قسمت9⃣5⃣
#رمان
رسول بود دستش باند پیچی شده بود و زیر زانوش هم باند بسته بودن با دیدنش کپ کردم رسول گفت:بهار خوبی؟چیزی نیست با موتور خوردم زمین اینجوری شدم
داوود هم بود باهم اومدن داخل واسه رسول بالشت اوردم گذاشتم زیر پاش بعدش رفتم صبحانه اماده کنم
میز صبحانه رو چیدم رویا هم بیدارش کردم بیاد پایین عرفان هم بیدار شد رفته بود بغل باباش نشسته بود اصلا محل نمیداد ☺️
تند تند واسه رسول لقمه میگرفتم میدادم بهش دیدم داوود هم داره نگام میکنه لبخند میزنه یکی واسه اونم درست کردم دادم بهش دیدم رویا هم نگام میکنه واسه رویا هم درست کردم
دیدم عرفان هم زل زده به من👁👀
گفتم:عمه میخوام خودم یک لقمه بزارم دهنم👅
بعد باهم خندیدم😆
با رسول و رویا خدافظی کردم و با داوود که خیلی خسته بود داشتیم برمیگشتیم خونه توی راه بهش گفتم که باید یک اسم واسه دخترمون بزاریم
همون اول دوتامون گفتیم (^زهرا^)
🔵دوهفته بعد🔵
امروز دیگه روز های آخرم حساب میشد داوود خونه نبود رفته بود مرخصی شو بگیره منم داشتم فیلم میدیم حالم زیاد خوب نبود زنگ زدم به داوود جواب نداد نگرانش شدم دوباره زنگ زدم بازم جواب نداد حالم دیگه واقعا خوب نبود
زنگ زدم به دریا
دریا گوشی روبرداشت بهش گفتم بیاد پیشم دریا خیلی زود اومد پیشم
حالم خوب نبود گفت که بریم دکتر رفتیم بیمارستان اونجا بودیم دردم شروع شد
چندساعت بعد
چشم هام خیلی سنگین بود میخواستم فقط بخوابم ولی باید بیدار میشدم اخه صدای زهرا میومد که داشت گریه میکرد چشم هامو باز کردم دیدم عزیز بالا سرمه مامان هم بود
زهرا رو دادن بغلم اروم شد گرفت خوابید چقدر شبیه داوود بود کلا شده بود شبیه داوود
منتظر داوود بودم که بیاد اما نیومد
مامان و عزیز رو بزور فرستادم خونه میدونستم خسته میشن دریا پیشم موند .
به دریا گفتم زنگ بزنه به داوود
گفت زنگ زده خاموشه
گفتم:به بابا زنگ بزن
حرفو پیچوند گفت:وایی نگای زهرا کن مژه هاش چه بلنده
نگرانی خیلی بهم فشار اورده بود
دریا تشنه شده بود رفت بیرون آب بخوره
منم گوشی مو برداشتم زنگ زدم داوود یهو صدای خسته اش توی گوشی پیچید داوود:جانم بهار
الو داوود کجایی ؟
داوود:واقعیتش گوشیم خاموش شده بود دیشب تا صبح بیدار بودم بعد نماز خوابم برد اومدم توی نمازخونه خوابیدم الان میبینم کلی دنبالم گشتن همه گوشی رو زدم به شارژ چطور اتفاقی افتاده خوبی؟زهرا خوبه؟
گفتم: خوبه! توچرا نمیای؟
داوود:الان میام عزیزم کارام رو کردم راه میوفتم
گفتم: من الان با دریا بیمارستانم مامان و عزیز رو الان فرستادم برن
داوود:چشم چشم من الان راه میوفتم
که دریا اومد داخل سری براش تکون دادم که زهرا بیدار شد گریه میکرد صدای داوود میومد که میگفت:این صدای زهراست؟صدای دختر من؟😱
گوشی رو دادم دریا تا بتونم زهرا رو ساکت کنم دریا رفت بیرون تا بتونه با داوود حرف بزنه
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 0⃣6⃣
#رمان
از بس بالا سر زهرا بودم خوابم گرفت یهو از خواب پریدم دیدم زهرا نیست
یا خدا زهرا کجاست به زور بلند شدم از روی تخت دیدم نیست دریا کنارم بود اونم خوابیده بود بیدارش کردم گفتم:زهرا کجاست؟😱
گفت:نمیدونم کنار تو خواب بود
سریع چادرمو پوشیدم رفتم توی راهرو که دیدم زهرا بغل داووده داوود هم داره توی راهرو راه میره تا زهرایی که توی بغلش اروم خوابیده بود بیدار نشه بادیدم اومد سمتم گفت:سلام خانم خوش خواب
گفتم:کی اومدی زهرا دستت چیکارمیکنه؟
خندید و گفت:اولا یک یک ساعتی میشه دوما دخترمه ها😄
رو کردم به دریا گفتم :بیا تحویل بگیر نیومده ما رو با خاک یکسان کرد
داوود یواش گفت:شما جای خود😚
زهرا رو از بغلش گرفتم گذاشتم روی تخت پرستار اومد گفت میتونم برم خونه چون دیشب زهرا دنیا اومده حالم خوب بود لباسامو پوشیدمو زهرا رو دریا بغل کرد با داوود و دریا رفتیم از بیمارستان بیرون اولش میترسیدم زهرا رو بغل کنم 😅😁
دریا خیلی اصرار داشت بیاد باهامون ولی چون امین بود گفتم بره پیش امین بهتره دریا رو پیاده کردیم که گوشی داوود زنگ خورد عزیز بود
الو عزیز سلام
........
خوبیم خداروشکر زهرا هم خوبه
.........
داریم میریم خونه
.........
باشه چشم باشه
.........
خدانگهدار
گفتم:چیشد؟
داوود:عزیز بود کلی اصرار کرد بریم پیشش نتونستم رد کنم
رفتیم خونه عزیز اقاجون هم بود اول اقاجون بعدش عزیز زهرا رو بغل کرد عزیز یک پلاک که روش آیه قرآن نوشته بود وصل کرد به لباس زهرا
🔻یک ماه بعد🔻
الان زهرا یک ماهش بود
امشب داوود شیفت بود منم قرار شد با زهرا برم پیش مامان اینا
داوود منو زهرا رو پیاده کرد و رفت توی خونه بودم داشتم با عرفان بازی میکردم اخه زهرا خواب بود رفتم سمت گوشی پیام از داوود بود 📥
نوشته بود:دوست دارم مواظب خودت و زهرا باش شبت بخیر❤️
نوشتم واسش:📤مابیشتر توهم مواظب خودت باش♥️
گوشی رو گذاشتم زمین رفتم دیدم عرفان هم خوابیده منم نفهمیدیم کی خوابم برد با صدای رسول که داشت با تلفن حرف میزد از خواب پریدم دیدم یکمی بعد بابا رو صدا کرد داشتن باهم حرف میزدن دلشوره ای افتاد به جونم دیدم دارن میرن بیرون چادرم و سرم کردم رفتم بیرون اتاق رسول برگشت گفت:تو کجا؟
گفتم :نمیدونم چی شده دلشوره دارم دیدم داری با تلفن حرف میزدی منم میام باهاتون
هرچی رسول و بابا اصرار کردن من گوشم بدهکار نبود به زور سوار ماشین شدم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 1⃣6⃣
#رمان
رفتیم یک جایی خارج از شهر ماشین آمبولانس و پلیس یک جا جمع شده بودن از ماشین پیاده شدیم ببینیم چی شده که چند تا از بچه های اداره رو دیدیم صدای آژیر ماشین آمبولانس واسم جنگ اعصاب بود ادم هایی که جمع شده بودن رو کنار زدم دیدم فرشید تو بغل آقا سعیده دارن گریه میکنن یک جنازه هم اونجا بود که روش پارچه سفید کشیده بودن
من اون هیکل رو میشناختم 😰
نه نه امکان نداره از اقا سعید پرسیدم :چیشده؟جواب نداد فقط گریه میکرد از فرشید پرسیدم اونم جوابی نداد فقط شونه هاشون میلرزید خودم رفتم سمت جنازه پارچه سفید رو کنار زدم
نه نه نه این دروغه بلند داد زدم دروغه داوود بود چشم هاش بسته بود نه امکان نداره تکونش دادم دیدم از قفسه سینه اش سمت چپش خونیه تکونش دادم بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم
بلند تر صداش زدم اما جواب نداد بهش گفتم:بلند شو لعنتی پاشو از این مسخره بازیا درنیار
رو کردم به بابا که مات و مبهوت مونده بود گفتم:بابا داوود حرف شما رو بیشتر گوش میده بهش دستور بدین پاشه بهش بگید دخترتون رو اذیت کنه بد میبینه بابا جوابی نداد رفتم سمت رسول گفتم:برو پیش داداشت بهش بگو بلند شه قسمش بده بگو بلند شه رسول هم فقط از چشم هاش اشک میرفت
برگشتم سر جای اولم دیدم یک کاغذ توی جیب پیراهن داووده برش داشتم نوشته بود:گفته بودم منتظرم باش عروس خانم اینم اقا دامادتون
سرمو گذاشتم روی سینه داوود دیگه هیچی نفهمیدم
🔸چند روز بعد🔸
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت2⃣6⃣
#رمان
چشم هامو باز کردم کلی دستگاه بهم وصل بود نمیدونستم اینجا چیکار میکنم چرا من بیمارستانم با یاداوری داوود و اون شب صدای دستگاه بالای سرم دراومد کلی پرستار و دکتر ریختن سرم چشم هام کم کم بسته شد
🔹چند ساعت بعد🔹
چشم هامو باز کردم اینبار اتفاقی واسم نیوفتاد همه اومدن بالا سرم ولی من با هیچکس هیچ حرفی نزدم حتی جوابشون هم ندادم
چند روزی گذشت ومن هیچ حرفی نزدم فقط زهرا رو بغل میکردمو گریه میکردم
دکتر گفته بود نباید گریه کنم هر وقت گریه میکردم با آرام بخش منو میخوابوندن
همه باهم حرف میزن ولی من هیچی نمیگفتم
یک شب شنیدم رسول داشت به یکی یک ادرس رو میداد ادرس مال بهشت زهرا بود
صبح خونه خیلی شلوغ بود نتونستم برم بیرون عصر که شد خونه خلوت بود رویا توی اتاق خواب بود زهرا رو گذاشتم کنارش و خودم زدم بیرون رفتم همون آدرسی که رسول داده بود
رفتم دیدم سنگ مزاری هست از قطعه شهدا که روش نوشته بود:شهید داوودعبدی
نشستم کنار سنگ قبر هرچی تونستم گریه کردمو هرچی توی دلم بود به داوود گفتم نفهمیدم کی هوا تاریک شد انقدر گریه کرده بودم که قلبم درد میکرد روی سنگ مزار افتادم و هیچی نفهمیدم
چشم هامو باز کردم توی بیمارستان بودم ولی اینبار هیچکسی از خانواده پیشم نبود یهو رسول اومد داخل نشست کنار تختم و گریه کرد و گفت:چرا با ما با خودت اینجوری میکنی میدونی اگه اون نفر تورو نجات نمیداد الان با دومین سکته ای که کردی ممکن بود بمیری هاا میفهمی یا نه
گریه امونم رو برید نمیتونستم حرف بزنم دوباره صدای دستگاه دراومد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 3⃣6⃣
▪️۶ماه بعد▪️
۶ ماه بود من باکسی حرف نمیزدم توی خودم بودم باکسی کاری نداشتم ۶ ماه از شهید شدن داوود میگذشت و من فقط یکبار رفتم سر مزارش
یک روز صبح از خواب پاشدم هرچی پول داشتم برداشتمو لباس های زهرا و خودمو جمع کردمو از خونه زدم بیرون
رفتم سمت یک آژانس هوپیمایی و یک بلیط به سمت مشهد گرفتم
▫️چند ساعت بعد▫️
تازه رسیده بودم مشهد از فرودگاه یک تاکسی یک راست گرفتم واسه حرم
ساکمو دادم قسمت دفتر امانات و با زهرا رفتم داخل حرم چشمم به گنبد افتاد گریه ام گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم به زور خودمو رسوندم به صحن جای پنجره فولاد توی یکی از اتاقک ها نشستم سرمو تکیه دادم به دیوار و زل زدم به گنبد طلا
زهرا از وقتی وارد حرم شده بودیم آروم شده بود و به خواب رفته بود
منم تا جایی که تونستم گریه کردم قلبم درد میکرد ولی بهش توجهی نداشتم و فقط گریه میکردم
دو روز حرم بودمو پامو از اونجا بیرون نذاشتم روز سوم
یک خادمی اومد نزدیکم گفت:پاشو بریم
نمیخواستم باهاش برم ولی بهم گفت:بهار پاشو زهرا رو بغل کن بریم
وقتی اسمم رو گفت زهرا رو بغل کردم همراهش رفتم خانم مهربونی بود رفتیم سمت آسایشگاه خُدام
رفتیم طبقه بالا منو نشوند روی تخت برام غذای حرم رو اورد گفت که بخورم
زهرا رو هم بغل کردو گفت میبرتش پایین تا من استراحت کنم غذا رو که خوردم پلک هام خیلی سنگین شد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣6⃣
#رمان
از خواب پریدم احساس کردم اون خانم داره بهم دروغ میگه پاشدم دیدم بالا سرمه
گفتم:زهرا زهرا کجاست؟
اشاره به کنار تخت کرد زهرا کنارم بود گفتم:میخوام حرف بزنم باهات کمکم کن
اومد جلو گفت:وسایلت رو جمع کن باهم بریم یک جایی اونجا هر حرفی خواستی بزن
پاشدم زهرا رو گذاشتم توی کریر
وسایلم رو جمع کردم
رفتیم سمت یکی از صحن اما حسن مجتبی(ع) لباس هاشو دراورده بود
نشستیم زهرا خواب بود میتونستم تمام حرف هامو بزنم
گفت:من همه چیز رو میدونم راحت باش بامن
گفتم:چی میدونی؟
گفت: تو مامور امنیتی هستی همسرت ۶ ماه پیش وقتی زهرا یک ماهش بود شهید شد ۶ ماه هست حرف نزدی دوبار سکته کردی و تا مرز مرگ رفتی ولی برگشتی
گفتم:از کجا میدونی؟
گفت:بماند من نمیخوام بکشمت یا نمیدونم جاسوسیت رو بکنم میدونم مامور ها نمیتونن با کسی گه نمیشناسن حرف بزنن ولی من همکارتم
بعدش کارتش رو دراورد خیالم کمی راحت شد ولی من فقط میخواستم درباره خودمو داوود حرف بزنم
گفتم اسمت شیواست دیگه؟
شیوا:اره
براش از خودمو داوود عشقی که اصلا اول وجود نداشت و بعد خیلی پر شور شروع شد گفتم گفتم داوود چقدر بچه دوست داشت چقدر زهرا رو دوست داشت چقدر دوست داشت بزرگ شدنش رو ببینه وقتی تعریف میکردم دیگه گریه امونم رو برید وقتی گریه میکردم نمیگفت گریه نکن واست خوب نیست گذاشت قشنگ خالی شدم
وقتی همه حرف هامو زدم گفت:خوشبحالت
گفتم:اینکه شوهرم که عاشقش بودم مرده اینکه یک بچه ۷ ماهه واسم گذاشته اینکه تامرز مرگ میرمو نمیمیرم چی ها؟
گفت:مطمئنم اقا داوود با این عشقی که بینتون بوده شفاعتت میکنه شفاعت شهید هم که میگره تو باید خیلی خوشحال باشی
نمیخوام بگم صبر داشته باشی چون مرگ عزیز سخته حالا اگه شوهرت باشه سخت تر
اینکه انقدر درکم میکرد خیلی خوب بود انقدر گریه کردم که قلبم درد میکرد ولی بهش توجه نکردم همونجوری به گریه کردن ادامه دادم زهرا بیدار شد شیوا گفت:بهار بلند شو زهرا تب کرده
پریدم سمت کریر دیدم راست میگه بدنم سرد شد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣6⃣
#رمان
وای یادگار داوود حالش خوب نیست سرد شدم
سریع رفتیم سمت فوریت های پزشکی که توی صحن امام حسن مجتبی(ع)بود اونجا سوار اورژانس شدیم رفتم دارالشفاء حرم شیوا گفت:اروم باش میدونم نمیتونی ولی سعیت رو بکن بچه توی این سن تب زیاد میکنه
دستمو گرفت وگفت:چرا انقدر سردی تو😱
رسیدیم رفتیم داخل قسمت اطفال گفتن چیزی نیست چون من استرس زیاد داشتم و غصه و غم وجودم رو فراگرفته بود به زهرا منتقل شده
زهرا تبش اومده بود پایین خودم رفتم زیر سرم🤦♀
حالم خوب شده بود سبک شده بودم شیوا پیشم بود بهم آرامش میداد
از دارالشفاء اومدیم بیرون شیوا گفت:به خانوادت زنگ بزن مطمئنم خیلی نگرانت هستن
۳ روزه از خونه زدی بیرون ازت خبری ندارن زهرا رو هم که اوردی دیدم راست میگه زهرا رو دادم بهش
زنگ زدم به مامان مامان فقط گریه میکرد گوشی رو داد به رویا
رویا:سلام کجا رفتی چرا زنگ نزدی میدونی چقدر نگرانتیم؟زهرا خوبه ؟
گفتم:نفس بگیر تابگم مشهدم اومدم حرم امام رضا تنها نیستم یکی از دوست هام همراهمه زهرا هم خوبه سعی میکنم تا آخر هفته برگردم نگرانم نباشین هر روز بهت زنگ میزنم
رویا از صداش معلوم میشدخوشحاله
اخه بعد ۶ ماه به حرف اومده بودم
حتی با اونم حرف نمیزدم
رفتیم با شیوا داخل شیوا گفت که بریم زیارت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣6⃣
#رمان
از زیارت که اومدیم شیوا شمارش رو داد و گفت بریم که برام بلیط بگیره برگردم دوست نداشتم برگردم ولی شیوا گفت تهران کسی منتظرمه که عضو خوانواده ام نیست اما منتظرمه سالم برگردم
هرچی پاپیچش شدم نگفت گفت برم تهران متوجه میشم
با شیوا خداحافظی کردمو راهی تهران شدم
نمیدونم کی به رسول خبر داده بود اومده بود استقبالم وقتی رفتم پریدم بغلش گفتم :شرمنده اتم داداش
گفت:اشکالی نداره بیا بریم هم دلم واسه تو تنگ شده هم واسه زهرا
زهرا توی راه خیلی بیتابی میکرد هرکاری میکردم ساکت نمیشد یک یک ربعی گذاشت که خوابید
رو کردم به رسول گفتم: از کجا میدونستی من میام
دوستت شیوا زنگ زد گفت که دوستته که باهم مشهد بودین گفت راه افتادی داری میای بیام دنبالت
تعجب کردم شماره رسول رو از کجا داشته
رفتیم خونه وقتی رسیدم چشم های مامانم یک کاسه خون بود منو بغلم کرد باز دوباره چشمه اشکش جوشید منم یک بچه توی بغل مامان گریه کردم اخرش باز قلبم درد گرفت💔
بعدش رویا با رویی خوشحال بغلم کرد رفتیم داخل عرفان دیگه یک سال و خورده ایش بود راه میرفت اومد سمتم بغلش کردم
داوود خیلی عرفان رو دوست داشت همیشه بغلش میکرد باهم میرفتن موتور سواری
باز داغ دلم تازه شد اشکام میومدن که عرفان بهم گفت:سا تازه یاد گرفته بود حرف بزنه همچین گفت سلام کلی ذوق کردم بغلش کردم
زهرا گریه اش شروع شد که رویا بغلش کرد شب که شد گفتم میخوام با رسول حرف بزنم و بگم مشهد چیکار کردم کل ماجرا رو واسش تعریف کردمو گفتم میخوام به زندگی برگردم اونم تحسینم کرد رسول که رفت بابا خسته و کوفته اومد چند تار موی سفید به اون چند تایی که داشت اضافه شده بود از خودم شرمنده شدم که اینجوری کردم با خانواده ام
رفتم پایین پیش بابا خیلی خوشحال شد که برگشتم براش چایی بردم و با بابا صحبت کردم که برگردم سر کارم گفتم کار های اداری تون رو فعلا انجام میدم
..
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣6⃣
#رمان
صبح رفتم اداره با بابا و رسول بچه ها همه سیاه پوش بودن هیچکس سیاه تنش رو در نیاورده بود اصلا اداره رنگ و بوی قبلا رو نداشت هیچکس نمیخندید اول از همه رفتم اتاق اقاجون سرم پایین بود گفتم:سلام
اقاجون:سلام بهار جان چه عجب یادی ازما کردی
گفتم:شرمنده تونم حالم اصلا خوب نبود الانم اومدم که بتونم از غمی که توی خونه دارم رها بشم
اقاجون صداش بغض داشت و گفت:حال ماهم بهتر از تو نبود اشکالی نداره بعدش گفت:ما وصیت نامه داوود رو توی میز کارش پیدا کردیم منتظر بودیم توهم باشی خودت پاکت رو باز کنی اخه روش داوود نوشته :فقط تو بازش کنی..
همه جمع شدن توی اتاق کنفرانس تا من پاکتی که داوود واسم گذاشته بود رو باز کنم رو صندلی ها تک تک اعضای تیم نشستن همه مثل بُم بودن که منتظر کبریت شدن تا منفجر بشن
رسول پاکت رو گذاشت جلوم و اروم گفت:اروم باش
سری تکون دادم و خیره شدم به پاکت برش داشتم روش نوشته بود:فقط همسرم بهار بازش کند
لبخندی زدم درش رو باز کردم یک نامه و یک فلش توش بود فلش رو گذاشتم روی میز رفتم سراغ نامه
نامه رو باز کردم نوشته بود
...
چی نوشته؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 8⃣6⃣
#رمان
اول نامه نوشته بود
بسم الله الرحمان الرحیم
بعدش نوشته بود سلام بهار جان
برای جمعی که نشسته بودن گفتم:شرمنده ظاهرا نامه برای منه من اول میخونم بعد برای شما میگم
همه تایید کردن
نوشته بود:سلام بهار جان
الان که این نامه رو مینویسم من دیگه پیشتون نیستم...
حالت رو توی این روزا نمیدونم چیه ولی به خودت مسلط باش با عشق زهرا رو بزرگ کن نذار جای خالی رو حس کنه
توی فلش یک فیلم برای تو وزهرا ضبط کردم اول خودت ببینش بعد هر وقت صلاح دونستی به زهرا نشونش بده
اول از همه از پدر و مادرم که برام زحمت های زیادی کشیدن و من بچه خوبی براشون نبودم معذرت میخوام...
از اینکه پدرم رو توی سختی قرار دادم برای ازدواجم خیلی شرمنده ام
امیدوارم منو ببخشن و از مادرم که تمام عمرش رو پای من گذاشت و من پسری نبودم که باید باشه معذرت میخوام
از بابا محمد هم معذرت میخوام که بازم بدقولی کردم
از داداش رسول هم معذرت میخوام که نتونستم قولی که روز عقد بهش دادم رو عملی کنم..
بهار جان از توهم معذرت میخوام تنهات گذاشتم و کنارت نبودم
و در آخر از دخترم زهرا معذرت میخوام که کنارش نبودمو نتونستم واسش پدری کنم
از طرف من ازهمه بچه های سایت عذرخواهی کن بگو از امروز که این نامه رو واسشون خوندی همه لباس های سیاهشون رو دربیارن تو و بقیه خانواده هم حق اینکه سیاه بپوشین رو ندارین
از همه بچه ها طلب حلالیت کن بگو شرمنده همگی شون هستم و حلالم کنن
از خانواده هم بخواه برام دعا کنن
خیلی زیاد دوستون دارم...
خانواده من...
سریع نامه و فلش رو برداشتم رفتم پایین همه متعجب بودن رفتم سمت میز که بدونم چی توی فیلم هست
فلش رو زدم دستگاه فضای فلش رو اوردم ولی توی سیستمم باز نمیکرد نمیدونم چرا
دوباره برگشتم بالا و گفتم اقا رسول لطفا بیاین سیستم رو برام باز کنید رسول از اقای عبدی اجازه گرفت و اومد پایین سیستم رو باز کرد فلش رو به دستگاه زد توی دستگاه رسول باز شد رسول کنارم بود
...
چی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 9⃣6⃣
#رمان
رسول کنارم ایستاده بود گفتم:هدفون داداش
هدفونش رو داد به من گفت:من میرم بالا کارت تموم شد سیستم رو قفل کن بیا بالا منتظرتیم
باشه ای گفتم و مشغول تماشای فیلم شدم
اولش داوود رو دیدم قطع کردم فیلمو نگاهی به چهره اش انداختم چقدر دلم براش تنگ شده بود باخودم گفتم چرا وقتی دلت تنگ شد نگاهی به عکس هاش ننداختم...😓
بعد بقیه فیلم رو دیدم دیدم توی فیلم بیشتر حرف هاش به زهراست فیلم که تموم شد گفتم داوود چقدر بی غیرت بود خبر نداشتم توی فیلم گفت که:زهرا و بهار من همین جا به صورت تصویری به بهار مادرت اجازه میدم که وقتی کسی خوبی رو پیدا کردی ازدواج کن
خودمو لعنت فرستادم چشم هام پر اشک شده بود همونجا کنار سیستم سرم رو گذاشتم روی میزو اروم گریه کردم
چرا این اجازه رو داد چرا اخه اره من فقط ۲۶ سال سن داشتم درست ولی این راهش نبود نمیخواستم کسی جاشو برام پر کنه..
احساس کردم کسی بالای سرمه صدای لیوانی اومد که روی میز گذاشته شد و بعد صدای فرشید که گفت:خانم حسنی من این فیلم رو موقعی که داوود ضبط میکرد کنارش بودم حالتون رو درک میکنم این آب رو بخورید آروم بشید
بعدش صدای پاش اومد که از کنار سیستم رسول دور میشد
آبو خوردم خودمو جمع و جور کردم و رفتم بالا میدونستم معلوم میشه گریه کردم ولی چاره ای نبود رفتم بالا بچه ها سرشون پایین بود رفتم و سرجام نشستمو گفتم:شرمنده منتظرتون گذاشتم
نامه داوود رو باز کردمو براشون خوندم همه بچه ها بی صدا گریه میکردن تنها نفراتی که خیلی کنترل شده خودشون رو نگه داشتن بابا و اقای شهیدی و اقاجون بودن بقیه همه گریه کردن میخواستم نامه رو داخل پاکت بزارم که دیدم چند چیز دیگه هم هست دوتا سند بود که با یک کاغذ کوچیک که نوشته بود:بهار اینا برای تو هست هر کاری خواستی باهاشون بکن
سند خونه و سند ماشین بود که به نامم زده بود😔
تازه یادم افتاد خونه ای هم دارم
همه رفتن پایین اقا جون گفت:برو خونه امروز نمیخواد بمونی
منکه خیلی بهش احتیاج داشتم قبول کردم رفتم پایین توی پارکینگ که برم چشمم به ماشینی افتاد که ته پارکینگ روش چادر کشیده بودن رفتم سمتش چادر رو زدم کنار ماشین داوود بود
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت0⃣7⃣
#رمان
ماشینی که چقدر دوستش داشتم احساس کردم کسی پشت سرم هست برگشتم فرشید بود میخواست سوار ماشینش بشه احتمالا شیفت بود اومد سمتم گفت:ماشین داوود رو اون شب من اوردم اینجا از اون رو کسی سراغش رو نگرفت این کلیدش خدمت شما و خداحافظی کردو رفت
دزدگیر رو زدمو سوار ماشین شدم ماشین بوی داوود رو میداد نفس عمیقی کشیدمو ماشین رو روشن کردم و راه اوفتادم ضبط ماشین رو روشن کردم مداحی ای بود که داوود خیلی دوست داشت تصمیم گرفتم برم سرمزار داوود بعد ۶ ماه و یک هفته داوود از همه چیز خبر داشت برای همین بود نگاهش با همیشه فرق میکرد
رفتم سمت گل فروشی یک شاخه گل نرگس با یک گل زر خریدمو یک شیشه گلاب و راهی بهشت زهرا شدم رفتم سر مزار داوود نشستم اونجا :سلام داوود امروز طبق چیزی که نوشته بودی نامه ات رو خوندم
خیلی زود رفتی بهت وابسته شده بودم زود رفتی باز چشمه اشکم جوشید گل ها رو گذاشتم روی سنگ و سنگ رو با گلاب شستم زانو هامو بغل کردمو زل زدم به عکسی که روی سنگ حکاکی کرده بودن گوشیم زنگ خورد درش اوردم شیوا بود:سلام بهار رفیق بی معرفتم
سلام خوبی؟
شیوا:ممنون تو خوبی ؟کجایی؟
شکر اومدم گلزار جای داوودم
شیوا:مزاحمت نمیشم خلوت کردی رفتی خونه بهم زنگ بزن دلم واسه تو زهرا تنگ شده میخوام باهات حرف بزنم
باشه بهت زنگ میزنم
شیوا:مواظب خودت باش خداحافظ
خدانگهدارت
یکم دیگه پیش داوود بودمو باهاش حرف زدم
نگاهی به اطراف کردم هوا تاریک شده بود کیفمو برداشتم با داوود خدافظی کردمو رفتم سوار ماشین شدمو رفتم خونه ماشین رو پارک کردم میخوستم برم داخل که رسول در رو باز کرد با یک چهره پریشون اومد بیرون با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت:کجایی تو از نگرانی مردیم
گفتم:رفته بودم پیش داوود ماشین داشتم
رسول نگاهی به ماشین داوود انداخت گفت:ماشین کجا بود؟دست تو چیکار میکنه؟
گفتم:خسته ام بیا بریم داخل برات میگم
توی حیاط بهش گفتم:ظهر داشتم از پارکینگ رد میشدم دیدم یک ماشین ته پارکینگ روش چادر انداختن کنجکاو شدم رفتم نگاه کردم دیدم ماشین داووده بعد فرشید فکرکنم شیفت بود داشت میرفت وقتی دید منو اومد سمتم گفت اون شب ماشین رو برده اداره کسی سراغش رو نگرفته بعدش کلید رو داد بهم
رسول سری تکون داد و رفتیم داخل اخ چقدر دلم واسه زهرا تنگ شده بود نگاش میکردم یاد داوود میوفتادم اخه خیلی شبیه داوود بود خداروشکر کردم زهرا بود وارد که شدم عرفان پرید بغلم و گفت:سا(مخفف سلام) بغلش کردمو بوسیدمش یک شکلات از کیفم دراوردم بهش دادم و رفتم سمت بابا که زهرا بغلش بود آروم زهرا با بابا بازی میکرد با دیدنم خودشو به سمتم کشید
۶ ماه بعد
امروز ۱۴ دی هست سالگرد شهادت داوود
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت1⃣7⃣
#رمان
امروز ۱۴ دی روز سالگرد شهادت داووده قراره امروز سر مزار یک مراسم بگیریم بعدش مهمونا برن رستوران
خیلی اصرار کردم که برم ولی هیچکس قبول نکرد بزور رفتم قرار شد دریا هم امین رو بیاره خونه ما رویا با عرفان و زهرا و امین بمونن
رفتیم خیلی شلوغ بود خیلی از مردم اومده بودن رفتیم سر مزار نشستیم من قول داده بودم گریه نکنم ولی نمیشد اشکام آروم میریخت عزیز فقط شونه هاش میلرزید دریا هم حال خوبی نداشت مامان هم مثل عزیز بود
سرمو گذاشتم روی سنگ با اینکه گریه نمیکردم ولی بازم قلبم درد میکرد احساس کردم کسی داره صدا میکنه سرمو از روی سنگ برداشتم یکی پشت آقایون ایستاده بود لباس سفیدی داشت ولی چهره اش معلوم نبود از سر خاک پاشدم رفتم سمت خانم ها از پشت خانم ها رفتم به سمت اقایون همه متعجب نگاهم میکردن رسول اومد کنارم گفت: بهارداری چیکار میکنی؟
گفتم:اون اقا رو پشت همه اقایون میبینی لباس سفید تنشه رسول گفت:خیالاتی شدی کسی اونجا نیست
ولی من اون مرد رو میدیدم رفتم سمتش بهم اشاره میکرد که پشت سرش برم رفتم چهره اش رو هنوز ندیده بودم
پشت سرش میرفتم همه فکرمیکردن خل شدم ولی من اون مرد رو میدیدم
توی راه که پشت سرش بودم یهو صدای بوق ماشینی اومد من وسط اتوبان کنار بهشت زهرا چیکار میکردم یهو دیدم یکی از پشت منو هول داد
...
کی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣7⃣
#رمان
دیدم رسول نجاتم داده ولی محکم خوردم زمین و سرم گیج میرفت خداروشکر رسول سالم بود همش صدا میزد ولی نمیتونستم جوابش رو بدم که دیدم اون مرده کنار رسول وایستاده گفتم:چرا اینجوری کردی؟
گفت:تو باید میفهمیدی که مرگ از اون چیزی که فکرمیکنی به تو نزدیک تره و باید تا وقتی فرصت داری زندگی کنی
رسول گفت:بهار با کی حرف میزنی
بهار جواب منو بده بهار
چشم هام نیم باز بودو سرم گیج میرفت ولی کم کم دیدم بهتر شد به کمک رسول بلند شدم
سوار ماشینم کردن که برگردیم
یک لحظه چشام روی هم رفت.گ
خواب داوود رو دیدم بهم گفت:اینجوری میخوای مواظب زهرا باشی؟اول مواظب خودت باش تا بتونی از زهرا مراقبت کنی هرچی دنبالش کردم التماسش کردم که وایسته میخوام باهاش حرف بزنم گفت وقت رفتنشه و رفت
احساس کردم کسی صدام میکنه
رسول بود چشم هامو نیم باز کردم خودش بود با یک چهره خیلی پریشون
گفت:خوبی؟!
گفتم:اره فقط سرگیجه دارم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣7⃣
#رمان
یکم که گذشت حالت تهوع گرفتم گفتم:بزن کنار
تعجب کرده بودن رسول و فرشید زد
کنار حالم اصلا خوب نبود
همون کنار اتوبان نشستم حالم اصلا خوب نبود میخواستیم بریم بیمارستان گفتم نمیخواد بریم خونه
رفتیم خونه
دراز کشیدم روی تخت زهرا گریه میکرد نمیتونستم بغلش کنم ساکتش کنم حالم خوب نبود هنوز سرگیجه داشتم به زور بلند شدم از بغل مامان گرفتمش آروم کردمش
چند روز بعد
حالم بهتر بود از چند روز پیش امشب قرار بود بریم خونه اقاجون اینا دریا هم بود میخواستیم دور هم جمع بشیم از اداره که برگشتم رفتیم با رویا واسه بچه ها لباس بخریم سوار ماشین شدیم و بعد ۲ ساعت گشتن واسه بچه ها برای هر کدوم ۲ دست لباس خریدمو برگشتیم خونه
چند ساعت بعد
رفتیم خونه اقاجون اینا دریا واقاسعید زودتر رفته بودن ماهم رفتیم بعد ۱۰ دقیقه دوباره زنگ خونه به صدا دراومد که عزیز جون گفت:اقای شهیدی هستن
گفتم:اقا شهیدی؟
عزیز:بله اقای شهیدی رو هم گفتیم تشریف بیارن رفتیم دم در که سلام کنیم اول خانم اقای شهیدی وارد شدن بعدش خود آقای شهیدی اومدن نفر بعدی یک دختر فکرکنم ۱۵ یا ۱۶ ساله بود اسمش شیدا بود اومد بغلم کرد خیلی دختر مهربونی به نظر میرسید نفر بعدی که وارد شد خشک شدم فرشید بود😱فرشید همون پسر معروف اقای شهیدی هست که هیچکس نمیدونست کیه؟ سلام کردم اومد داخل زهرا تازه یادگرفته بود راه بره داشت با بچه ها بازی میکرد زهرا دختری بود که وقتی غریبه میدید اصلا محل نمیداد ولی وقتی فرشید رو دید رفت بغلش البته نمیشد گفت غریبه ولی خب خیلی هم فرشید رو ندیده بود اقای شهیدی لبخندی رو زدو نشستن رسول روبه فرشید کردو گفت:پس پسر معروف اقای شهیدی تو هستی🙄
فرشید خنده ریزی کردو سری تکون داد رویا و من پذیرایی کردیم نشسته بودیم که اقای شهیدی گفت:حسین جان گفتی که امشب برای چی جمع شدیم؟
اقاجون: من با محمد صحبت کردم ظاهرا عطیه خانم هم درجریان هستن
بعد گفت:علی جان خودت بگی بهتره
اقای شهیدی گفت:
...
چیگفت؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣7⃣
#رمان
اقای شهیدی گفت:واقعیتش ما با حسین اقا صحبت کردیم امشب هم قرار شد دور هم جمع بشیم که ما بحث خواستگاری پسرمون فرشید رو از بهارخانم بگیم
وقتی اسم منو گفت احساس خیلی بدی داشتم ولی چیزی نگفتمو سرمو با زهرا و امین که مثل همیشه با انگشترم بازی میکرد گرم کردم که مثلا نشنیدم ولی دیدم دارن صدام میکنن زشت بود جواب ندم بابا گفت:بهار اقای شهیدی با شما هستن
گفتم:ببخشید؟
اقای شهیدی:شنیدید من چی گفتم؟
گفتم:بله شنیدم
اقای شهیدی:چیزی نمیخواد بگید؟
زهرا همون موقع گریه کرد اولین باری بود که خوشحال شدم گریه کرد زهرا رو برداشتمو عذر خواهی کردم رفتم طبقه بالا تا از اون جمع دور بشم رفتم بالا در اتاق داوود بسته بود اما درش قفل نبود زهرا چون از پله ها اومده بودم بالا توی پله های تکون خورده بود و خوابید رفتم توی اتاق یک بالش برداشتمو گذاشتم روی زمین و یک تشک برای زهرا پهن کردمو زهرا رو گذاشتم زمین خودمم نشستم به تماشای اتاق مردی که حالا دیگه پیشم نبود
چقدر دلم واسه آرامش اتاقش تنگ شده بود سرمو گذاشتم روی تختش نمیتونستم گریه کنم یهو دیدم درباز شد یک نفر اومد داخل دریا بود
اومد روبه روم نشت گفت:واسه منم سخته تو زن داداشم بشی زن داداش یکی دیگه ولی توهم یک زنی باید زندگی کنی نمیشه که تنها بمونی
نمیدونم چرا زدم زیر گریه دریا گفت:ببین فکرهاتو بکن اگر فکرمیکنی ما راضی نیستیم سخت دراشتباهی ما همگی خوشبختی تورو میخوایم نگران زهرا هم نباش پیش خودت میمونه الانم اقا فرشید میخواد باهات صحبت کنه اگه دوست داری بگم بیاد اینجا اگه نکه برین بیرون توی اتاق پذیرایی
گفتم:نمیخوام صحبت کنم
دریا:بهار جان اینجوری که نمیشه
تا میخواست ادامه بده زدم زیر گریه گفتم:تورو خدا نمیخوام الان صحبت کنم حالم خوب نیست
دریا:باشه عزیزم گریه نکن الان میرم میگم بعدا صحبت میکنی
به ناچار قبول کردم سرم رو گذاشتم روی تخت زهرا بیدار شد و واسه شام صدام زدن مجبور شدم برم پایین رفتم پایین کسی حرفی نزد خیلی همگی مهربون بودن وقتی رفتیم پایین زهرا رفت طرف بچه ها بعدش که بازیش تموم شد رفت پیش رسول توی بغل رسول نشست رسول خیلی زهرا رو دوست داشت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 5⃣7⃣
#رمان
صبح روز بعد
ماشین خراب بود هرکاری کردم روشن نشد دادم رسول برد تعمیرگاه منم با تاکسی رفتم اداره بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم خونه بابا وشیفت بود من بودمو رویا و رسول ومامان نهار که خوردیم ساعت ۴ زهرا رو بغل کردم که برم پیش داوود سعی میکردم هر روز برم ولی خب بعضی روز ها نمیشد
رفتم پیش داوود کنار سنگش نشستم و سنگ رو شستم زهرا که توی کریر بود و با دندونیش بازی میکرد منم نشستم و باداوود حرف زدم گفتم که پشیمون شدم تو خیلی غیرت داشتی که خواستی ازدواج کنم اخه دوست نداشتی تنها بمونم و بگن تنهاست پشتی نداره حالا معنی حرف های فیلمت رو میفهمم حرف هام که تموم شد کسی از پشت سرم صدام کرد فرشید بود تا اومد میخواستم وسایلم رو بردارم که برم گفت:صبر کنید میخوام حرف هامو اینجا پیش داوود بگم
مجبور شدم بمونم گفت:سوالی حرفی ندارین ؟گفتم:یک سوال خیلی درگیرم کرده
فرشید:بپرسین
گفتم:چرا اومدین خواستگاری من شما دست روی هر دختری بزارید نه نمیاره چرا من منکی یک بار ازدواج کردمو تازه یک بچه هم دارم
فرشید:واقعیتش من یک بار ازدواج کردم ولی زیر یک سقف نرفتم
واسم جالب شد بدونم
ادامه داد:من یک دختری رو خیلی دوست داشتم اسمش حلما بود بد شما نباشه خیلی دختر خوبی بود یکمی رو مسائل حجاب راحت تر بود ولی خانواده ام رو راضی کردم که باهاش ازدواج کنم ما عقد کردیم بعداینکه یک ۶ ماهی از عقدمون گذشت که پسر خالش از آمریکا اومد خبر نداشت که ما عقد کردیم اومد خواستگاری حلما حلما هم همیشه دوست داشت بره خارج مهره اش رو بخشید و طلاق گرفت به همین راحتی و یک هفته بعد با پسر خالش رفت خارج من موندم و یک انتخاب اشتباه
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 6⃣7⃣
#رمان
ادامه داد:بعد یک سال حلما برگشت مثل اینکه پسرخالش الکل زیاد مصرف میکرده مست میشده میوفتاده به جون حلما وقتی برگشت خیلی داغون بود
اومد سراغم من بهش محل ندادم نمیخواستم دوباره گولم بزنه از اون روز به بعد به عشق از طرف دختر ها خیلی بی اعتماد بودم تا اون شبی که داوود شهید شد و شمارو دیدم
شما بخاطر اینکه داوود شهید شده بود به خاطر عشقی که بهش داشتین سکته کردین بعد از اونم تا مرز مرگ رفتین و دوباره برگشتین
اونجا بود فهمیدم نه خیلی ها هستن که هنوز وفادارن
به عکس داوود نگاه میکردمو به حرف های فرشید گوش میدادم
گفت: من اون شب هیچ فکری نکردم تا وقتی ۶ ماه از شهادت داوود گذشت با پدرم در مورد ازدواج باشما صحبت کردم پدر هیچ مخالفتی نکردن جز زهرا اونم نگفتن که من با زهرا نمیتونم زندگی کنم نه گفتن زهرا منو قبول نخواهد کرد
تا دیشب که زهرا خیلی راحت با من برخورد کرد و پدرم خودشون بیشتر به پیگیر این درخواست شدن
الانم از شما توقع ندارم مثل داوود دوسم داشته باشید حتی اگه ۱ درصد فقط ۱ درصد اون عشق نسبت به داوود رو به من داشته باشید واسه من یک دنیا ارزش داره
خیره مونده بودم به سنگ قبر که ادامه داد: من الان ۶ ماه هست بدون اینکه شما بدونید منتظرتون بودم سعی میکردم موقعی که شما توی اداره هستید من نباشم که مسائلی از جانب من برای شما پیش نیاد الانم هرچقدر که شما زمان بخواید حتی اگه شده ۶ سال منتظرتون میمونم
دیگه نمیتونستم چیزی بگم حرف هایی که زد خیلی سنگین بود بعدش ادامه داد:این حرف هارو جلوی داوود بهتون زدم که بدونید داوود هم شاهد همه چیز باشه
بعد زهرا زد زیر گریه اصلا انگار بدنم خشک شده بود صدای زهرا شدت گرفت فرشید بلند شد و زهرا رو از توی کریر دراورد و بغلش کرد یکمی تکونش داد که زهرا آروم تر شد بعد فرشید گفت:من زهرا رو میبرم توی ماشین میدونم ماشین داوود خراب بوده با تاکسی اومدید
نمیدونم چجوری زبونم باز شد گفتم:خیلی ممنون خودمون میریم اگه میشه زهرا رو بزارید توی کریر
که فرشید یکمی عصبی گفت:الان دیر وقته من زهرا رو میبرم شما هم خلوتتون تون تموم شد وقتی از گلزار شهدا خارج بشید ما اون درم درش منتظرتونیم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣7⃣
#رمان
یکم که گذشت از داوود خداحافظ کردمو رفتم سمت خروجی که دیدم ماشین فرشید اونجاست فرشید یک پژوپارس سفید داشتم میرفتم سمت ماشین یک ماشین با سرعت اومد به طرفم اگه به موقع نمیپریدم بهم میزد معلوم بود میخواستن از قصد بهم بزنن ترسیده بودم که فرشید دنبال ماشینه دوید ولی خیلی با سرعت بود نرسید بهش برگشت سمت من گفت:حالتون خوبه چیزتون که نشد؟
گفتم:م....م..ن.ن
نمیتونستم حرف بزنم ترسیده بودم یک خانمی اونجا بود اومد سمتمون گفت:مشکلی برای همسرتون پیش اومده؟
فرشید لبخند تلخی زد و گفت:اگه میشه کمکشون کنید سوار ماشین بشن ممنون میشم
خانمه کمکم کردو سوار ماشین شدم رفتیم سمت خونه به خونه که رسیدیم فرشید زنگ در رو زد رسول در رو باز کرد با دیدن من توی ماشین که از ترس به خودم میلرزیدم رنگش پرید گفت رویا بیاد کمکم توی این فاصله فرشید همه چیز رو واسه رسول تعریف کرد رویا که اومد بادیدنم سریع اومد کمکم کرد
به اتاقم که رسیدم باخودم گفتم:تو مثلا مامور امنیتی هستی انقدر ضعیف و ترسو تو همون بهار قبلی هستی که جنگجو بود نه نه تو اون نیستی
خیلی خودم رو سرزنش کردم...
از صبح روز بعد چسبیدم به کار و قرار شد پیگیری بشه
۵ ماه بعد
۵ماه از خواستگاری فرشید میگذشت و من جوابی نداده بودم توی این ۵ ماه چسبیده بودم به کار حتی توی خونه هم کار میکردم ولی از استراحتم نمیزدم و به زهرا هم خیلی خوب میرسیدم شده بودم بهار قبل توی این ۵ ماه کارای اداره رو خیلی خوب انجام دادم و چند پرونده به نتیجه رسید و چند نفر رو دستگیر کردیم یک شب بابا اومد تا باهام حرف بزنه میدونستم چی میخواد بگه
محمد:بهار خیلی کار میکنی مارو اخراج نکنن
گفتم:نه بابا جونم شما همیشه تاج سرین
محمد:اقای شهید گفته هنوز نیاز به زمان داری یا جوابشون رو میخوای بدی
گفتم:بابا فقط یک ماه دیگه بگید به من وقت بدن
محمد:باشه پس فقط ۱ ماه
چشمکی زدم😉 وگفتم:فقط یک ماه
فردا صبحش رفتم پیش اقاجون خواستم یک مرخصی یک روزه بهم بده اگر بیشتر باشه که بهتر اقاجون همون ۱ روز رو واسم مرخصی داد با بابا صحبت کردم گفتم میخوام برم مشهد بابا گفت مشکلی نداره رسول یکمی گیر داد که دارم تنها میرم ولی بعدش راضی شد
واسه ساعت ۷ شب پرواز داشتم همه چیزو آماده کرده بودم زهرا دیگه الان هم بهتر حرف میزد هم راه میرفت با همه خداحافظی کردمو رسول منو رسوند فرودگاه
چند ساعت بعد
تاکسی مستقیم گرفتم واسه حرم به شیوا هم زنگ زدم که ببینمش شیف نبود گفتم بیاد حرم
وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم پریدم بغلش بعدش شیوا زهرا رو بغل کرد زهرا هم خوشحال بود به شیوا گفتم بریم همون صحن امام حسن مجتبی (ع)که باهم حرف بزنیم وقتی رفتم فهمیدم همه چیز رو میدونه خیلی پاپیچش شدم بگه از کجا خبرها رو داره ولی نگفت گفتم کمکم کنه گفتم دوتا دلیل قانع کننده دارم
شیوا:بگو
گفتم:هم اینکه نمیخوام به عشقی که به داوود داشتم پشت کنم هم نمیخوام زهرا داوود رو فراموش کنه
شیوا گفت که باید با فرشید دوباره حرف بزنم و همه چیزو واسش بگم
ولی من قبول نکردم گفتم:نمیخوام کسی رو وارد زندگیم کنم اما داوود مجبورم کرده
شیوا گفت بریم زیارت بعد برگردیم دوباره صحبت کنیم رفتم جای ضریح اونجا به امام رضا گفتم:یا امام رضا یا کاری بکن فرشید منو فراموشم کنه یا مهرش رو به دلم بنداز
برگشتیم بیرون زهرا خوابش برده بود بغلم بود شیوا گفت :بریم خونه استراحت کنی هم با همسرم آشنا بشی
منم قبول کردم و رفتیم خونش شوهرش خیلی مرد خوبی بود اسمش مصطفی بود وقتی رفتیم داخل سرش رو بالا نیورد برای اینکه منو شیوا راحت باشیم رفت بیرون شیوا خونه شون دوتا اتاق داشت یک اتاق رو برامون آماده کرده بود انقدر خسته بودم وقتی زهرا رو گذاشتم روی تشک کنارش خوابیدم
وقتی بیدار شدم دیدم زهرا نیست خودمو مرتب کردم رفتم بیرون دیدم زهرا پیش اقا مصطفی داره بازی میکنه اقا مصطفی براش یک عروسک خرس گرفته بود
سلام کردم رفتم پیش شیوا داشت نهار درست میکرد گفت:سلام خانم خوش خواب خوب خوابیدی؟گفتم:اره اصلا یک ارامش خاص داشت بعد نهار منو شیوا رفتیم حرم که بعد از اونجا برم بلیط داشتم باید برمیگشتم تهران رفتیم حرم توی حرم بودیم با شیوا داشتیم زیارت میکردیم یهو رسول زنگ زد گوشی رو برداشتم گفت:سلام بهار حرمی؟
سلام داداش اره حرمم چطور؟
رسول:دعا کن
گفتم:محتاجیم به دعا دعا کردمتون
رسول:نه برای
...
یعنی چیشد؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣7⃣
#رمان
رسول :نه یک ساعت پیش یک ماشین از قصد میزنه به فرشید الان فرشید icu هست حرمی براش دعا کن
یهویی رنگم پرید
گفتم:باشه داداش مواظب خودت باش خداحافظ
رسول:مواظب خودت و زهرا باش خدانگهدار
شیوا گفت:کی بود ؟چیشد چرا رنگت پریده؟
گفتم:فرشید
یهو هول کرد گفت:فرشید چی؟
گفتم:تصادف کرده icu هست
غم رو توی چشم هاش دیدم گفت:تو چرا رنگت پریده؟
گفتم:نمیدونم نگران شدم
بریم زیارت که دیگه ۲ ساعت دیگه پروازمه
شیوا خنده تلخی کرد و گفت:عاشق شدی
گفتم:دیوونه
رفتیم زیارت گفتم:یا امام رضا فرشید شفا پیداکنه اگه برگشت قول میدم باهاش ازدواج کنم
از حرم اومدیم بیرون به شیوا گفتم:چند ساله ازدواج کردی؟
شیوا:۵ سالی میشه
گفتم:چرا بچه دار نمیشی نکنه از تیپ میوفتی؟
قطره اشکی از چشم ها شیوا اومد گفت:نه خدانخواست بچه دار بشیم
گفتم:ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم
شیوا:نه عزیزم این چه حرفیه واقعیته
گفتم:من برم دیگه دیرم میشه
شیوا:نه دیرت نمیشه بگو زود تر میخوام برم ببینم اقا فرشید چشه
مبارک باشه
سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم گفت:خب حالا قهرنکن
برو که دیرت میشه
یک اسنپ گرفتم و راهی فرودگاه شدم
چند ساعت بعد
تازه رسیده بودم خونه زهرا داشت با عرفان بازی میکرد رویا یک حالتی بود نمیدونم چش بود
خجالت میکشیدم که بپرسم حال فرشید چجوریه
رسول اومد خونه بادیدنم لبخندی زدو گفت:دعات گرفت فرشید حالش خوبه الان اوردنش بخش
چیزی نگفتم ولی خوشحال شدم رفتم پیش رویا گفتم:چیزی شده؟
از دست من ناراحتی؟
رویا خندید گفت:نه دیوونه
گفتم:نمیخواد بگی فهمیدم
رویا:چیه؟
همینجوری گفتم:اقا رسول بیا اینجا کارت دارم
رویا گفت:نه نه نه نگو
گفتم:نمیگی ها الان میگم
رسول اومد گفت:چیزی شده؟
من اصلا میخواستم شوخی کنم گفتم:رسول زنت حامله است
رسول متعجب نگاهی به منو رویا نگاه کرد
رویا گفت:بهار تو از کجا میدونی؟😱
گفتم:مگه درست گفتم؟😳😳😱
رویا:حدس زدی؟
گفتم:به جان خودم حدس زدم🤦♀
رویا:ماشالله چه حدس درستی
منو رسول مات مبهوت مونده بودیم برگشتم سمت رسول بغلش کردمو گفتم:مبارک باشه
یک ماه بعد
امشب قرار بود بریم خونه اقاجون قرار بود اقای شهیدی هم بیان فرشید حالش خیلی بهتر بود..
رفتیم اونجا بعد ما اقای شهیدی هم اومدن یکمی خجالت زده بودم ولی باید تحمل میکردم چاره ای نبود اقاجون گفت:حرف های جزئی رو ما میزنیم شما برید اتاق پذیرایی بقیه حرف ها رو بزنید
بلند شدیمو رفتیم اتاق پذیرایی
فرشید گفت:اگه صحبتی هست درخدمت شما هستم
گفتم:من نمیخوام داوود رو فراموش کنم همینطور دوست ندارم زهرا پدرش رو فراموش کنه با این میتونید کنار بیاید؟
فرشید:بله حق با شماست
چیز دیگه نمیدونستم میخوام بگم یانه ولی فرشید گفت:شما با عروسی مشکلی ندارید؟
گفتم:میدونم شما ارزو دارید ولی من نمیتونم کنار بیام شرمنده تون
فرشید خنده ریزی کرد و گفت:واقعیتش منم خیلی خوشم نمیاد به جاش براتون یک سوپرایز اماده میکنم
بلند شدم و رفتم سمت در گفت:نظر دیگه ای ندارید جوابتون رو ندادید؟
گفتم:هرچی بزرگتر ها صلاح بدونن
سرش همون جوری که پایین بود گفت:مبارکه
رفتیم بیرون و یکسری صحبت کردیم و فرشید درباره عروسی گفت
قرار شد اخر هفته یک عقد محضری بگیریم
توی این یک هفته رفتیم خرید شیدا میومد واسه خرید من بودمو مامان و فاطمه خانم (مادرفرشید) و دریا میومد غمی توی چشم هاش بود ولی به روی خودش نمیورد
اول خرید لباس رو کردیم بعدش رفتیم واسه حلقه یاد روزی که با داوود رفتیم خرید افتادم چقدر خندیدیم
بعد اینکه خرید کردیم رفتیم یک رستوران شیدا خیلی دختر خوبی بود همش منو بهارجون صدا میزد خیلی صادق بود و مهربون
بعد رستوران رفتیم خونه اخرش که داشتم وسیله ها رو از عقب ماشین برمیداشتم فرشید کمک میکرد و گفت:خیلی ممنونم
گفتم:بابته؟
خندید گفت هیچی بفرمایید منتظرتون هستن
رفتم داخل فردا ظهر ساعت ۱۱ قرار بود بریم محضر
صبح ساعت ۶ رفتم اداره تا کارامو تا ساعت ۹ انجام بدم و بعدش برم خونه که بریم محضر
کارامو انجام دادم اصلا حواسم به ساعت نبود رسول اومد گفت:ببخشید حاج خانم ساعت چنده؟
اوه اوه ساعت ۹:۱۵ بود
گفتم:ببخشید یادم رف
با رسول برگشتیم خونه لباسمو پوشیدمو رفتیم محضر وقتی رفتیم فرشید نبود نمیدونم چرا رفتم نشستم
بعد یک ربع فرشید با یک چهره پریشون اومد و گفت :ببخشید
قرآن رو برداشتم و باز کردم و خوندم اصلا حواسم به عاقد نبود محو قرآن شده بودم که با صدای آشنایی به خودم اومد شیوا بود میگفت:بگو دیگه عه
قرآن رو بستم گذاشتم کنار اینه چشمم به قیافه نگران فرشید که توی آینه بود افتاد بسم الله گفتم و گفتم:با اجازه پدر و مادرم و بقیه بزرگتر ها بله
صدای صلوات همه اومد همه اومدن تبریک گفتن بعدش شیوا اومد
از دیدنش ذوق کردم بغلش کردم
شیوا چشمکی به فرشید زد گفت:چطور نقشم رو بازی کردم خوب بود؟!
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی
قسمت9⃣7⃣
#رمان
گفتم:چه نقشی؟
شیوا رفت با فرشید دست داد
از تعجب چشم هام دوتا شد از فرشید جدا شد و گفت:تعجب نکن
شیوا و فرشید با هم خندیدن
شیوا گفت: فرشید داداشمه
تعجب کردم چشام از تعجب گرد شده بود چرا پس نبود شیوا؟! فرشید همه چیز رو به شیوا گفته بود شیوا برای همین منو میشناخت و از همه چیز خبر داشت
ناباور خندیدم
شیوا حلقه ها رو اورد من نگران بودم فرشید حلقه رو دستم کرد
منم حلقه رو دستش کردم
رسول اومد جلو گفت:خواهرمو سپردم بهت تنهاش بزاری خودم حسابت رو میرسم 😈
بعدش خندیدو فرشید رو بغل کرد فرشید گفت:با این خط ونشونی که تو کشیدی احیانن جنس فروخته شده رو مرجوع میکنید؟😂😅
بعد با رسول خندیدن رسول گفت:جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود🤣
گفتم:داداش🙄
رسول:غلط کردم هر وقت بیارین پس میگیریم 😁😂
بعدش باهم خندیدیم
داشتیم با بقیه حرف میزدیم که دیدم فرشید زل زده👀 به من به شیوا گفتم:برو به داداشت یک چیزی بگو آب شدم😪
شیوا خندیدو گفت:باید عادت کنی🤪
فرشید اومد جلو گفت من هدیه مو ندادم
باهم خندیدم
یک پاک خوشگل از روی سفره اورد فرشید :بفرمایید
گفتم:چیه؟
شیوا:خب باز کن دیگه
بازش کردم ۳ تا بلیط بود از تعجب خشکم زد رویا گفت:بلیط مال کیش هست؟
دریا گفت:نه شاید مال مشهده
ناباور گفتم:نه مال کربلاست😲😍😍🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
خشک شده بودم نمیدونستم چی بگم حرکتش فردا بود 😚😚
خیلی خوشحال شدم گفتم: ممنونم😇🙃
فرشید:قابلی نداشت
میخواستیم بریم بیرون که بریم رستوران فرشید دستم رو گرفت خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین که یواشکی گفت:باید عادت کنی😅😆
رفتیم پایین سوار ماشین شدیم زهرا رفته بود بغل فرشید فرشید گذاشتش عقب ماشین توی صندلی مخصوص کمربندش رو هم بست بعدش درو واسه من باز کردو من نشستم فرشید میخواست بره هماهنگ کنه که کل بدنم به لرزه افتاد اخه روز عقد منو داوود اون اتفاق افتاد شیشه ماشین رو شکستن
خیلی ترسیده بودم از ترس با زهرا حرف میزدم که استرسم کمتر بشه فرشید اومد سوار شد و حرکت کردیم یهویی دستم رو گرفتو گفت:چرا انقدر سردی؟
گفتم:نمیدونم استرس دارم خداکنه سلامت برسیم
فرشید گفت:نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته
اهی کشیدم و گفتم:ان شاءالله
وقتی رسیدیم به رستوران اصلا زهرا پیش من نمیومد همش پیش فرشید بود خوشحال بودم که فرشید رو دوست داره و باهاش سازگاره
بعد از اونجا ۳ تایی رفتیم دور زدن یکهو دیدم فرشید داره میره سمت بهشت زهرا گفتم:میریم پیش داوود؟
فرشید گفت:اره میریم اونجا
رفتیم قسمت گلزار شهدا سرمزار داوود وقتی رسیدیم فرشید گفت:سلام داداش ممنون که اجازه دادی مراقب خانمت و بچه ات باشم گفتم:چی میگی؟
منم رفتم سمت قبر و نشستم زهرا هم بازی میکرد فرشید هم اون طرف قبر نشست و گفت:من شبی که با پدرم صحبت کردم ناراحت بودم که داوود راضی نباشه ولی خواب داوود رو دیدم که گفت:ممنون داداش که میخوای مراقب خانوادم باشی
برای همین پیگیریم بیشتر شد ولی سوء تفاهم نشه من واقعا عاشقتم😅😁
خجالت کشیدم یکمی اونجا بودیم و بعدش رفتیم سمت خونه زهرا از بس شیطونی کرده بود توی راه خوابید وقتی رسیدیم خونه به فرشید گفتم:ممنون بابت همه چیز😃
فرشید:قابلی نداشت تا میخواستم از ماشین پیاده شم گفت: دوست دارم
لبخندی زدم بهش و پیاده شدم
فرشید نذاشت زهرا رو بغل کنم ببرم خودش بغلش کردو اورد داخل مامان خیلی اصرار کرد که برای شام بمونه ولی فرشید گفت باید بره
باهاش خداحافظی کردمو رفت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 0⃣8⃣
#رمان
تا خود صبح خوابم نبرد ۳ بار وسایل رو چک کردم
صبح قرار بود ساعت ۱۱ حرکت کنیم من انقدری که بی حوصله شده بودم ساعت ۵ صبح رفتم اداره همه کارهامو کردم هرچقدر کار موند دسته بندی کردم و تحویل خانم سجادی دادم که توی این یک هفته واسم انجام بده نگاهی به ساعت کردم ۸ بود امروز نوبت داشتم واسه چکاب باید میرفتم از اداره اومدم بیرون سرخیابون که رسیدم یک ماشین L90 سفید تعقیبم کرد اومد جلو گفت :برسونمت
بهش محل نذاشتم که بوق زدو گفت:بهار محل نمیدی
برگشتم ببینم کیه ای بابا اینکه فرشید بود😐
گفتم: تو اینجا چیکار میکنی چرا اینجوری میکنی ؟😒
فرشید:گفتم یکمی اذیتت کنم بخندیم بیا بشین میرسونمت😉
گفتم:ماشینت کو؟
فرشید:زیر پام نمیبینی؟
گفتم: به قول رسول وقت دنیارو میگیری با این نمکات
فرشید خندید و گفت:بیا دیگه
گفتم:دارم میرم دکتر تو میخوای بری اداره من اداره کارامو انجام دادم تو هم کارات رو انجام بده زنگ میزنم بهت
فرشید:میدونم میری دکتر بیا میرسونمت من دیشب بعد اینکه از خونه شما اومدم رفتم اداره کارامو کردم
گفتم:از دست تو😀
سوار ماشین شدم و رفتیم دکتر دکتر مریض زیاد داشت و سرش شلوغ بود بعد ۱ ساعت علاف شدن بالاخره نوبتم شد رفتیم داخل یک معاینه کرد قلبم رو آزمایشات رو نوشت گفت که توی خود همون مرکز انجام میدن رفتم و آزمایشات و نوار قلب و یکسری چیز دیگه رو هم انجام دادم ولی گفتن هفته دیگه آماده میشه بعد از اونجا میخواستیم بریم خونه مامان اینا تا من وسایل هامو بردارم با مامان و رویا خداحافظی کردم چون نمیتونستن بیان فرودگاه از خونه خدافظی کردم بعدش هم با عرفان سوار ماشین شدیم سر راه فرشید جای یک مغازه وایستاد واسه زهرا کلی خرید کرد گفت داریم میریم توی راه خسته میشه سرگرم باشه بعد رفتیم نزدیک خونه فرشید اینا که اقا مصطفی ماشین رو بیاره توی ماشین من بودمو شیوا و شیدا و فرشید با اقا مصطفی که راننده بود
توی راه با شیوا کلی حرف زدم شیدا هم با زهرا بازی میکرد زهرا رو خیلی دوست داشت رسیدیم فرودگاه پرواز با ۱ ساعت تاخیر پرواز کرد
۳ روز بعد
رفته بودیم بین الحرمین نمیدونستم کجا رو نگاه کنم به هر طرف نگاه میکردم چشمه اشکم جاری بود رفتیم یک قسمت نشستیم زهرا خیلی اذیت میکرد رو کردم به زهرا گفتم:مامان جان قربونت برم همه میان اینجا آرامش بگیرن تو داری شیطونی میکنی
فرشید خندید و گفت:زهرا قربونت برم بیا اینجا تا مامان به آرامشش برسه
سرمو گذاشتم روی شونه فرشید و به حرم اقا خیره شدم چشم هامو بستم تنها صدایی که میشنیدم صدای بازی فرشید با زهرا بود که زهرا شاد و خوشحال میخندید...
۴ روز بعد
تازه از هواپیما پیاده شدیم همه اومده بودن استقبال چقدر دلم براشون تنگ شده بود همون اول زهرا رفت پرید بغل رسول منم اول مامان بعد رویا بعد فاطمه خانم بعد دریا بعد شیوا بعد شیدا بعدش عزیز که روی صندلی نشسته بود بغل کردم بعدش عرفان و بعدش امین اومدم بغلم بعد من رفتم بابا رو بغل کردمو بعدش رسول که دلم واسش یک ذره شده بود
قرار شده بود مامانا خونه رو آماده کنن خونه ای که من دیده بودمش البته بدون وسایل سوار ماشین شدیم راهی خونه خونه تقریبا نزدیک اداره بود
رفتیم داخل اول از همه یک راهرو بود بعد وارد خونه میشدی یک آشپز خونه ۱۲ متری با یک پذیرایی بزرگ اتاق ها هم طبقه بالا بود ظاهرا ۳ خواب بود عاشق خونه شده بودم زهرا هم اتاقش رو خیلی دوست داشت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
بیاره حالم خوب نبود درو باز کردم از همون بالا داد زدم:فرشید
و افتادم روی زمین فقط درد قلبم رو حس میکردمو جیغ کشیدن زهرا و داد زدن های فرشید
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
عالی بود حتی فرشید واسه زهرا هم کادو خریده بود که بده بهم
روز بعد
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣8⃣
#رمان
عادت داشتم روز درمیون یا هر هفته برم سرمزار داوود اگه نمیرفتم روزم نمیگذشت تصمیم گرفتم امروز با زهرا بریم خونه آقاجون چون دریا هم میخواست بره منم رفتم با فرشید هماهنگ کردم گفت میاد دنبالمون باهم بریم
رفتیم اونجا اقاجون واسم کادوی تولد گرفته بود
خیلی دوسشون داشتم
انقدر غرق کار بودم به خونه نمیرسیدم احساس میکردم فرشید خیلی خسته است تصمیم گرفتم که مرخصی بدون حقوق چند ساله بگیرم تا زهرا بزرگ تر بشه صحبت کردم قرار شد بعد اینکه یک ماموریت به سمت غرب داشتیم مرخصیم شروع بشه
رفتم آماده بشم واسه ماموریت زهرا رو خونه پیش عزیز گذاشتم اخه قرار بوداقا سعید هم بیاد دریا میرفت خونه عزیز گفتم زهرا بره اونجا
قرار بود صبح راه بیوفتیم شب فرشید شیفت بود من رفتم خونه اقا جون که صبح زهرا خواب باشه واسه جابه جایی بیدار نشه نشسته بودمو به زهرا نگاه میکردم
ترسی نداشتم میدونستم خدا هست و یک خانواده دارم که زهرا تامینه
صبح شد بوس کردم زهرا رو وبا بقیه خداحافظی کردم
فرشید با حسین اقا اومده بودن دنبالم رفتیم سمت فرودگاه دلم واسه رسول خیلی میسوخت دومین باری هم که پدر میشه باید بره ماموریت و کنار زنش نیست
توی فرودگاه منو فرشید کنار هم بود صندلی هامون طفلی انقدر خسته بود که سرشو گذاشت روی شونم و خوابید تا خود غرب ما قرار بود به یک روستای کوچیکی بریم که یک گروهک میومدن دعوا راه میانداختن بین فارس ها وترک ها که مدیر اون گروهک شخصی بود که رابطه مستقیم با سرویس های خارجی داشت
وقتی رسیدیم ماشین اومده بود دنبال مون رفتیم به یک خونه واسه شخصی که اون جا بود ت میم گذاشته بودن ولی ما باید خونه و ارتباطاتش رو برسی میکردیم
رسیدیم خونه وسایل رو گذاشتیم
دو روز بعد
دو روز گذشته بود هیچ حرکتی نکرده بودیم ولی تهدید شده بودیم قرار شد فرشید بره تهران و خانواده ها رو به یک جای دیگه منتقل کنه و یکسری کار دیگه هم انجام بده
۱ روز بعد
۱ روز گذشت ولی فرشید نیومد
صدای در خونه اومد مطمئن بودم فرشیده بابا و اقا سعید رفتن استقبال منو رسول داشتیم دوربین ها رو چک میکردیم
دیدم چند دقیقه ای گذشت ولی نیومدن داخل رسول رفت بیرون چند دقیقه گذشت ولی نیومد
یهو یک نفر اومد بیرون از خونه یک بچه دستش بود که چهره اش مشخص نبود مثل اینکه گروگان گرفته بود بچه همسن زهرا بود دلم یهو لرزید یعنی مادرش چی میکشه
رفتم در رو باز کردم هر کدوم از مردا یک طرفی بودنو کپ کرده بودن
نفس زنان گفتم:یک گروگان دارن یک دختر همسن زهرا
که بغض رسول ترکید
گفتم:چیشده؟
بابا رفت بیرون اقاسعید هم با بابا رفت رسول اونجا وایستاده بود رفتم سمت فرشید گفتم:چیشده؟
چیزی نگفت رفتم سمت رسول گفتم داداش چیشده؟
چیزی نگفت و رفت داخل
رفتم یقه فرشید رو گرفتم گفت:دِ حرف بزن
هیچی نگفت جلوی پام زانو زد و لبه چادرم رو گرفت و گفت:برش میگردونم قول میدم
گفتم:نکنه اون دختر گروگان ز..ه
دیگه ادامه حرفم رو نزده افتادم جلوی فرشید اشکام میریخت گفت:بهار جونم توروخدا گریه نکن برش میگردونم
گفتم:چجوری؟
فرشید:به هر قیمتی شده برش میگردونم
اشکام میریخت
هوای پاییز توی غرب حال من بود آسمون انگار گریه میکرد بارون میومد
نشستم جلوی فرشید گفتم:برش میگردونی؟
فرشید:اره قربونت برم گریه نکن برش میگردونم
کتش رو در اورد انداخت دورم گفت :سرما میخوری بیا بریم داخل
گفتم:یعنی دخترم توی این سرما کجا بردنش؟
فرشید:بیا قربونت برم الان میرم که کمک کنم برش گردونیم
بغلم کرد بغضم توی بغلش ترکید
گفت:بهار جان گریه نکن میدونی داغون میشم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂