که گفتم:دهن کثیفت رو ببند
گفت:باشه جذابم مواظب خودت باشیا
من اگه جای تو بودم از این اخوی ط..
تا میخواست حرفش رو ادامه بده گفتم:دهنت رو ببند کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه یک روزی تمام این چند روز رو تلافی میکنم
خندیدو گفت: به قول اون حاج اقا تون شتر بیند در خواب پنبه دانه
گفتم:گذر پوست به دباغ خونه میوفته
بعدش گفت:جذاب خودمی
تماسش رو قطع کرد
عصبی بودم به شدت
چند روز بعد
دیروز برگشتیم تهران
امروز روز تبادله
ولی روی سوژه ای که قرار بود آزاد کنن سوار بودیم و تخلیه اطلاعاتی کرده بودیمش دیگه عملا نیازی بهش نداشتیم ولی مواظبش بودیم
خوشحال بودم بعد ۱ هفته میتونم دخترم و همسرم که خیلی دوستش داشتم ببینم
حال فرشید با اون شکنجه ها مطمئن خوب نیست ولی همین که بود خیلی خوشحال بودم
ساعت تبادل شد
قرار بود وقتی فرشید زنگ زد و گفت آزاد شده ما بزاریم سوژه سوار هواپیما بشه
۱۵ ربع گذشت ولی فرشید زنگی نزد
نگران بودم حسابی که شماره ناشناسی زنگ زد برداشتم فرشید بود صداش درنمیومد گفت:الوو
گفتم:فرشید؟فرشید خودتی؟فرشید حرف بزن
صدایی نمیومد
رسول رد تماس رو زد من بودمو اقا سعید رفتیم دنبال فرشید نمیدونستیم کجا هستن واسه همین خودمون میرفتیم پیششون
ادرس رو گرفتم سریع رفتم سمت ماشین اقا سعید میخواست رانندگی کنه سریع نشستم گفتم:خودم رانندگی میکنم
انقدر با سرعت میرفتم اقا سعید فقط ذکر میگفت فکرمیکرد الان تصادف میکنیم گفتم:نگران نباشید از این کارا زیاد کردم
با یک سرعتی میرفتم که سر ۵ دقیقه رسیدیم زیر یک پل هوایی بودن زهرا بیهوش کنار فرشید بود و فرشید هم به نرده های پل هوایی خودش رو گرفته بود داشت میرفت سمت زهرا
وقتی رسیدیم اقا سعید کمک کرد فرشید بره توی ماشین منم زهرا رو بغل کردم بوسیدمش و سریع سوار ماشین شدم زهرا رو گرفتم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
گوشی رو داد به من منم زنگ زدم به بابا و رسول که نگران بودن
راستی بچه رسول دنیا اومده
فرشید:ای جانم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣8⃣
#رمان
نشستم کنار تخت زل زدم به فرشید چونه شو گرفتم و دو طرف صورتش رو نگاه کردم گفتم:گیرش بیارم زنده نمیذارمش
خندید گفت: واقعا؟
گفتم: اره بهم نمیاد؟
فرشید: روحیه ات لطیفه بهت نمیاد
زشت شدم؟
گفتم:تو مگه واسه خوشگلیم اومدی خواستگاریم؟
فرشید از جوابی که دادم خندید گفت:۵۰ درصد
گفتم:خسته نباشی من فقط قلبت واسم مهمه اخلاقت که انقدر مهربونی فداکاری میکنی غیرتت که دیگه نگم😂
فرشید سرش رو انداخت پایین
نمیدونم چرا صورتش رو نگاه میکردم دلم میگرفت اشکام میریخت گریه ام گرفته بود فرشید سرش رو اورد بالا گفت:چرا گریه میکنی؟
گفتم:چرا اینجور بلایی سرت اوردن چجوری تحمل کردی؟
ها؟؟چجوری تونستی دوام بیاری گریه امونم رو دوباره برید
فرشید تند تند اشکام رو پاک میکرد میگفت:تموم شد حالا که اینجام
ولی من آروم نمیشدم خیلی واسم سخت بود بغلم کرد سرم رفت روی شونه فرشید گفت: واسم سخته گریه کنی ولی چاره ای نیست گریه کن تا خالی بشی
دیگه گریه نکردم ولی سرم روی شونه فرشید که بود آروم بودم دلم نمیخواست ازش جدا بشم
یهو یاد داوود افتادم اونم همینجوری بود همیشه کنارش بودن واسم آرامش خاصی داشت
صدای در اومد سرم رو از روی شونه فرشید برداشتم فرشید صداشو صاف کردو گفت:بفرمایید
چشم هام مطمئن بودم پف کرده بابا وارد شد با اقای عبدی علی اقا و فاطمه خانم پشت سرشون شیوا و اقا مصطفی و بعدش رسول
اومدن پیش فرشید
فاطمه خانم گفت:اتفاقی افتاده؟
گفتم:چطور؟
فاطمه خانم:اخه چشم هات قرمزه دخترم
گفتم: چیزی نیست
فرشید خندید و گفت:من درد داشتم بهار جام گریه کرد
بعد همه باهم خندیدن
زهرا بغل اقا مصطفی بود با دیدن فرشید جیغ کشید خودشو کشید سمت تخت فرشید فرشید که از دیدن زهرا خیلی خوشحال بود از مصطفی خواست که زهرا رو بزاره روی تخت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣8⃣
#رمان
زهرا رفت روی تخت کنار فرشید بغلش کرد
واقعیت خودشو پرت کرد فرشید یهو صورتش مچاله شد ولی به خاطر زهرا هیچی نگفت و فقط قربون صدقه اش رفت رفتم جلو و زهرا رو جدا کردم ازش نفس راحتی کشید اخه درد داشت
فرشید رو به رسول گفت:مبارکا باشه داداش
رسول گفت:ممنون
فرشید:دختره یا پسر؟
رسول:یعنی تو خبر نداری؟
فرشید:نه بهار هم خبر نداشت
رسول:پسره
فرشید :خب به سلامتی اسمشو چی گذاشتین؟
رسول:عدنان
فرشید:به به اقا عدنان
رسول:پیشنهاد میکنم یک دختر دیگه داشته باشین پسرم رو از دست ندیدن
سرمو انداختم پایین چقدر سخت بود اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش این لحظه ها رو نبینم
فرشید گفت:بهتره پسرت منتظر نباشه
رسول:چرا😂
فرشید:من بچه نمیخوام
فاطمه خانم:وا فرشید توکه عاشق بچه بودی میموردی یک بچه میدیدی
حالا چیشده؟
دلم میخواست زار بزنم میدونستم فرشید عاشق بچه است
بغض کرده بودم نمیتونستم خومو نگه دارم
از اتاق زدم بیرون حالم خوب نبود
همش حرف های فاطمه خانم توی سرم میپیچید
تو عاشق بچه بودی
احساس کردم کسی پشت سرمه برگشتم رسول بود
گفت:چیشده بهار چرا اینجوری میکنی؟چرا اومدی بیرون؟
گفت:چرا چشمات اشکیه ؟
د حرف بزن فرشید چیزی گفته؟
تا گفت فرشید گریه ام گرفت گفت:چرا گریه میکنی خب حرف بزن
گفتم:م...م.م......ن
رسول:توچی؟
گفتم:من به خاطر قلبم نمیتونم بچه دار بشم😭😭😭
رسول گفت:بهار چی میگی ؟
گفتم:عین حقیقته اگه من بچه دار بشم یا من زنده میمونم یا بچه
شایدم هر دومون زنده نمونیم
گریه امونم روبرید
رسول چیزی نگفت روی صندلی نشستیم رفت واسم یک لیوان آب اورد خوردم
یکم اروم شدم
رسول:خب چرا به هیچکس نگفتین؟
گفتم:فقط من میدونم شیوا و شیدا و اقا مصطفی اخه درخواست طلاق داده بودم طلاق توافقی
ولی فرشید برگه رو که اتیش زد
گفت حق اینکه اسم طلاق رو بیارم رو ندارم
الانم به خاطر من میگه بچه دوست نداره ولی منکه میدونم عاشق بچه است😭😭
اون باید حسرت پدر بودن به دلش بمونه عذاب وجدان دارم
ولی قبول نمیکنه میگه زهرا جای دختر خودش
رسول نفس عمیقی کشید
دست کرد توی موهاش
رسول چیزی نگفت گفت:بیابریم توی اتاق زشته اینجا باشیم
رفتم سرویس صورتم رو شستم برگشتم توی اتاق فرشید ناراحت بود خیلی غمگین نگاهم میکرد
شانس باهام یار بود تا میخواستن بگن چرا رفتم بیرون
پرستار اومد و گفت:چرا اینجا انقدر شلوغه لطفا فقط یک نفر بمونه
خیلی اصرار کردم که بمونم
و موفق شدم خداروشکر
میخواستم با فرشید حرف بزنم میخواستم بهش بگم بهش بگم که هنوز پای حرفم هستم اگه میخواد حاضرم ازش جدا بشم ولی خدا میدونی چقدر واسم سخت بود
به فرشید گفتم فرشید چیزی نگفت
نگران شدم گفتم:سکوت علامت رضاست؟
بازم چیزی نگفت رفتم کنار تخت نشستم تا میخواستم چیزی بگم که دستشو گذاشت روی لباس و گفت :هیچی نگو
من ۱۰۰ بار برات گفتم واسه ۱۰۱ هومین بار میگم
من طلاقت ن م ی د م بچه هم نمیخوام چرا انقدر منو خودت رو زجر میدی
حالا اگه میخوای بیکار نباشی هی بگو هی بگو من نظرم عوض نمیشه
چند قطره اشکم افتاد اخه چقدر صبوره چقدر مهربونه
چجوری میتونه؟
چیزی نگفتم
۳ ماه بعد
من از ۳ ماه پیش مرخصیم شروع شده بود هر هفته یا هر دوهفته میرم یک سری به بچه های اداره میزنم
۱ هفته هست فرشید با اقا مصطفی رفتن ماموریت(مصطفی هم مامور امنیتی هست ولی توی زمینه ضد تروریست )
شیوا میومد خونه ما باهم بودیم
زهرا بالا خواب بود منم پایین توی آشپز خونه ظرف میشستم یهو صدای در اومد نگاهی به ساعت کردم ساعت ۹ بود لباس پوشیدم رفتم دم در درو باز کردم
اااا
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
قسمت9⃣8⃣ #رمان اا اینکه پویا احمدیه(همونی که اول داستان هم دانشگاهیم بود) گفت:سلام خانم کوچولو گفت
کردیم بعدش میخواستیم بریم حرم رفتیم حرم اول که وارد شدیم زهرا مثل همیشه بدو بدو میکرد با مامان فاطمه از قسمت بازرسی اومدیم بیرون یهو یکی از پشت دستم رو گرفت برگشتم عقب
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت0⃣9⃣
#رمان
پشت سرم رو نگاه کردم فرشید بود خندیدم به خودم
بعدش منو فرشید رفتیم زیارت زهرا پیش مامان و بابا موند بعد از اون از صحن اصلی خارج شدیم اخه خیلی شلوغ بود
رفتیم صحن امام حسن مجتبی(ع)هم نزدیک به هتل بود هم من آرامش اون صحن رو خیلی دوست داشتم اول نماز مون رو کردیم بعد نماز حرم خیلی خلوت شده بود رفتیم روی فرش ها نشستیم مامان و بابا گفتن میرن زیارت برمیگردن
فرشید زیارت نامه دستش بود و داشت زیارت عاشورا میخوند زهرا هم واسه خودش دوست پیدا کرده بود بازی میکرد به مثل همیشه سرمو گذاشتم روی شونه فرشید و بهش گفتم:میشه بلند تر بخونی گوش کنم
فرشید:چشم
بعد اون برگشتیم هتل یک راس رفتیم رستوران شام بخوریم
بعدشم رفتم به اتاق ها تا بخوابیم ساعت نزدیک ۱۱ بود
از خواب پاشدم حالم خوب نبود احساس میکردم دارم خفه میشم حالت تهوع هم داشتم چقدر به فرشید گفتم بامیه نخریم مریض میشیم قبول نکرد
هرچقدر راه رفتم درست نشد مجبور شدم فرشید رو بیدار کنم:فرشید جان فرشید فرشید جان بلند شو
فرشید با صدای خابالو گفت:جانم بهار چی شده؟
گفتم:پاشو برو پایین واسم چایی نبات بیار
فرشید:الان چه وقت چاییه بهار بیا بگیر بخواب صبح میرم یک سینی واست میارم
گفتم:بیا برو حالت تهوع دارم حالم خوب نیست
تا گفتم حالم خوب نیست مثل برق گرفته ها بلند شد و گفت:چته؟
گفتم:نمیدونم فکرکنم مسموم شدم برو واسم یک چایی بیار خوب میشم
فرشید:لباس بپوش بریم دکتر
گفتم:نه نمیخواد تو برو چایی رو بیار حالم ...
دیگه نتونستم بقیه اش رو بگم یک راس رفتم سرویس
فرشید از پشت در میگفت:بهار بهار خوبی؟
اومدم بیرون گفتم:خوبم
سریع لباساشو پوشیدو رفت
بعد ۵ دقیقه با چایی و برگشت خوردم حالم بهتر شد
انقدر خوابم میومد که حد نداشت به فرشید گفتم:بیا بریم بخوابیم خوبم
فرشید خندید و گفت:حالا که خوابمو پروندی
برو بگیر بخواب من خوابم نمیاد
گفتم:ببخشید
فرشید:از دست تو برو
رفتم خوابیدم
صبح پاشدم دیدم فرشید روی مبل خوابش برده
پاشدم زهرا هم پاشد زهرا رفت پیش فرشید دستاشو دو طرف صورت فرشید گذاشت و گفت:بابایی
فرشید چشم هاشو باز نکرد دوباره زهرا صداش کرد فرشید باز هم چشم هاشو باز نکرد زهرا گفت:بابایی
فرشید یهو جستی زدو با زهرا خندیدن
حاضر شدیم رفتیم دم در بابا زنگ زد گفت رفتن واسه صبحانه پایین
ماهم رفتیم پایین سر میز صبحانه بودیم بابا گوشیش زنگ خورد از سرمیز پاشد رفت چند میز اونور تر صحبت کنه که من حالت تهوع منو گرفت دوباره رفتم سرویس فرشید پشت سرم اومد
از سرویس اومدم بیرون گفت:خوبی؟
گفتم:خوبم
رفتیم سر میز گفتم:شرمنده دیروز به فرشید گفتم نخره مریض میشیم گوش نکرد خودم اینجوری شدم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
که تونستم فرشید رو خوشحال کنم
از اونجا که زدیم بیرون رفتیم حرم توی اون اتاقک های صحن اصلی نشستیمو زیارت خوندیم بعدش فرشید گفت:منم میرم داخل تو همینجا باش برمیگردم
گفتم:خب تو برو منم میرم قسمت زن ها یک ساعت دیگه قرارمون اینجا
فرشید:نه نری داخل مگه نشنیدی دکتر چی گفت ها؟یکی هول بده تورو خوبه
گفتم:هنوز هیچی نشده گیر میدیا داری فرق میزاری
فرشید نشست و گفت:اول تویی واسم همیشه هم میمونه
خندید مو گفتم:برو دیرمون میشه
فرشید:از دست تو😃
فرشید رفت منم سرمو تکیه داده بودم به دیوار و به گنبد خیره شده بودمو توی دلم با امام رضا حرف میزدم
اصلا نفهمیدم کی گذشت زمان یک باره دیدم دستی جلوی صورتم بالا و پایین میره نگا کردم دیدم فرشیده
گفتم:چه زود برگشتی
فرشید:دو ساعته رفتم زود اومدم تا برم گفتم:دوساعت؟
فرشید بله دوساعت
گفتم:بریم که دیره
فرشید خندید و گفت:بریم
وقتی رفتیم به اصرار فرشید رفتیم یک دوری توی همون راسته حرم زدیم
فرشید واسه زهرا اسباب بازی خرید
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
بعدش توی راه برگشت یک جعبه سوهان تازه داغ خریدیم و برگشتیم هتل در اتاق مامان اینا رو زدیم مامان با
قسمت2⃣9⃣
#رمان
انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
وقتی پاشدم عصر بود ساعت ۴ بود
بلند شدم دیدم زهرا داره با عروسکش که فرشید خریده بازی میکنه
زهرا:سلام مامانی
سلام دختر قشنگم قربونت برم خوبه عروسکت؟
زهرا:هوم😁
مامان من هوم چیه بگو بله
زهرا :بله
اخ قربونت برم من بابایی کو؟
زهرا دستشو به بیرون اتاق اشاره داد رفتم بیرون دیدم داره از پنجره به حرم نگاه میکنه گفتم:سلام چرا بیدارم نکردی مگه نمیخواستیم بریم حرم واسه نماز؟
فرشید:خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم زهرا با مامان و بابا رفت نهارش رو خورد
گفتم:خوب تو چرا نرفتی هم نماز کنی هم نهار بخوری
فرشید:گفتم تنها نمونی
گفتم: دستت درد نکنه
گفتم:خیلی گرسنمه میری یک چیزی بگیری با هم بخوریم؟
فرشید گفت:منم بزار الان میرم
لباسشو پوشیدو رفت منم رفتم پیش زهرا موهاشو شونه کردم و لباسش رو عوض کردم که فرشید اومد زهرا هم گفت گرسنه هست نشستیم که غذا بخوریم غذاش قیمه بود بوش که بهم رسید حالت تهوع منو گرفت یک راس رفتم سرویس فرشید از پشت درمیگفت:بهار حالت خوبه؟چیشدی تو؟
از سرویس اومدم بیرون گفتم:خوبم نمیتونم قیمه بخورم شما ها بخورین اشتهام کور شد
فرشید سری تکون داد و با زهرا نشستن همه رو خوردن بعدش صدای در اومد چادرم رو سرم کردم درو باز کردم مامان بود گفت:بریم یک دوری توی شهر بزنیم بعد واسه نماز بریم حرم دیدم فرشید اومد فرشید گفت:باشه بریم
سریع لباس عوض کردیمو رفتیم یک دوری بزنیم میخواستیم سوار ماشین شدیم اینبار منو مامان عقب نشستیم بابا و زهرا جلو بودن فرشید هم راننده
رفتیم سمت مرکز خرید ها توی پارکینگ ماشینو پارک کردیم با آسانسور رفتیم طبقات مرکز خرید خیلی خوب بود مامان یک مانتو خرید با کیف بابا هم ترجیح داد کت و شلوار اداری بگیره
واسه زهرا یک کیف و کفش ست به سلیقه خودش خریدیم تا نوبت رسید به فرشید میخواستم واسش پیراهن بگیرم واسش یک پیراهن خیلی خوشگل پیدا کردیم موقع حساب کردن دیدم فرشید میگه :اقا از همین یک سایز دیگه هم بدین و یک سایز بزرگتر از این
گفتم:واسه کی میخوای؟
فرشید:واسه رسول و بابا دیگه
واسه خودم هم یک روسری خریدم از همون جا ۵ تا روسری دیگه واسه شیوا و شیدا و رویا و دریا و مامان خریدیم
بعد اون فرشید مارو کشون کشون برد سمت یک مغازه رو به مامانش گفت:مامان اینجا مخصوص شما بهار و زهراست رفتیم داخل همش چادر بود
یهو فرشید غیبش زد بعد با سه تا چادر مثل هم اومد مامان گفت:اینا واسه چیه؟
فرشید:این مال شماست
یکی از چادر ها رو داد به مامان مامان گفت:من از اینا نمیپوشم دادم واسم خیاطی که بدوزنش نیازی ندارم پسرم دستت درد نکنه
مامان اون چادرو گذاشت سر جاش فرشید رو کرد به منو گفت:اینو چه بخوای چه نخوای باید بر داریش گفتم:حالا که اصرار داری برش میدارم
یک چادر کوچولو مثل یکی من هم واسه زهرا اورده بود داد بهش و گفت:دوست داریش؟
زهرا ذوق زده شده بود اخه همیشه چادر های منو میپوشید
چادر رو از دست فرشید گرفت اومد سمت من منم سرش کردم کاملا اندازه بود خودش هم خیلی خوشحال بود رفت سمت فرشیدو بوسش کرد بابا گفت:به به دختر من چه خوشگل شدی خانم
زهرا لبخندی زد بعدش من چادر رو پوشیدم ببینم خوبه یانه واقعا عالی بود
منو زهرا ست چادر داشتیم بعدش فرشید لبخندی زدو گفت:مبارک باشه برین من حساب کنم میام
زهرا که چادرش رو درنیاورد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 3⃣9⃣
#رمان
زهرا چادرش رو درنیورد
بعدش رفتیم بیرون حالم دیگه داشت بد میشد سرم گیج میرفت داشتم روی زمین میوفتادم که فرشید دستمو گرفت تا من نیوفتم
فرشید:حالت خوبه؟چیشد؟چرا انقدر دستت سرده
گفتم:سرم گیج میره
مامان:اتفاقی افتاده؟
فرشید گفت:بهار سرش گیج میره دست هاش هم سرده
بابا و زهرا داشتن جلو تر راه میرفتنو حرف میزدن
مامان:فرشید بهار خسته شده فکر کنم قندش افتاده یک چیزی بگیر بخوره
فرشید:پس همینجا بشینید من برم برمیگردم بعدش صدا کرد بابا و زهرا بیان پیش ما روی صندلی های پاساژ نشسته بودیم مامان فاطمه دست مو گرفت بود منم سرمو گذاشته بودم روی شونه اش دستشو روی سرم میکشید و میگفت:نگران نباش
بعدش فرشید با چند تا آبمیوه و کیک برگشت حتی شکلات هم خریده بود🍫
نشستیمو آبمیوه با کیک خوردیم
مامان گفت:خوبی دخترم؟
گفتم:خوبم
مامان :خب پس بریم که به نماز مغرب و عشای حرم برسیم مامان دست زهرا رو گرفته بود فرشید هم دست منو
رفتیم پارکینگ و رفتیم حرم بعد نماز زیارت خوندیم و بعدش برگشتیم هتل
اول رفتیم رستوران شام کباب و جوجه بود من گرسنه نبودم گفتم:من نمیخورم
مامان:بخور دخترم ضعف میکنی
گفتم:دلم نمیاد بخورم
مامان گفت:باشه
سفارش هارو دادن
فرشید یک کباب سفارش داد و زهرا یک جوجه
داشتم به زهرا غذا میدادم که دیدم فرشید از کنارم داره صدام میزنه گفتم:بله
فرشید:بفرمایید
دیدم واسم یک لقمه گرفته دلم نمیخواست ولی دستش رو رد نکردمو گرفتم و گفتم:مرسی😍
بعدش رفتیم که بخوابیم
حالم خوب بود چون فرشید خوشحال بود
نیمه های شب از خواب پریدم بازم حالم بد بود مزه تلخی داشت دهنم نمیدونستم چیکارکنم فرشید رو بیدار کنم یا برم پیش مامان تصمیم گرفتم برم پیش مامان رفتم در اتاقشون زنگ زدم مامان با لباس های سفید که باهاشون نماز میخونه اومد دم در گفتم:مامان حالم بده
مامان سریع گفت:چیشده؟
گفتم:حا...
بقیه اش دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم توی سرویس بعد که اومدم بیرون مامان گفت :بیا بشین واست یک لقمه پنیر توی یخچال هست درست کنم
رفت و با یک لقمه برگشت نشست روی مبل لقمه رو که خوردم سرم رو گذاشتم روی پاهای مامان مامان گفت: چشم به هم بزنی اینا همش میشه خاطره
یهو دلم لرزید یعنی من زنده میمونم
یهویی صدای در اومد فرشید با صورتی پریشون جلوی در ظاهر شد گفت:بهار نیست
مامان اشاره ای به من کرد و فرشید جستی زد اومد داخل و گفت:تو اینجا چیکارمیکنی؟
بلند شدم گفتم:حالم خوب نبود مامان بیشتر میتونست کمکم کنه
فرشید اخماش رفت توی هم ولی چیزی نگفت رو به مامان گفت:بااجازه تون
مامان:بهار بمونه حالش بد بشه باشم پیشش
فرشید:نه خودم هستم اگه چیزی شد خبرتون میکنم بلند شدم و همراهش رفتم به اتاق خودمون که فرشید سعی کرد خودشو کنترل کنه و آروم بگه:چرا منو محرم نمیدونی ها؟چرا نمیگی به من؟چرا بیدارم نکردی
گفتم:نفس بگیر گفتم خوابی بیدارت نکنم میدونستم مامان داره نماز میخونه رفتم پیشش
فرشید اهی کشیدو گفت:باشه برو بخواب من خودم بالا سرتم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
واست میوفته
سری تکون دادم اونجا نشستم مامان که از زیارت اومد رفتیم خارج از محدوده ضریح یک جایی نشستیم و زیارت کردیم
بعد نگاهی به ساعت کردم گفتم:یک ساعت و نیم شده بریم ؟
مامان گفت:اره اره بریم
رفتیم بیرون فرشید نگاه نگران از دور بهم نگاه میکرد
نزدیک شدیم گفت:کجا موندین؟
گفتم:طول کشید خب
موقع وداع بود
حالم دست خودم نبود ناخداگاه گریه میکردم نمیشد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 5⃣9⃣
#رمان
فرشید گفت:بهار گریه نکن واست خوب نیست
قول میدم زود برگردیم
گفتم:نمیتونم دل بکنم
فرشید توی گوشم گفت:بهارجونم خانمی گریه واست خوب نیست گفتم قول میدم زود بیارمت
گفتم:باشه بریم
زهرا خیلی شیطونی میکرد نگران بودم وسط جمعیت گم بشه
گفتم:فرشید دست زهرا رو میگری میترسم گم بشه فرشید لبخندی زدو گفتم: چشم
زهرا رو بغلش کرد
رفتیم سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم به سمت تهران واقعا فضای ماشین اذیتم میکرد حالم بد میشد
اینبار هم اقاجون راننده شد
منو فرشید و زهرا عقب نشستیم مامان و بابا جلو
از پنجره داشتم بیرون رو نگاه میکردم زهرا هم رفته بود جلو پیش مامان میگفت میخوام اینجا بشینم
یهو احساس کردم یک چیزی رو پاهامه
نگاهم به پاهام افتاد فرشید از شدت خستگی سرش رو گذاشته بود روی پاهام و خوابیده بود
نگاهی به موهای مشکیش که یکمی به سمت قهوه ای بود انداختم
طفلی چقدر خسته است
همش تقصیر منه منم که نمیذارم راحت باشه همش نگران منه
از طرفی خوشحال بودم فرشید کنارمه چون به معنای واقعی عاشقش بودم ولی ناراحت بود که انقدر به خاطر من داره خسته میشه
نگاهی بهش انداختم چهره اش پشت به من بود
دستی توی موهاش کشیدم
چند ساعتی گذشت
رسیدیم به یک مجتمع که نهار بخوریم و نماز کنیم بابا کلید رو داد به من گفت فرشید رو بیدار کنم درو قفل کنم بعد با فرشید بریم نمازخونه
زهرا هم با بابا و مامان رفت مثل عادت همیشه ام دستمو کردم توی موهاش گفتم:فرشید جان پاشو بریم وقت نمازه
فرشیا تکونی خورد ولی بیدار نشد
گفتم:فرشید جان قربونت برم پاشو بریم
چشم هاشو خوابالو باز کرد گفت:سلام کجاییم؟
گفتم:سلام اقا پاشو توی مجتمع هستیم واسه نماز
پاشد گفتم:چه مظلومی توی خواب😂
گفت:مگه الان نیستم
گفتم:چرا مظلومی خیلی🤣
خندیدمو گفتم:پاشو بریم دیره
کلید رو دادم دستش درو قفل کرد رفتیم سرویس وضو گرفتیم رفتیم نمازخونه نماز کردیم بعدش رفتیم رستوران بابا اینا اونجا بودن زهرا با دیدم بدو بدو اومد سمتم بغلش کردم گفتم:سلام فدات بشم من خوشگلم
زهرا:مامانی
گفتم:جونم
زهرا:من بسی مخوام
گفتم:بریم نهار بخوریم بعد واست میخریم باشه؟
زهرا لبخندی زد
فرشید ازم گرفتش بغلش کردو گفت:دخترمن چطوره؟
زهرا بوسیدش همین واسه فرشید یک دنیا بود
رفتیم سر میز منو رو واسمون اوردن
داشتم نگاه منو میکردم که فرشید گفت:چی میخوری؟
گفتم: نمیدونم دلم هیچی نمیخواد
مامان:ما سفارش دادیم شما هرچی میخوردید بگید
گفتم:من چیزی نمیخورم
مامان:اینجوری نمیشه دخترم یک چیزی بخور ضعف میکنی
گفتم:باشه من من یک قرمه سبزی میخورم
زهرا هم قرمه میخواست
فرشید هم قرمه خورد
غذا رو که اوردن خیلی با اشتها خوردم فرشید گفت:خب گرسنه نبودی😂🙈
گفتم:میخوای نخورم
فرشید:حالا که همه رو خوردی🤣
بابا:فرشید دخترم رو اذیت نکن
چشمکی واسه فرشید زدم گفتم:بیا همینو میخواستی
که همه باهم خندیدیم
یک بوی ادکلنی توی رستوران پیچید
حالم داشت بهم میخورد سریع رفتم سرویس فرشید پشت سرم میومد رفتم حالم که بهتر شد اومدم بیرون
دیدم فرشید وایستاده یک دختره خیلی بدحجاب هم روبه روش وایستاده
اول فکرکردم سوالی چیزی داره ولی دیدم دختره داره نزدیک فرشید میشه اروم رفتم پیششون دیدم دارن بحث میکنن نفهمیدم چی میگن گفتم:اقا فرشید اتفاقی افتاده؟
دختره گفت:چیکارته؟
چیزی نگفتم منتظر بودم فرشید جوابی بده گفت: نه چیزی نیست شما برو من حل میکنم این مسئله رو
دختره گفت:جوابمو ندادی
گفتم:فرشید جان پس من میرم پیش مامان اینا منتظرتیم
اینو که گفتم دختره گفت:تو به چه حقی به نامزد من میگی جان؟تو به چه حقی گفتی؟اومد سمتم فرشید اومد جلو گفت:به شما ربطی نداره
گفتم:اونی که باید توضیحی بده شمایی من همسر فرشید هستم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣9⃣
#رمان
اخم هاش رفت توی هم گفت:فرشید تو تو تو گفتی که بعد من ازدواج نمیکنی چیشد؟
فرشید دستمو محکم گرفت
فرشید:بله این مال زمانی بود که وقتی بعد ۱ سال عقد خواستگار اومد برات با سر قبول کردی اره این مال اون زمانه
تو همونی بودی که چند سال از عمرم رو به خاطرت تباه کردم چی میگی؟ من تا چند سال از همه دخترا متنفر بود میفهمی؟چند سال از بهترین سال های عمرم به غم و ناراحتی گذشت
حالا اومدی که چی؟اصلا تو کی هستی که اینجوری حرف میزنی؟چرا آرامش بعد از چند سالم رو میخوای بگیری؟ها؟بس کن دیگه نمیخوام بیشتر از این خودمو خانوادم اذیت بشن نمیخوام بهار که الان کل زندگیم شده کسی که از ته دل عاشقشم و کنارش واقعا معنی عشق رو فهمیدم از دست بدم متوجه هستی؟نمیخوام دخترم اذیت بشه برو دیگه پشت سرت هم نگاه نکن فرشیدی وجود نداره مثل منکه دیگه حلمایی وجود نداره واسم و کل زندگیم شده بهار
حالم خوب نبود حرف های فرشید خیلی واسم سنگین بود
حلما بغض گرفته بودتش اخم کردو گفت: تو بچه داری؟دختره؟
فرشید:بله دارم یک دختر خشگل و مهربون که به مامانش رفته با غم از کنار فرشید رد شد اومد سمتم و به من گفت:فکرمیکنم لیاقت فرشید خیلی بیشتر از تو باشه
حیف که اینو درک نمیکنه
فرشید هنوز دستمو گرفته بود گفت:لیاقت من میدونی چیه؟لیاقت من بهاری هست که حاضر نیستم حتی یک تار موشو با ۱۰۰ تای تو و مثل تو عوض کنم
اصلا نمیفهمیدم فرشید چی میگه حرفاش اصلا حرف های خودش نبود
بهار چیزی نگفت و راهش رو کشید و رفت فرشید نفس راحتی کشیدو روشو برگردوند سمت من تا موقعی که حرف میزد سرش پایین بود
حالم دگرگون بود فرشید گفت:بهارجان خوبی عزیزم؟
گفتم:نه
گفت:چیشده میخوای بشینی؟
منو برد روی یکی از صندلی ها نشوند گفت:چیزی نیست آروم باش
گفتم :چجوری آروم باشم؟
گفت:بشین برم به مامان بگم بیاد
گفتم:نه نمیخواد بشین میخوام باهات حرف بزنم
فرشید:بزار به مامان بگم میام حرف میزنیم
گفتم:نه بشین دیگه
فرشید:باشه آروم باش نشستم
روی صندلی روبه روییم نشست گفتم:چرا اینجوری کردی باهاش؟
فرشید:بس کن بهار نمیخوام درموردش فکرکنم توهم دیگه کشش نده
سرمو انداختم پایین گفتم:باشه
اولش خوشحال شدم گفت همه زندگیم بهاره ولی من چی؟همه زندگیم فرشیده؟یعنی داوود هیچی؟
داشتم دیوونه میشدم که مامان اومده بود دنبالمون ببینه چرا برنگشتیم
مامان:کجایین شما؟
گفتم:چیزی نیست یک بوی ادکلن میومد حالم بد شد
مامان گفت:بهتری؟
گفتم:خداروشکر خوبم
مامان:پس پاشید راه بیوفتیم که به شب نخوریم
فرشید:هرجور باشه به شب میخوریم ولی بریم
دستمو گرفت و گفت:پاشو بریم
داشتیم میرفتیم جای بابا که فرشید یواش در گوشم گفت:بهش فکرنکن
اما مگه میشد میخواستیم حساب کنیم که بابا مثل هزینه هتل خودش حساب کرد
رفتیم بیرون زهرا گفت:بابایی
فرشید:جونم
گفتم:ای کلک یادم اومد
روبه فرشید گفتم:بستنی زهرا یادت رفت
فرشید گفت:ای به چشم الان برمیگردم
ما رفتیم سوار ماشین شدیم که فرشید با کلی خوراکی اومد برای همه مون بستنی گرفته بود
حرکت که کردیم فکرم همش پیش حلما بود ای خدا کاش نمیومد
سرمو چسبونده بودم به شیشه به بیرون نگاه میکردم فرشید هم کنار اون یکی پنجره بود زهرا هم وسط زهرا گفت میخواد کنار پنجره بشینه گفتم:باشه کمربندش رو بستم گفتم از در فاصله بگیره منم نشستم وسط
فرشید حواسش به من نبود
گفتم:نکنه دلش لرزیده ؟نه نه من نمیتونم بدون فرشید
فرشید روشو برگردوند سمتم
نمیدونم چجوری بود همه چیز رو از چشم هام میخوند
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣9⃣
#رمان
فرشید نگاهی توی چشم هام کرد از چهره اش معلوم بود همه چیز رو فهمیده
بغلم کرد سرم رفت روی قلبش
آروم میگفت:میدونم نگرانیت چیه من هیچوقت دوست ندارم برگردم به چند سال قبلم حلمایی وجود نداره
اسم حلما که اومد بغضم شکست آروم و بی صدا گریه میکردم که ادامه داد :
حلما رو امروز اتفاقی دیدم توی رستوران نگران هیچی نباش من همیشه با تو هستم تنهات نمیذارم تنهام نذار
صدای قلبش رو میشنیدم ضربان گرفته بود
که گفت:بهار جان گریه نکن واست خوب نیست مگه بچه واست مهم نیست؟دوسش نداری؟
از بغلش جدا شدم چشم ها داد میزد گریه کردم زهرا خوابش برده بود فرشید گفت بدم بغلش که راحت بخوابه
سرش رو گذاشتم روی پاهای فرشید
خودمم سرمو گذاشتم روی شونه اش گفتم:هیچوقت تنهام نذار
اروم گفت:قول دادم سرش هستم
آروم پلک هام سنگین شد
با لگد خورد به پاهام از خواب پریدم زهرا خواب بد داشت میدید لگد میزد فرشید بیدارش کرد اونم خودشو پرت کرد توی بغل فرشید
فرشید : خواب بد دیدی قربونت برم
زهرا آروم شد فرشید گفت:خوب خوابیدی؟
گفتم:اره عالی بود شونت درد میکنه؟
فرشید:یکمی
گفتم:ببخشید خب وقتی دنیای آدم روی شونه اش باشه درد میگیره
فرشید خندید و گفت :از دست تو
مامان گفت:بهار جان بیا دخترم اینا رو پوست بگیر با بچه ها عقب بخورین گفتم:چشم
میوه ها رو همه رو پوست کردم با فرشید و زهرا خوردیم واقعا چسبید
هنوز ۱ ساعت دیگه مونده بود برسیم بجز ترافیک تهران
خسته شده بودم مامان گفت:نگهداریم یک هوایی عوض کنیم
میدونستم به خاطر من میگه
واقعا حالم خوب نبود
اما در کنار فرشید بودن بهم آرامش میداد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣9⃣
#رمان
فرشید تصمیم گرفت بره
نگرانش بودم نکنه برنگرده اخه خیلی نگاهش فرق میکرد میترسیدم
پشت سرش زهرا آب ریخت و رفت
منم قرار شد برم خونه مامان
دیگه روز های اخر حساب میشد و حالم حسابی بد بود روم نمیشد خونه مامان اینا بمونم شیوا زنگ زد گفت اقا مصطفی رفته ماموریت میاد دنبالم بریم خونه شون به مامان گفتم با کلی اصرار و خواهش اجازه داد
شیوا اومد دنبالم رفتیم خونه ما
فرشید زنگ زد خیلی خوشحال شدم بعد ۱ هفته بی خبری زنگ زده
گوشی رو جواب دادم
الو فرشید
فرشید:سلام بانو خوبی؟
گفتم:سلام خوبم تو خوبی؟
چرا دیر زنگ میزنی منکه پیشت بودم دم به ساعت زنگ میزدی به مادرت حالا به ما که رسید شد هفته ای
فرشید خندیدو گفت:ببخشید شرمنده گوشی نداشتم
گفتم:دشمنت شرمنده قربونت برم
فرشید:خدانکنه دخترم خوبه؟پسرا خوبن؟
گفتم:همه خوبیم
فرشید:خداروشکر بهار من باید برم کاری نداری؟
گفتم:نه فقط فرشید جان
فرشید:جانم جانِ فرشید
گفتم:خیلی مواظب خودت باشیا
فرشید:شما بیشتر یاعلی
خدانگهدارت
نگرانش بودم همش حس میکردم نیست برنمیگرده
حالم بدشد شیوا گفت:خوبی؟
گفتم:نه همش حس میکنم فرشید برنمیگرده
حال خوبی نداشتم ولی خب همین که فرشید زنگ زد حالم بهتر شد دوهفته ای میشد که رفته بود بعد فقط یکبار زنگ زد
دوهفته بعد🌿
این هفته اخرم هست خونه مامان فاطمه اومدیم واسه نهار
دوهفته شده فرشید زنگ نزده نگرانشم
بابا از سرکار اومدن میخواستیم با شیدا بابا ومامانو زهرا غذا بخوریم
بعد غذا رفتم اتاق فرشید
زهرا هم داشت نقاشی میکرد صدای در بود
گفتم:بفرمایید
شیدا بود آبمیوه اورده بود بخوریم
آب هویچ بود ☺️من دوست داشتم خوردم به شیدا گفتم:شیداجون
شیدا:جانم زن داداش
گفتم:میدونستی خیلی خوبی
گفت:نه
بعد باهم خندیدیم که مامان اومدن داخل
از چهره مامان معلوم بود چی میخواد بگه گفتم:خبریه؟
مامان گفت:قربون عروسی باهوشم😁
گفتم:خدانکنه
مامان:گفتیم شیدا هنوز سنش کمه امسال تازه کنکور داره باید حواسش به درسش باشه ولی خب قبول دار نیستن گفتیم بیان شیدا هرچی خودش بگه
شیدا خجالت کشیده بود و سرشو انداخته بود پایین گفتم:الهی عزیزم
بغلش کردم
چقدر حالش شبیه روز های من بود روز هایی که قرار بود فقط یک کمک باشه به داوود
ازش جدا شدم حالم بد بود نمیتونستم خودمو نگه دارم مامان:بهار مادر خوبی؟
نمیتونستم جوابشو بدم زبونم نمیچرخید دیگه احساس درد زیادی داشتم..
با صدای گریه ای به هوش اومدم فکرکنم گریه مامان فاطمه بود
نگران شدم حالی نداشتم که پاشم ولی به زور چشم هامو باز کردم
گفتم:چیشده؟
مامان فاطمه:نه قربونت برم هیچی نشده بچه ها هم صحیح و سالمن دوتا گل پسر کپی فرشید
لبخندی زدم ولی نمیدونستم علت گریه اش چی بود همچین میخواستم بپرسم پرستار با اون دوتا وروجک اومدن داخل
یکی گریه میکرد ساکت میشد باز یکی بعدی مامانم اومده بود و به کار بچه ها میخندید و شیوا کمکم میکرد ولی از همون اول شیطون بودن
چند ساعتی گذشت مامانا رو به زور فرستادم برن شیوا موند پیشم
گفتم:فرشید زنگ نزده هنوز؟
شیوا:نه هنوز
نگرانش بودم یعنی چیشده؟
خیلی شرایط بدی بود واسم پرستار ها اومدن منتقلم کردن بخش توی بخش بودیم که رسول با رویا عرفان و عدنان اومدن زهرا هم طبق معمول بغل رسول بود
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
ربونت برم
دختر خوشگله کی بودی؟
زهرا:بابایی
بعدم باهم خندیدن فرشید غم داشت میدونستم چیه ولی دست من نبود نمیتونستم حرف بزنم مامان گفت:دکتر چی گفت؟
فرشید:دکتر گفت شوک عصبی وارد شده بهش تا هفته اینده شایدم زود تر میتونه دوباره حرف بزنه
مامان چیزی نگفت
فرشید گفت:حاضر بشید تا من برم فرم ترخیص رو بگیرم بریم خونه
مامان:ماموریتتون تموم شده؟
فرشید:نه یک ۲۰ روز دیگه مونده امروز مرخصی گرفتم اومدم پیشتون
لباس پوشیدم بچه ها رو هم اماده کردم که فرشید اومد
امیرحسین رو من بغل زدم امیر محمد رو مامان زهرا هم از فرشید جدا نمیشد
رفتیم بیرون مامان عطیه:بریم خونه ما بهار دست تنها میخواد چیکار کنه خونه تون بریم اونجا
فرشید:چشم
توی راه یک شیرینی فروشی نگهداشت ۴ جعبه شیرینی گرفته بود
مامان:مهمونی دارین؟
فرشید خنده تلخی کردو گفت:نه دارم واسه بچه ها میبرم
... ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
نمیدونم اوضاعشون چجوریه میمیرم زنده میشم چه برسه به این
گفتم:صبرش رو خدا بهت میده
شیدا:اخه یک چیز دیگه هم گفت
گفتم:چی؟
شیدا:اگه بهش ماموریت بدن از طریق ماموریت و گرنه میخواست ثبت نام کنه واسه مدافعین حرم
یعنی ثبت نام کرده منتظره جوابش بیاد
گفتم:یا امام هشتم
خب تو با این میتونی کنار بیای؟
شیدا:نمیدونم بهارجونم نمیدونم
بغلش کردمو گفتم:فردا باهم میرم امامزاده بعدشم میریم پیش یک شهیدی که تو انتخاب کنی باهاش حرف بزن درد دلت رو بگو خودشون جوابت رو میدن
شیدا چشم هاش برق میزد
اون شب تا صبح خوابم نبرد توی فکر مرتضی بودم
اگه فرشید میخواست بره سوریه چی؟ من میتونستم تحمل کنم؟
نه فکرنمیکنم
رفتم سمت گوشیم برای فرشید پیام گذاشتم:سلام فرشیدجونم خوبی؟من زبونم باز شد ببخشید نتونستم باهات حرف بزنم...خیلی خیلی ناراحت شدم
زنگ نمیزم بهت میترسم خواب باشی
شبت خوش
عاشقتم❤️
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣0⃣1⃣
#رمان
پیام رو ارسال کردم که امیر حسین بیدار شد به زور خوابوندمش که امیر محمد بیدار شد نگاهی به ساعت کردم هنوز ساعت ۸ بود
رفتم بیرون اتاق دیدم صدای در اومد رفتم سمت آیفون شیدا داشت روی مبل ها کتاب میخوند
بله؟
+:سلام ببخشید شیدا خانم هستن؟
سلام شما؟
+:بگید مرتضی محمدی میشناسن
اروم گفتم:شیدا مرتضی اومده
شیدا جستی زد هول شده بود گفتم:بفرمایید داخل
درو باز کردم اومد داخل گفتم:سلام اقا مرتضی بفرمایید
مرتضی:سلام
گفتم:میشناسید منو؟
مرتضی :بله بله همسر اقا فرشید
اومد داخل گفتم:بفرمایید امرتون
مرتضی:واقعیتش من با اقای شهیدی صحبت کردم گفتن اینجا هستن شیدا خانوم اومدم باایشون صحبت کنم
گفتم:درمورده؟
که شیدا اومد گفت:سلام
مرتضی بدون اینکه سرشو بیاره بالا بلند شد و سلام کرد بعدش اشاره کردم که شیدا بره
گفتم:چند دقیقه تشریف داشته باشید برمیگردم
تا خواست چیزی بگه اجازه ندادم زودی رفتم زنگ زدم باباعلی گفت اره اجازه دادم گفتم:باشه خدانگهدار
قرار شد اون دوتا زوج عاشق حرف بزنن
منم رفتم بالا اخرش شیدا اومد بالا گفت :اقا مرتضی داره میره
گفتم:برو اومدم
رفتم پایین خیلی خوشحال بود مرتضی نمیدونم چرا ولی خوشحال بود
خداحافظی کردو رفت
گفتم:شیدا چیشد چرا انقدر خوشحال بود؟
شیدا:بهش گفتم دارم فکرمیکنم نمیدونم چرا خوشحال شده بود
گفتم:بندو آب دادی دختر
گفت:یعنی چی زن داداش؟
گفتم:هیچی برو بگیر بخواب صبح میخوایم بریما
شیدا:چشم
رفتم توی اتاق دیدم گوشیم پیام اومده فرشید بود خیلی ذوق کردم
نوشته بود:نه قربونت برم میدونم به خاطر من زبونت بند اومده بود خداروشکر که حالت خوب شده منم عاشقتم عزیزم🌱
گوشی رو گذاشتم اونجا رفتم بخوابم بچه ها تا صبح نذاشتن بخوابم
صبح زود پاشدم شیدا و زهرا رو بیدار کردم صبحانه خوردیم پسرا رو حاضر کردم سوار ماشین شدیم رفتیم امام زاده خیلی خوب بود بچه ها هم خیلی پسرای خوبی بودن بعد از امام زاده اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد فرشید بود وای خدایا
گوشی رو جواب دادم
الو
فرشید:الو سلام بهار جان
سلام فرشید خوبی؟وای چقدر خوشحال شدم زنگ زدی
فرشید:خوبم تو خوبی؟زهرا خوبه؟پسرا خوبن؟منم خوشحالم صداتو میشنوم
گفتم:همه خوبیم
فرشید:خب میخواستم حالت رو بپرسم من باید بریم درگیرم ان شاءالله ۱۵ روز دیگه پیشتم
گفتم:وای چه خوب باشه فقط فرشید جان
فرشید:جانم
خیلی مواظب خودت باشیا منتظرتیم
فرشید:شما هم مواظب خودت و بچه ها باش خداحافظ
خدانگهدارت
خیلی خوشحال شدم شارژ شدم سریع رفتم طرف بچه ها سوار ماشین شدیم که برگردیم خونه
توی راه شیدا خوابش برد
توی خواب میگفت مرتضی مرتضی
فهمیدم چی به چی شده
وقتی رسیدیم بیدار شد بهش گفتم:مبارکه
شیدا:چی؟
اینکه توی خواب هی میگی مرتضی مرتضی مبارکه
شیدا خندید گفتم:یکم حیا
شیدا گفت:چشم ببخشید
گفتم:برو بابا دختر
من میخوام به اقا مرتضی بگم
زنگ زدم اقاجون باهاشون حرف بزنم
اقا جون گفتن که بریم اونجا حضوری حرف بزنیم
گفتم که وایستیم فرشید هم بیاد اونم بالاخره برادرشه
بابا گفت:بله اون به چشم
تلفن رو که قطع کردم به فرشید زنگ زدم گفتم:الو فرشید جونم
فرشید:سلام جانم چیشده خوشحالی؟
گفتم:مبارکا باشه
فرشید:چی میگی بهار
گفتم:آبجی خانمت داره عروس میشه
فرشید:چی میگی غیر ممکنه
یعنی چی من برادرشم چرا به من نگفتین
گفتم:حالا اومدی واست کامل میگم
فرشید:بهار جانم
جانم
فرشید:مواظب خودت باش من باید برم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
تم:یکی داره میاد توی خونه در قفله ولی با قفل در داره ور میره
فرشید هراسون گفت:کجایی بچه ها کجا سالمین؟
گفتم:اره توی اتاقیم درو قفل کردم
فرشید:کار خوبی کردی الان میام نگران نباش
قطع کردم اشکام میومد قلبم درد میکرد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 4⃣0⃣1⃣
#رمان
چند دقیقه ای گذشت اون کسی که پشت در بود وارد خونه شد دنبالمون میگشت از صدای پاش میشد فهمید پشت در اتاق وایستاد وای فهمید توی اتاقیم
دوباره زنگ زدم به فرشید
کجایی؟اومده داخل
فرشید:اومدم اومدم
صدای درگیر شدن فرشید اومد بچه ها رو گذاشتم اومدم بیرون میله جارو رو هم توی دستم گرفته بودم یهو صدای جیغ زنی اومد
یک مرد بودن دوتا زن
ترسیده بودم چادرم سرم بود که یکی از پشت اسلحه گذاشت رو سرم
من برای توی همچین مواقعی ساخته شده بودم زدمش زمین اسلحه افتاد زنه هم روی زمین ولو شد موندم چیکارکنم یهو صدای زهرا اومد که جیغ میکشید
وای نه اسلحه رو سر زهرا بود
زنه داد زد
فرشید تسلیم شو وگرنه دخترت رو میفرستم جایی که نباید
فرشید مرده رو ول کرد از دستش خون میرفت اخه تا چند وقت باید خیلی مراعات دستش رو میکرد چون تیر خورده بود..
مرده رو ول کرد مرده مارو برد پایین بستمون به صندلی های میز نهارخوری
وای خدایا صدای گریه بچه هام میومد واسم جنگ روان بود
زهرا از بس گریه کرد بیهوش شد پسرا هم همینطور زنه که اسم فرشید رو میدونست صورتی که پوشونده بود رو باز کرد حلما بود🙈
حلما گفت:سلام عشق من حالت چطوره؟
اخی دستت خون میره بزار واست ببندمش
بعد رو به مرده گفت:چرا بستیش دست های فرشید رو باز کرد فرشیو سرش رو بالا نیورد که حلما ادامه داد
من از طرف یکی از بزرگتر ها اومدم یکی که خیلی مشتاق دیدن تویه
نه خود خودتا پدرت و البته اون مرده اسمش چی بود اقا عبدی و اون آشغال عوضی که تورو ازم گرفت محمد
وای داشت درباره بابای من حرف میزد آتیش گرفتم با صندلی بلند شدم محکم زدم بهش پرت شد اومد سمتم که بزنه توی صورتم فرشید اومد جلو بین منو اون وایستاد وگفت:مگه از روی جنازه من رد بشی دستت روی بهار بلند بشه
حلما خنده ای کردو گفت:مثل اینکه یادت رفت آزادی الانت مدیون منی ها؟
فرشید گفت:ببندین منو منتت سر چیه؟ها؟
حلما از حاضر جوابی فرشید عصبی بود اومد نزدیکش گفت:دستاشو ببند
دستای فرشید رو بستن اومد سمت فرشید چونه اش رو گرفت سرش رو اورد بالا گفت:به من نگاه کن فرشید چشم هاشو بسته بود
دوباره حلما بلند تر گفت:به من نگاه کن
فرشید نگاهش نکرد حلما نزدیک شدو پیشونیش به به پیشونی فرشید چسبوند داشتم آتیش میگیرفتم سرمو انداختم پایین دست های فرشید رو دیدم که با قسمت چوبی صندلی بریده بودو ازش خون میرفت
حلما دوباره حرفاش رو تکرار کرد
ولی فرشید هیچی نگفت حلما گفت:خودت خواستی
مرده با اشاره حلما اومد سمتم خدایا به تو پناه میبرم
اومد چادرم رو کشید خداروشکر لباس مناسب پوشیده بودم
فرشید آتیش بود آتیش
دید که حواس حلما نیست با پا هولش داد رفت عقب دستاشو باز کرده بود اون زنه امیر حسین بغلش بود اسلحه داشت گذاشت رو سر بچم
فرشید درگیر بود با مرده حلما اومد سمتم بالاخره دست های منم باز شد بازشون کردم حلما رو زدم پخش زمین شد
اسلحه از رو برداشتم گرفتم سمت مرده گفتم ولش کن ولش کرد فرشید دستاشو بست
زنه هنوز امیرحسینم دستش بود اسلحه رو دادم به فرشید
فرشید:اسلحه رو بنداز
زن:نه برو بیرون تا داغ پسرت رو به دلت نذاشتم
نه خدایا خودت کمک کن
چی میشه
زنه دستش رفت رو ماشه تفنگ فرشید زود تر زدش ولی ولی
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣0⃣1⃣
#رمان
ولی زنه افتاد امیر حسین از دستش افتادو سرش خورد به میز
بالا سرش رفتم از سر امیر حسینم خون میرفت
دست گذاشتم روی نبضش
نه خدایا نبضش نمیزد
یا خدایی گفتم
فرشید خشک شده بود
که بابا محمد و رسول و اقا سعید و دوتا از بچه ها وارد شدن
(لباس مناسب تنم بود)
اومدن داخل با دیدن اون صحنه اون مرده که افتاده بود با حلمایی که ولو بود و زنه که تیر خورده بود فرشیدی که خشک شده بود و منی که بالای سر جنازه امیرحسینم بودم
حال دگرگونی داشتم
ولی حال فرشید واسم خیلی مهم بود همونجا زانو زد پاشدم رفتم پیشش گفتم:فرشید؟
جوابی نداد
دوباره صداش زدم گفت:شرمنده اتم گرچه پشیمونی فایده ای نداره
گریه نمیکرد
رسول اومد سمتمون گفت:بهار اینجا چه خبره؟
گفتم:داداش فرشید حالش خوب نیست میشه کمکش کنی بره بالا؟
رسول گفت:باشه
کمک کرد فرشید بره بالا بابا واسم چادرم رو اورد پوشیدمش اقا سعید داشت امیرحسین رو میبرد بیرون گفتم:بذارین واسه اخرین بار ببینمش
نگاش کردم قربونت برم چقدر قشنگ خوابیدی امیرحسینم الهی من فدای اون چشم های بسته ات بشم
اشکام میریخت اقا سعید بردش
رفتم بالا رسول:بهارحالش خیلی بده
سری تکون دادم رفتم پیشش
دستشو باند پیچی کردم هم زخمش خون ریزی داشت هم همه انگشت های دستش حرف نمیزد گفتم:تو دردت از من بیشتر نیست ولی نمیدونم چرا داری خودتو اذیت میکنی
منم دردم کمتر از تو نیست
ولی راضیم به رضای خدا خیلی سخته واسه من خیلی خیلی سخته ولی کاریش نمیتونم بکنم
باید گریه میکردم
فرشید هم نیاز به گریه داشت
نمیدونستم چیکارکنم
گفتم:فرشید جانم
فرشید چیزی نگفت دلم گرفت نمیدونستم چیکار کنم
گفتم:فرشید عذابم نده
بازم چیزی نگفت
بغلش کردم از عذابی که اون حال فرشید بهم میداد گریه ام گرفت نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم فکرمیکرد واسه امیرحسین میگم گفت:شرمنده تقصیر من بود
محکم زدم به اون یکی دستش گفتم:حالت داره عذابم میده جواب نمیدی عذابم میده بعد تو داری فکر میکنی مال امیرحسینه نه داری اشتباه میکنی امیرحسین هدیه خدا بوده واسم الان دیگه از پسرم گذشت نمیتونم کاری بکنم
صدای گریه ام شدت گرفت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣0⃣1⃣
#رمان
گریه شدت گرفت فرشید بازم چیزی نگفت
سرمو بالا اوردم ببینم چیکار میکنه
اروم از گوشه چشمش اشک میرفت بادیدن گریه اون گریه ام بیشتر شد
چرا گریه اش اینجوری بود
هرچی صداش کردم جواب نداد نمیتونستم بی محلیش رو تحمل کنم بلند شدم رفتم بیرون لباس بچه ها رو جمع کردم بعدش برگشتم توی اتاق لباس های خودمم جمع کردم اومدم برم بیرون فرشید نذاشت
فرشید:کجا میری؟
گفتم:نمیخوای پیشت باشم باشه دارم میرم
فرشید یک حالت خنثی داشت گفت:کی گفته؟
هر کسی ببینه میگه جوابمو نمیدی فکرمیکنی حالت از من بدتره ها؟
چرا عذابم میدی
خوشت میاد خوشحال میشی؟
قلبم درد میکرد نمیفهمیدم چی میگم
فقط فرشید سرش پایین بودو چیزی نمیگفت و کیفمو گرفته بود نمیذاشت برم بیرون گفت:بهار جان اشتباه میکنی
گفتم:اونی که اشتباه میکنه تویی نه من همونجا کیف لباس های منو بچه ها توش بود رو گذاشتم زمین و خودم تک و تنها زدم بیرون
فرشید از پشت صدام میکرد اما نمیتونستم دیگه تحمل نداشتم
رفتم که برم پیش داوود
رفتم پیشش آرومم کنه حالم داغون بود گوشیم زنگ خورد فرشید بود گفت:بهار جان تورو خدا برگرد بیا من معذرت میخوام
گفتم:حالا که قلبم درد میکنه؟حالا که دیگه نای رو پاوایستادن ندارم؟
فرشید:کجایی بگو میام پیشت بگو بهار بگو عذاب نده منو
گفتم:من نمیخوام ...
دیگه نتونستم چیزی بگم افتادم زمین هیچی یادم نمیاد
چشم هامو باز کردم توی آمبولانس بودم فرشید پیشم بود کنارم نشسته بود تا دیدمش گریه ام گرفت
پرستار میگفت:خانم گریه نکن حالتون بد میشه
ولی نمیشد من حالم بد بود من عاشقی بودم که عشقم جوابی نمیداد
فرشید :گریه نکن بهار جان هیچی نیست چیزی نشده من پیشتم الان بخواب اروم باش
حرفاش واسم آرامش بخش بود
ولی گریه ام دست خودم نبود
به زور خوابیدم
چشممو با جابه جاشدن دستی روی صورتم باز کردم
امیرمحمد بود دستشو به صورتم میکشید از نرمی دستش خنده ام گرفت فرشید کمکم کرد بلندشمو شیوا امیرمحمد رو داد دستم بادیدنش انقدر ذوق کردم انگار بار اوله میبینمش
حس خوبی داشتم گفتم:فرشید جان
فرشید:جانم
زهرا کجاست؟
فرشید:الان میاد
گفتم:چقدر خواب بودم؟
شیوا: دوروز بیدار میشدی فقط مثل خل و چل ها حرف میزدی باز بهت آرام بخش میزدن
خیلی عاشق داداشمی ها جوابت نداده تامرز سکته رفتی ها
چشمام گرد شد که فرشید گفت:شیوا ول کن تورو خدا وقت گیر اوردیا
امیرمحمد خواب بود گفتم:من سکته کردم؟
فرشید:نه بابا تا مرزش رفتی
بعدش باهم خندیدیم که شیدا اومد گفت:سلام
گفتم:سلام عروس خانم
شیدا خجالت کشید یهو صدای یالله مردی اومد مرتضی هم اومده بود
زهراهم بود اومد بغلم
گفتم:مثلا قرار بود درس بخونی در گیر شدیا
شیدا خجالت کشید گفتم:شوخی کردما
شیدا خندید گفت:معلومه زن داداش
حالم خوب بود شیدا و شیوا و اقا مرتضی رفتن گفتم:فرشید
فرشید:جانم
میشه زنگ بزنی بابا و اینا بیان
دلم واسشون تنگ شده
فرشید:چشم شما خوب باش من همه کار میکنم
گفتم:حالا مزه نریز کارتو بکن
فرشید:چشم فرمانده
زنگ زد که بابا اینا بیان
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣0⃣1⃣
#رمان
وای خدا انقدر از دیدنشون ذوق کرده بودم صدای دستگاه دراومد چقدر دلم واسه رسول تنگ شده بود
فکرکنم نیم ساعت فقط بغلش کرده بودم
خوشحال بودم حسابی
اصلا یادم رفته بود چه اتفاق هایی واسم افتاده
حال فرشید خوب نبود ولی خودشو خوب نشون میداد همین که وانمود هم میکرد باز واسم کلی ارزش داشت
از بیمارستا مرخص شدم با فرشید و زهرا امیرمحمد توی ماشین بودیم
فرشید:کجا بریم؟
گفتم:کجا میخوایم بریم بریم خونه دیگه
فرشید:نه اونجا رو میخوام بفروشم عوضش کنیم
گفتم:چرا من اونجا رو خیلی دوست دارم که
فرشید:نه خونه لو رفته باید عوض بشه
بریم خونه مامان فاطمه اینا؟
شب میریم خونه جدید اسباب ها رو هم چیدیم واست
گفتم:چه زود
فرشید:ما اینم دیگه
جوری نشستم که قشنگ میتونستم ببینمش زل زدم بهش
فرشید:مابیشتر
گفتم:واقعا چجوری میفهمی من چی میگم
فرشید:منو دست کم نگیر
توی راه خیلی شوخی کردم تا حالش خوب بشه همین که نمیخواست با من درباره این موضوع حرف بزنه فکرکنم آزارش میداد
رفتیم خونه مامان فاطمه
توی اتاق فرشید بودیم امیرمحمد خواب بود زهرا هم توی اتاق شیدا بود
فرشید انقدر خسته بود روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش روی چشم هاش بود منم روی صندلی میز تحریرش نشسته بودم برگشتم سمت فرشید گفتم:فرشید بیداری؟
فرشید:جانم اره بیدارم
گفتم:چی اذیتت میکنه؟
فرشید:چیزی نیست
گفتم:من میدونم سر منو شیره نمال راستشو بگو
فرشید:دکتر گفته نباید برگشت به گذشته
گفتم:دکتر واسه خودش گفته تو حرفت رو بزن دوست نداری برم پایین به مامان یا بابا بگم ها؟اونجا نمیتونی از زیرش در بری
فرشید خندید گفت:باشه
من هنوز سر امیرحسین شرمنده هستم
گفتم:فرشید شروع نکن اینو من چند بار بهت بگم من گذشتم از این اصلا من نباید بگذرم اصلا تقصیر تو نبود
فرشید:باشه تو آروم باش چشم ببخشید
گفتم:اها حالا شد اگه نبخشم چی؟
فرشید :چشم امروز جبران میکنم
تعجب کردم چی میگه
بعد نهار یکمی خوابیدیم عصر با شیدا رفتیم بیرون اخه خیلی خسته بود گفتیم یک دوری بزنیم باهم
.
.
.
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣0⃣1⃣
#رمان
فرشید به اصرار زیاد بردمون مرکز خرید(مدیونین فکرکنین ما میخواستیم بریما🤣( یهویی دیدیم مرتضی هم اونجاست احوال پرسی کردیم گفتم:هماهنگ کردین؟
مرتضی:نه واقعیتش اومده بودم هدیه بخرم شماهم اگه میشه بیاین باهم بریم نظر بدید من سلیقه خوبی ندارم
شیدا:واسه کی هست؟
گفتم:اگه بی سلیقه بودین که شیدا رو انتخاب نمیکردین
همه باهم خندیدیم
دنبال مرتضی رفتیم وارد یک طلا فروشی شدیم
فرشید:چی میخوای بخری؟
مرتضی: گردند بند یا پلاک با زنجیرش
فرشید:واسه کی؟
مرتضی:خواهرم تولدش نزدیکه واسه اون میخوام بخرم
داشتم نگاهی به پلاک میکردم که شیدا گفت:این قشنگه فکرکنم خیلی خوشحال بشه
نگاه کردم اره پلاکش گلی مانند بود گفتم:اره عالیه خیلی خوشگله
مرتضی گفت:اقا بی زحمت همینو با یک زنجیر بدین
بعد از حساب کردن مرتضی جعبه رو داد به شیدا گفت:بفرمایید
شیدا گفت:مگه مال زینب نیست؟
مرتضی:نه واسه شما خریدم
شیدا خیلی خوشحال شد گفت:ممنونم
لبخندی زدم گفتم:مبارکت باشه
فرشید صدام کرد گفت:بهار یک دقیقه میای اینجا رفتم پیشش گفت:این انگشتر خوبه؟
گفتم:اره خیلی چطور؟
فرشید:اقا اینو میدید؟
گفتم:فرشید واسه کی میخوای؟
فرشید:یک دقیقه صبر کن
انگشتر رو مرده اورد فرشید:دستت کن ببین خوبه
گفتم:میشه بگی چه خبره😐
فرشید:خب دستت کن میفهمی
چقدر به دستم میومد امیرمحمد بغل شیدا بود گریه میکرد
گفتم:دیدی؟
فرشید:اره درش بیار😂اقا ممنون
رفتم سمت شیدا امیر محمد رو گرفتم رفتیم از طلا فروشی بیرون
مرتضی:بریم کافی شاپ بشینیم چیزی بخوریم مهمون اقا فرشید ها؟
فرشید:داماد به پرویی تو ندیدم والا😂نمیبینی دوتا بچه دارم از من مایه میزاری😐
مرتضی:چشم اقا چشم مهمون من بریم؟
فرشید:نه اگه بزارم خودم حساب میکنم
گفتم:تعارف تیکه پاره نکنید اصلا نمیریم کافی شاپ
همگی خندیدم که مرتضی گفت:پس میریم یک فست فودی مهمون من
همگی رفتیم
نشسته بودیم حرف میزدیم تا شام مون رو بیارن که فرشید گفت:بهار انگشتره خیلی چشمم رو گرفته بود
گفتم:اره قشنگ بود
شیدا:کدوم چرا من ندیدم
فرشید:ندیدیش؟بزار
بعد یک جعبه از جیبش دراورد گفت :اینه خوشگله؟
شیدا:وای خیلی قشنگه
گفتم:خریدیش؟ بعد میگی چشمم رو گرفته بود
فرشید:بله بله خریدمش خدمت شما مال شماست
ذوق زده شدم گفتم:کی خریدی من نفهمیدم
فرشید:ما اینم دیگه
شیدا:وای داداش چه خوش پسندی
فرشید دستشو به سمتم نشون داد گفت:معلوم نیست
همگی خندیدم انگشتره خیلی قشنگ بود دستم کردمش واقعا به دستم میومد یک انگشتر ساده با یک الماس وسطش
خیلی خوشگل بود
مرتضی:خب شام هم که خوردیم بریم؟
فرشید:بریم دیر میشه
مرتضی:اگه اجازه بدی من شیدا خانم رو میرسونم
فرشید:اصلا ابدا بفرمایید
مرتضی:بله چشم قربان من پس میرم
فرشید:نه کجا میری بیا شیدا رو هم برسون
مرتضی:چشم برم حساب کنم میام
فرشید:باشه
فرشید امیرمحمد رو بغلش کرد یواش بهش گفتم:تعارف میکردی شام رو حساب کنیم
فرشید:هرکی خربزه میخوره پای لرزش میشینه
مرتضی اومد سمت ماشینا گفت:داداش چرا ضایع میکنی ادمو
فرشید:چه کنیم دیگه توی مصطفی رو نمیشه اذیت کرد تورو اذیت بکنیم
گفتم:اتفاقی افتاده؟
مرتضی:نه زن داداش اقا فرشید به خرج افتادن
بعد از خدافظی راه افتادیم سمت خونه جدید
زهرا آروم نشسته بود به بیرون نگاه میکرد
امیرمحمد هم توی بغلم خوابیده بود منم از فرصت استفاده کردم زل زدم به فرشید چقدر تغییر کرده بود سه تا تار موش سفید شده بود
اخ اخ چقدر سختی کشیده این مدت ~رنگ خوشبختی~ندید
دلم گرفت سرمو به سمت بیرون چرخوندم اروم اشک میریختم
فرشید:بهار خوبی؟
اشکامو پاک کردم لبخند زدم گفتم:اره
فرشید:چرا گریه میکنی؟
گفتم:فرشید یک سوال ازت بپرسم؟
فرشید:جانم درخدمتم
گفتم:اگه برگردیم عقب حاضری دوباره بیای خواستگاریم؟
فرشید:سوالا میپرسی خب بزار فکرکنم نه نمیومدم
چیزی نگفتم دوباره به بیرون خیره شدم صدای خنده فرشید سکوت اون یک دقیقه رو شکست گفت:بهارجان خل شدی؟ من اگه ۱۰ بار هم برگردیم انتخابم یکیه
گفتم:از دست تو
فرشید:خوب پیچوندی
بهارجان
جانم
فرشید:تو چی برگردیم عقب حاضری با من ازدواج کنی؟
گفتم:نه
از جدیتم ناراحت شد گفت:چرا؟انقدر بد بودم؟
گفتم:مسئله تو نیستی من باهات ازدواج نمیکنم چون این مدت خیلی سختی کشیدی بدون من راحت تر میبودی
موهات دیرتر سفید میشد
فرشید:یعنی تو اینجوری فکرمیکنی؟
..
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂