قسمت4⃣3⃣
#رمان
یک هفته بعد
یک هفته از اون روز تولدم میگذشت ۵ روز پیش داوود از بیمارستان مرخص شد منتظر جواب من بود منم داشتم فکرمیکردم رفتم جلوی آینه گفتم:چیکارمیخوای کنی تکلیف خودت و داوود رو مشخص کن
باخودم فکرکردم دیدم دوسش دارم🙈
خوابیدم تصمیم گرفتم صبح که رفتم اداره با آقای عبدی حرف بزنم
صبح مثل یک دختر خوب به موقع پاشدم با مامان و بابا صبحانه خوردم به رویا سرزدمو لواشک هایی که خریده بودم رو دادم بهش😂
ذوق کرده بود
بعدش رفتم پیش داداشم اخ باز میخواستم بغلش کنم ولی خب نکردم
با بابا و رسول میخواستم سوار ماشین بشم که یک ماشین از پشت بوق زد برنگشتم عقب بعدش دیدم رسول داره با یکی حرف میزنه برگشتم نگا کنم ببینم کیه ااا داووده چیزی نگفتم نشسته بودم که رسول درو باز کرد گفت :آبجی برو امروز با داوود قراره جایی برین
گفتم:باشه
رفتم سمت ماشین داوود
داوود ماشین مگان سفید داشت داشتم میرفتم سمت ماشین که برگشتم با بابا و رسول خداحافظ کردمو راهمو ادامه دادم داوود:سلام بهارخانم
سلام
رفتم سوار ماشین شدم منتظر بودم چیزی بگه ولی چیزی نگفت که من گفتم:کجا داریم میریم؟
داوود:یک باغ اطراف شهر مال یکی از پرونده هاست
کدوم پرونده؟
داوود :پرونده ای که اسمش (دم پی ) گذاشتیم
اها میخواستم امروز برم اونجا😅
داوود : فکراتون رو کردین؟
سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم
داوود هم بحث رو کشش نداد که رسیدیم به باغ باغ نگهبان داشت
داوود شیشه رو داد پایین که نگهبان احترام نظامی گذاشت گفت:سلام آقای عبدی
اا خانم حسنی سلام..
داوود تعجب کرده بود نگاهی به سربازه کردم ااا اینکه یاسریه
سلام اقای یاسری شما اینجا چیکار میکنید؟مگه دستور نداشتین واسه کار اداری؟
...
ادامه دارد..
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣3⃣
#رمان
یاسری:بله خانم حسنی خیلی دنبال کار هام بودم جور نشد متاسفانه الانم اینجام
گفتم:من صحبت میکنم با پدرم شرایطتون رو میگم بهشون.
یاسری: خیلی ممنون بفرمایید
اقای یاسری چیزی رو فراموش نکردید؟
یاسری:خیر خانم حسنی بفرمایید داخل
اقای یاسری تاکید میکنم چیزی رو فراموش نکردید؟
یاسری:نه خانم حسنی
اقای یاسری تا ۲ ماه آینده توی قسمت اداری میمونید تا یادتون باشه حتی اگه فرمانده هم اومد باید حکم داشته باشه
داوود لبخندی زد و حکم رو به یاسری نشون داد یاسری سرش رو انداخت پایین و گفت :با اینکه شما از من کم تجربه ترین ولی باهوش ترین
با داوود وارد شدیم یک نگاهی کردیم ولی چیزی دستگیرمون نشد داشتیم برمیگشتیم که داوود گفت: هوش و دقتتون بالاست..
خنده ام گرفته بود
گفتم: به پدرم رفتم...
خندید و رفت سوار ماشین شد
دست از پا دراز تر برگشتیم اداره اقای عبدی گفت برم اتاقش داوود هم رفت پیش بابا تا بگه چیزی پیدا نکردیم
رفتم پیش آقای عبدی اقای عبدی گفت:دخترم فکرهاتو کردی؟
گفتم:بله
اقای عبدی:به چه نتیجه ای رسیدی؟مثبته جوابت؟
بسم الله زیر لب گفتم بعدش گفتم: جوابم مثبته
اقای عبدی خیلی خوشحال شدو گفت: مبارکه
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣3⃣
#رمان
اقای عبدی گفت:دخترم داری میری بگو داوود بیا اتاق من
چشم
رفتم سمت اتاق بابا در زدمو وارد شدم گفتم:سلام
محمد:سلام خانم حسنی
داوود داشت گزارشو تحویل میداد که گفتم:اقا داوود اقای عبدی باهاتون کار داشتن
داوود رفت منم از بابا اجازه گرفتم برم سر تخته وایت برد نگاه کردم به یک چیز جالب رسیدم که بهش دقت نکرده بودیم شاید به جای دَم پی میگه دُم پی🤦♀
سریع به بابا گفتم که باید برگردم اونجا قبلش تمام عکس ها و وسایل اون باغ رو میخوام بابا گفت دست داووده
سریع رفتم پایین دیدم داوود خیلی خوشحال نشسته احتمال میدادم که اقای عبدی گفته باشه
ولی چرا وسایلشو جمع میکرد رفتم جلو گفتم:لطفا وسایل و عکس های باغ (دم پی) رو بهم بدین اقا محمد اجازه دادن
گفت:همراهم بیاین توی اتاق حامد هست
باهاش رفتم بالا توی اتاق حامد وسایلو برداشتم همونجا یک نگاهی کردم که توی عکس ها یک چیز جالب بود روی ستون یک بریدگی بود بریدگی که وقتی عکس رو برعکس میکردی میشد P زدم روی میز گفتم :ایول😁
داوود و حامد برگشتن سمتم داوود گفت:یک نفر مثل رسول پیداکردیم
سریع اجازه گرفتم عکس رو ببرم عکس رو ببرم داوود هم همراه من اومد رفتم اتاق بابا به بابا عکس رو نشون دادم گفتم چیزی رو که حدس میزدم بابا گفت برم خودم شخصا برسی کنم تا اونا به بقیه پرونده ها برسن من میخواستم برم که بابا گفت فرشید هم بامن بیاد داوود
مراقب بود باید میرفت سر شیفتش
با یک ۲۰۶ سفید راهی باغ شدیم
...
یعنی میتونه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣3⃣
#رمان
با فرشید رسیدیم به باغ یاسری این بار ازمون حکم گرفت رفتیم سمت همون ستون روی ستون دستش کشیدم حکاکی شده بود میخواستم نقشه منطقه رو نگاهی بندازم که دیدم نقشه شبیهP هست😳
این بار زدم روی میز همه وسایلا ریخت پایین فرشید به زور خنده شو جمع کرد و کمک کرد وسایلا رو گذاشتم سرجاش سریع رفتیم قسمتی که میشد دُم پی داشتیم اونجا رو نگاه میکردیم که فرشید گفت:خانم حسنی اینجا رو
رفتم سمتش یک چیزی مثل گودال بود که ساختگی پوشونده بودنش
درش یک قفل داشت به فرشید گفتم:توی باغ کلید پیدا کردین؟
فرشید :خبرندارم
باید زنگ میزدم داوود زنگ زدم بعد چند بوق صدای داوود اومد:سلام بهارجان
گفتم:سلام یک سوالی داشتم
داوود:بله در خدمتم
گفتم:توی باغ کلید هم پیدا کردین که برده باشین سایت؟
داوود:اره یک دست کلید بود که ۵ کلید بهش وصل بود
گفتم:کلیدش مال قفل های کتابی بود؟
داوود:ظاهرا دوتاش مال قفل بود بقیه مال درهای خونه بود
گفتم:اون کلیدا کجاست؟
داوود:توی اتاق حامد همون جایی که صبح رفتیم
باشه ممنون خداحافظ
داوود:یاعلی
رفتم سمت فرشید زنگ زدم به بابا بعد چند بوق برداشت سلام اقامحمد
محمد:سلام چیزی شده؟
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣3⃣
#رمان
با بابا صحبت کردم بابا گفت نیرو میفرسته اون کلید ها هم میان تا اونا بیان ماهم رفتیم یک دوری اون دور و بر بزنیم که نیرو ها رسیدن قفل رو باز کردیم توش یک کیف بود همه مدارک رو ضبط کردیم کیف رو برداشتم کردم توی پلاستیک که ببرن واسه انگشت نگاری رفتیم اداره فرشید دستکش پوشید و با احتیاط وسایل داخلش رو برداشت و فرشید کیف رو برد آزمایشگاه منم با بابا نشستیم اونا رو برسی کردیم اصلا نفهمیدیم زمان چجوری گذشت یهو رسول در زد اومد توی اتاق گفت:نمیخوایم بریم ساعت ۱۰ شده ها
به بابا گفتم بره چون شیفت بودم اجازه گرفتم اتاق بابا بمونم بقیه رو برسی کنم بابا و رسول رفتن
منم بدون اینکه به ساعتنگاه کنمنشستم همه شون رو برسی کردم
یک موقع به خودم اومدم دیدم داوود و رسول بالا سرم هستن
داوود: سلام خوبی؟
سلام اره چطور؟
رسول:از دیشب که ما رفتیم تا الان پای اینا بودی؟
اره خب تو کی رفتی کی اومدی اصلا ساعت چنده
داوود:ساعت ۷:۳۰
ااا زمان از دستم در رفته هنوز کلی از اینا مونده باید تموم کنم بابا کجاست؟
داوود:تو برو بخواب من شیفتم ساعت ۳ تموم شده خوابیدم بقیه رو خودم انجام میدم
گفتم:اِهِکی کار را که کرد انکه تمام کرد
دیشب تا الان زحمت کشیدم الانم خسته نیستم خودم بقیه رو انجام میدم
رسول:بهار چشمات سرخه معلوم خسته ای خوابت میاد برو منم میشینم با داوود برسی میکنم
نه نمیخواد خودم میکنم شما ها برین مزاحمم نشین
رسول :باشه خواهر من چرا عصبی میشی رفتم
داوود: بزار من کمکت میکنم
با داوود نشستیم تا ساعت ۹ تموم کردیم دیگه واقعا خسته شده بودم سریع گزارش رو نوشتم بدو بدو رفتم اتاق آقای عبدی اقای عبدی و اقای شهیدی با بابا محمد اونجا بود اجازه که دادن با داوود وارد شدیم گفتم:سلام صبح بخیر
...
چی میشه؟؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 9⃣3⃣
#رمان
گفتم:سلام صبح بخیر گزارش اون کیفی که پیدا کردیم رو اوردیم
بابا محمد گفت:گزارش رو بده یک برسی بکنم
دادم به بابا نگاهی کرد و بلند شد و داد به اقای عبدی که بابا گفت:تا کی کار کردین روش؟
داوود: اقا منکه ساعت ۷:۳۰ اومدم خانم حسنی تا صبح روش کار میکردن
بابا نگاهی به چشم های سرخم کردو سری تکون داد که اقای عبدی گفت:کارت هیچ بد نبود خوب بود
خیلی خوشحال شدم که تونستم اولین پرونده مو توی تیم اقا محمد به پایان خوبی برسونم اقای عبدی گفت:شما برید استراحت
تشکری کردمو رفتم سمت در خروجی میخواستم برم خونه که صدای گوشیم اومد
مامان بود
مامان:الو بهار
سلام مامان
مامان:بهار کجایی؟
دارم میام خونه
مامان:باشه بیا شب میخوایم بریم خونه اقای عبدی
گفتم:چرا میخوایم بریم اونجا؟
مامام:عزیز خانم زنگ زد گفت امشب شام بریم اونجا هم دور هم باشیم هم تکلیف شما ها رو مشخص کنیم
باشه مامان دارم میام خونه
رفتم سر خیابون تاکسی گرفتم رفتم که برم خونه احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه چند خیابون رو زد زدم خداروشکر گمم کردن بازم جهت احتیاط چند خیابون دور تو از خونه پیاده شدم دیدم کسی دنبالم نیس رفتم خونه سریع زنگ زدم به بابا گفتم:سلام بابا خوبین؟
محمد:سلام ممنون چیزی شده چرا نفس نفس میزنی؟
بابا دنبالم بودن چند بار دور خودم گشتم که از دستشون فرار کردم
محمد:باشه بابا آروم باش برو استراحت کن حل میکنم مشکلو
باشه خدانگهدار
محمد:خدانگهدارت
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت0⃣4⃣
#رمان
رفتم به مامان یک سلامی کردمو یک راس رفتم اتاقم واقعا خسته بودم با صدای رویا بیدار شدم که گفت پاشم واسه نهاربغلش کردم گفتم:دلم واست تنگ شده بود
خندید و گفت:لوس نشو
رفتم پایین نهار خوردم دوش گرفتم یکمی کتاب خوندم که مامان گفت حاضر شیم بریم
رفتم جلو اینه چی بپوشم🤔
یادم افتاد اون روز که رفتیم مغازه کمیل مانتو خریدم واقعا مانتوش قشنگ بود😍همونو پوشیدم با روسری که رویا بهم داده بود ست شد چادری که رسول برام هدیه گرفته بود رو پوشیدم و کیف و کفشی که بابا بهم هدیه داده بود
واقعا عالی شده بود رفتم پیش رویا گفت:به به خوشگل شدی
گفتم:من خوشگل بودم
بعد باهم خندیدیم
رفتیم خونه اقای عبدی دریا هم بود رفتیم داوود بعد ما اومد داشتم توی آشپز خونه کار میکردم که داوود صدام کرد رفتم گفتم:بله
داوود:بیا کارت دارم
رفتیم طبقه بالا توی اتاق داوود همون اتاقی بود که اون روز درش نیم باز بود
رفتیم داخل همش عکس شهدا بود و ته اتاقش پیانو داشت من عاشق پیانو بودم گفتم:بلدی؟
داوود:بعله چرا که نه
رفت از کنار پیانو یک جعبه خوشگل در اورد
داوود:اینم هدیه تولدت که نشد روز تولدت بهت بدم
...
یعنی چی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت1⃣4⃣
#رمان
جعبه کوچیک بود..
داوود:و البته نشد بگم چقد خوشحالم که هستی..
درش روباز کردم یک انگشتر عقیق بود
با یک عقیق سبز خوشگل💚
خیلی خوب بود درش اوردم و دستم کردم و دستمو جلوی داوود گرفتم و یک تکونی دادم هر دوتا مون خندیدیم رفتیم پایین دوست نداشتم از اتاق داوود بیام بیرون اخه حس خیلی خوبی داشت رفتم توی آشپز خونه مشغول کمک شدم
داوود هم رفت سمت امین که با رسول و اقاسعید میخندید
فقط من بودیمو دریا کارا که تقریبا تموم شده بود میزو چیدیم که داوود اومد کمک تا دریا میخواست دست به ظرف ها بزنه که ببره سر میز صدای گریه امین دراومد صدامو یکم بلند کردمو گفتم:دریا جون ماشالله خوب امینو آموزش دادیا😂
همه باهم خندیدم و بقیه کارا رو منو داوود کردیم همه نشستیم منم رفتم کنار داوود نشستم شام واقعا عالی بود
بعد اینکه شام تموم شد ظرف ها رو همه رو باز با داوود جمع کردیم میخواستم ظرف ها رو بشورم که دریا نذاشت و گفت بسه دیگه کار کردم برم پیش بقیه داوود امین و بغلش کرده بود داشتم میرفتم هنوز توی اشپز خونه بودم که داوود با امین اومد داخل
امینو گرفت سمتم و گفت:زن دایی منو بگیر دایی خیلی خسته شده
منو دریا با هم خندیدم امینو بغل گرفتمو رفتم بیرون داوود هم رفت پیش بقیه که داشتن حرف میزدن منم رفتم کنار بقیه نشستم که اقای عبدی گفت:حالا دیگه وقتشه بریم سر اصل مطلب
که بحث باز شد امین فقط با انگشتر عقیقم بازی میکرد و کاری بهم نداشت
بقیه هم همینجوری داشتن حرف میزدن
قرار شد عقد و عروسی رو باهم بگیریم همون ۱ آذری که قرار بود عقد باشه عروسی هم بگیریم
که رویا گفت:بهار چه انگشتر قشنگی داری نگا امین چقدر دوسش داره داره باهاش بازی میکنه😍
دیدم همه نگاها برگشت سمت من به جز اقا سعید که سرش پایین بود رسول گفت:هدیه است؟
گفتم:بله
رویا:معلومه دیگه🤦♀😁
رسول: اونکه میدونیم کار داووده مناسبت نداشته😂
گفتم:کادوی تولدمه☺️
که مامان گفت:مبارکت باشه😃
شب خوبی بود
...
خداروشکر داره خوب پیش میره..
مگه نه؟😆😂
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣4⃣
#رمان
یک هفته بعد
یک هفته ای بود که درگیر خرید ها بودیم جهیزه ام نفهمیدم مامان اینا کی خریده بودن فقط داشتیم وسیله های کوچیک رو میخریدیم
چند روزی بود احساس میکردم تحت تعقیبم ولی بابا میگفت چیزی نیست
با مامان و عزیز و دریا و امین رفته بودیم یکسری خرید بکنیم رویا چون نمیتونست نیومد داشتیم راه میرفتیم که یک ماشین با صدای خیلی بدی کنار مون ایستاد چند مرد با صورت های پوشونده پیاده شدن اومدن سمتم داشتم سکته میکردم ولی من یک مامور امنیتی هستم باید از پس شون برمیومدم
اومدن سمتم یکی شون یک بطری دستش بود ریخت روی صورتم به موقع چشم هامو بستم سرم گیج میرفت صورتم میسوخت فقط صدای گریه ی امین و یازهرای مامانم رو میشنیدم که بعد چند دقیقه احساس کردم داوود کنارمه داوود:بهارجان خوبی ؟
نه صورتم میسوزه
احساس کردم صداش بغض داره
داوود:نگران نباش الان آمبولانس میاد تحمل کن الان آمبولانس میاد
دیگه چیزی نمیتونستم بگم احساس میکردم یکی داره تکونم میده داوود بود داشت با داد صدام میکرد میگفت:بهههههههههههار بهههههههههار
نمیتونستم جوابشو بدم
چشم هام بزور باز شد دیدم دستم قفله سرمو چرخوندم دیدم داوود سرشو گذاشته روی دستم دستم خشک شده بود صورتم میسوخت بلند شدم حواسم نبود داوود خوابه از خواب پرید
داوود:سلام خانم خوش خواب خوبی؟
گفتم:سلام صورتم یکمی میسوزه😢
داوود:نگران نباش الان خوب میشه
چشم های داوود سرخ بود
گفتم:چند وقته اینجام؟
داوود: یک ۴ ساعتی میشه
گفتم:اون مردا چیشدن؟
داوود:نگران نباش همشونو زدم کشتم😁
داوووووود شوخی نکن
داوود:شوخی چیه مامامت بودن دیدن
گفتم:مامان و عزیز کجان؟
مامانت رفتن آبی به دست وصورت بزنن
عزیز و دریا رو راهی خونه کردم
میخواستم دستمو تکون بدم از درد گفتم اخ
داوود:چیزی شده درد داری؟
نه خیر مثل اینکه دستم بالش نرمی بوده براتون خشک شده
داوود خندید
داوود:ببخشید
اشکالی نداره برو فرم ترخیصم رو بگیر میخوام برم
داوود:نمیشه باید تا فردا بمونی
میگم میخوام برم اا
حوصله ام سر میره بعدشم من کلی کار دارم دلم واسه اتاقم تنگ شده برو فرم ترخصیم رو بگیر با رضایت خودم میخوام برم
که بابا اومد داخل گفت:چه خبره بیمارستان رو گذاشتین رو سرتون
بابایی جونم میشه فرم ترخیصم رو بگیرین خسته شدم
بابا محمد:توکه تازه از خواب پاشدی کی خسته شدی؟🤨🤨
که منو داوود و خود بابا خندیدیم😂
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت3⃣4⃣
با اصرار های فراوان من و مقاومت های داوود بالاخره بابا راضی شد و واسم فرم ترخیص رو گرفت
چند روزی گذشت دیگه صورتم مثل قبل شد اون جا بود که فهمیدم روز هایی که با داوود بیرون نمیرفتم داوود مراقبم بوده اون روز هم داوود اون مردا رو زده بود یکی سرش به جدول خورده بود توی کما بود اون یکی دیگه حالش خوب بود و برده بودنش زندان
کمیل که اون روز زده بودمش هم حالش خوب بود و اونم زندان بود
امروز میخواستیم اخرین خرید رو بکنیم فقط مونده بود حلقه و لباس عروس و کت شلوار داوود
اول لباس منو رفتیم بگیریم من بودمو رویا و دریا و مامان و داوود عزیز پاهاش درد میکرد نیومده بود یک لباس دیدیم همه مون پسند کردیمش همونو برداشتیم بعد رفتیم لباس داوود ۴ دست کت و شلوار برداشتیم دادیم دستش بپوشه که رسول هم بهمون اضافه شد اخ اخ چقدر دلم واسه این بشر تنگ شده بود😐😐😐 رو کردم بهش گفتم:تو چی داری من انقدر دلم واست تنگ میشه🤔
روکرد گفتم الان مسخره بازی درمیاره ولی در کمال ناباوری گفت:میخواستم اینو از توبپرسم😁
داوود اولین کت و شلوار رو پوشیده بود اومد بیرون اصلا بهش نمیومد گفتم بره بعدی رو بپوشه بقیه رو هم تک تک پوشید طفلی هرچقدر من زود انتخاب کردم واسه خودم واسش سخت گیری کردم😂🙈
از اون چهاردست یکی دومی از همه بهتر بود انگارواسش دوخته بودن همونو برداشتیمو رفتیم سمت طلا فروشی میخواستیم یک سرویس بگیریم و حلقه اول رفتیم سراغ حلقه تا میخواستیم انتخاب کنیم اقای عبدی و عزیز هم رسیدن حیف کاش بابا هم میبود
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣4⃣
#رمان
توی انتخاب حلقه خیلی سخت نگرفتیم و رفتیم خرید سرویس طلا اینجا من تصمیم گرفتم دخالت نکنم😁
داشتن نظر میدادن که داوود گفت:مثل اینکه واسه شماستا نظر نمیدی؟
چیزی نگفتم که عزیز اومد گفت:بیا دخترم کدومو دوست داری؟
رفتم نزدیک روی یکی دست گذاشتم عزیز خندید دریا و رویا باهم به من زل زدن دریا خندید گفت:با داوود دست به یکی کردین؟
برگشتم دیدم داوود هم داره لبخند میزنه گفتم:نه به جون خودم مگه چیزی شده؟
عزیز خندید گفت:بیا سربه سرت میزارن اخه داوود هم همینو انتخاب کرده نگاهی به داوود کردم خوشحال بود
همه رو برداشتیم اومدیم واسه اینکه حساب کنیم رسول میخواست حساب کنه که داوود گفت:داداش کارتت رو دربیاری دیگه نه من نه تو
همه رو داوود حساب کرد
چند روز بعد
امروز روز عروسیه خیلی استرس دارم میترسم به خاطر کارمون اتفاقی بیوفته از چهره ام معلوم بود استرس دارم اومدم پایین دیدم رسول داره لب حوض با داوود حرف میزنن رفتم بیرون سلان کردم رسول:سلام اتفاقی افتاده؟
نه چطور؟
رسول:رنگت پریده
راستیتش استرس دارم منتظر یک اتفاق بدم
رسول اومد نزدیک بغلش کردم
گفتم:میترسم
رسول:نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته هم امنیتتون تامین هست خاطرت جمع
داوود هم قول داده نمیزاره کاری بکنن
داوود اومد جلو گفت:قول دادم😉
از رسول جدا شدم دیدم داوود گفت:بریم که دیره
از رسول و بقیه خدافظی کردم
...
اتفاق بد منتظره
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣4⃣
#رمان
رفتم دیدم دریا با امین نشسته تو ماشین سوار شدم جلو نشسته بود میخواست بیاد عقب نذاشتم امین خودشو کشیده بود به طرف داوود داوود بغلش کرد باز خودشو کشید طرف من منم بغلش کردم داوود خندید گفت:دریا خوب خواهرشوهر بازی دراوردیا😂
باهم خندیدیم
ولی من ته دلم استرس داشتم رفتیم توی آرایشگاه اول قرار بود بریم محضر بعدش بریم تالار
داشتم از ماشین پیاده میشدم که داوود صدام کرد برگشتم عقب گفت:نگران نباش نمیزارم اتفاقی بیوفته استرس نداشته باش این سفیدی که توی صورتت هست بابات ببینن دیگه باید قید منو بزنی🤦♀😂
خندیدم گفتم:اونی که باید نگران باشه تویی نه من
برو دیرت نشه😉
داوود:باشه نگران نباش خداحافظ
باشه مواظب خودت باش
داوود:توهم
رفت سوار ماشین شدو رفت منم رفتم داخل
🔴چند ساعت بعد 🔴
بابا با مامان رفته بودن
رسول با رویا اومدن دنبالم
از رسول خجالت میکشیدم اومد جلو گفت:سلام خواهر خجالتی من چه خوشگل شدی
سرمو اوردم بالا گفتم:خوشگل بودم😂☺️
خندیدمو سوار شدم رویا دستمو گرفت گفت:چرا انقدر سردی تو دختر🤭
رسول :هنوز استرس داری ؟
اخه داداش مگه میشه استرس نداشت
رسول سری تکون داد رویا تا خود اونجا باهم حرف زد وقتی رفتیم داوود نگران دم در ایستاده بود داشت با یکی از بچه های سایت صحبت میکرد
مارو دید گفت:چقدر دیر اومدین😐
رسول خندید و گفت:تو هولی برادر من داوود رسول رو کشید کنار احساس خوبی به این حرف های یواشکی نداشتم ولی آرامشی که توی ندونستن بود توی دونستن نبود
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣4⃣
#رمان
از پله ها رفتیم بالا همه نشسته بودن ماهم رفتیم سر سفره نشستیم
قرآن رو باز کردم سوره یس اومد
عاقد شروع کرد بار اول گفت :عروس خانم وکیلم؟
دریا گفت:عروس داره سوره یس میخونه
همه صلوات فرستادن
برای بار دوم گفت:عروس خانم وکیلم؟
این بار رسول گفت:عروس زیر لفظی میخواد😂🤭
حالا فهمیدم چرا وقتی اومدیم بالا داوود و رسول میخندیدن
داوود یک جعبه مخملی مربعی از کنار سفره اورد بالا جلوم باز کرد
یک گردنبند بود خیلی خوشگل بود تشکری کردمو جعبه رو بستم گذاشتم کنار سفره
که عاقد گفت:برای بار سوم عرض میکنم عروس خانم وکیلم؟
قرآن رو بستم بوسش کردم گذاشتم کنار جعبه بسم الله زیر لب خوندم و گفتم:بااجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترها بله
که صدای صلوات کل اون اتاق رو پر کرد بعدشم دست زدن دریا حلقه ها رو اورد برای اولین بار دیدم داوود داره نگام میکنه حتی با اینکه محرم بودیم نگام نمیکرد یهو از بالا سرمون رویا قند هایی که ساییده بود رو ریخت روی سرمون🤪
داوود کل موهاش پودر قند داشت 😆
بهش خندم گرفته بود
بعدش تک به تک اومدن واسه تبریک رسول دستم رو گرفت گذاشت توی دست داوود و گفت:داداش مواظب خواهرم باش 😢
صداش بغض داشت ولی کنترلش کرد
از محضر اومدیم بیرون که بریم سمت تالار داوود در ماشینی که گل زده بود رو واسم باز کرد سوار شدم خودش رفت با یکی از بچه ها هماهنگ کنه
توی ماشین نشستم نفس راحتی کشیدم که یک ماشین با صدای بدی کنار ماشینمون ترمز کرد
...
یعنی چی میشه
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت7⃣4⃣
#رمان
یک مرد با صورت کاملا پوشیده اومد نزدیک یک سنگ زد به شیشه فقط تونستم دست هامو جلوی صورتم بگیرم و بعدش فقط صدای یاحسین داوود رو شنیدم دستمو از جلوی صورتم اوردم کنار دیدم داوود با رسول بالا سرم هستن کل شیشه ماشین پودر شده بود روی لباسم
گریه ام گرفته بود حالا رسول و داوود دلیل نگرانی مو فهمیده بودن بابا محمد زنگ زد به علی سایبری که قضیه رو پیگیری کنه و بعدش گفت یک ماشین از اداره برامون بیارن
ماشینی که اوردن یک کمری مشکی بود لباسم پر شده بود از شیشه نمیدونستم چیکار کنم داوود کمکم کرد پیاده شم وقتی دستمو گرفت زل زد تو چشم هام و گفت:حالت خوبه؟
گفتم:خوبم
داشتم پیاده میشدم که دیدم به سنگی که زدن به شیشه روی دامن لباسم افتاده بعدش افتاده روی زمین خم شدم دیدم یک چیزی به سنگ چسبوندن یک کاغذ بود بازش کردم نوشته بود:اینم کادوی عروسی تون عروس خانم مواظب داماد باش بهش بگو منتظرم باشه میام سراغش
اینو که خوندم همونجا نشستم و گریه کردم
همه رفته بودن فقط من بودمو داوود و رسول و بابا و چند تا از بچه های سایت که قرار بود امنیت مراسم رو به عهده داشته باشن
نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم داوود سعی داشت ارومم کنه ولی من آروم شدنی نبودم
باگریه گفتم: زنگ بزن بگو شام مهمون ها رو بدن ما نمیریم
داوود با تعجب نگام میکرد گفتم:تورو خدا نمیخوام برم اونجا نگا لباسم کن پره از شیشه خاکی شده اشک هام ریخته روش نگا صورتم کن نگا ماشین کن تا اتفاق بدتری نیوفتاده که بقیه رو به دردسر بندازه جمع کن بریم
رفتم سوار ماشین شدم داوود همراهم اومد نذاشتم از کنارم بره
داوود تلفنی همه چیز ها رو درست کرد گفت میریم سمت خونه مون قبل اینکه حرکت کنیم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣4⃣
#رمان
داوود روش رو کرد به من گفت:تو چشم هات عسلیه من خبر نداشتم🤩🤨
گفتم:الان وقت شوخی نیست
داوود:شوخی چیه دارم راستش رو میگم
گفتم:اره عسلیه
داوود:چه خوب من عسلی دوست دارم
بعدش خندیدو حرکت کرد
میدونستم داره یک کاری میکنه که منو آروم کنه اون نامه رو قبل اینکه سوار ماشین بشم دادم بابا
یهو دیدم دست گرمی توی دستمه داوود برگشت گفت:میریم درمانگاه
گفتم:چرا؟
گفت:دستت رو گرفتم یخ یخه دستم که توی دستش بود رو گذاشت روی دنده رفت سمت درمانگاه خودمم نیاز داشتم به اونجا وقتی رسیدیم رفتم سرویس بهداشتی لباسامو در اوردم با چه شوقی گرفتمش اما قسمت نبود
رفتم بیرون دست داوود رو گرفته بودم ول نمیکردم میترسیدم بلایی سرش بیاد😣
رفتیم سمت اتاق دکتر سرم گیج میرفتم نمیتونستم رو پاهام وایستم داوود گفت:بهار خوبی؟
حالم بد بود گفتم:نه سرم گیج میره
رفتیم توی اتاق نشستم روی صندلی ولی نشستم حالت تهوع گرفتم رفتم توی سرویس 🚽🤮🤮
بعد که اومدم بیرون دکتر معاینه ام کرد و گفت: فشار عصبی زیاد بوده ضعف کردن چیزی مهمی نیست یک سرم مینوسم بعد اینکه تموم شد مرخص هستن
سرم رو پرستار وصل کرد به داوود گفتم:برو فرم ترخیص رو بیار من اینجت نمیمونم
داوود:باید سرمت تموم بشه💉
گفتم:باید تموم بشه هر کجا تموم بشه مهم نیست من سرم رو برمیدارم میام کاری بهش ندارم برو فرم رو پر کن بریم
داوود رفت و فرم رو پر کرد رفتیم جای ماشین سوار شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ای که تابحال ندیده بودم یعنی داوود نذاشت اخه گفته بود غافلگیریه
رفتیم اونجا مامان و بابا و عزیز با اقاجون اومده بودن
یک خونه ۳ طبقه ای بود ما طبقه اول بودیم در ورودی که باز میشد یک راست میرفت سمته راه پله رفتیم از پله ها بالا
داوود کلید انداخت به در بعدش نگاهی به من کرد و گفت:چشم هاتو ببند
گفتم:مسخره بازی درنیار باز کن درو
داوود:ببند دیگه
خیله خب بستم
چشم هامو بسته بودم🙈
رفتم داخل که با صدای داوودکه میگفت چشم هامو باز کنم باز کردم
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت9⃣4⃣
#رمان
واییییی خدای من اینجا رو چقدر قشنگه😍😍🤩🤩🤩نمیدونستم چی بگم
رفتم کل خونه رو دیدم بعدش پریدم بغل مامانم
چه خونه قشنگی بود چون طبقه اول بود اون طرف حیاط هم داشت😎
عاشق خونه شده بودم
تازه داشتم برای خودم جز به جز خونه رو میدیدم که داوود گفت:بهار سرمت تموم شده بیا مامان واست دربیاره
اصلا یادم رفته بود سرم دستمه
عزیز سرم رو از دستم در اورد بعدش همگی خداحافظی کردنو رفتن اونا که رفتن غم چند ساعت پیش اومد سراغم
داوود با لبخند بهم نگاه میکرد وقتی بهش نگاه میکردم غم هام یادم میرفت
🔵چند ماه بعد🔵
چند ماهی از عروسی مون میگذشت امشب قرار بود بریم ماموریت همگی مون میرفتیم بجز فرشید که قرار بود تهران بمونه
میخواستیم بریم غرب کشور
چند ساعت بعد
تازه خسته رسیده بودیم که ۲ تا ماشین اومده بودن دنبالمون
بابا و یک اقایی به نام احمد و اقا سعید توی ماشین جلویی نشستن
منو داوود و رسول ماشین عقبی
قرار بود روی یک سوژه فعلا سوار بشیم رفتیم سمت یک خونه وارد خونه که شدیم دوتا اتاق داشت با یک اشپز خونه و هال کوچیک
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 0⃣5⃣
#رمان
چند روزی روی سوژه سوار بودیم و بابا گفت نمیشه صبر کرد باید دستگیرش کنیم
همه بچه ها اماده میشدن واسه عملیات و من یک دلشوره عجیب گرفته بودم
با فرمان بابا عملیات شروع شد قرار بود من بمونم و کارهای پشتیبانی رو انجام بدم
خداروشکر همه چیز خوب پیش رفت و سوژه سالم دستگیر شد
همه بچه های عملیات اومده بودن بجز داوود
از هرکسی پرسیدم داوود رو ندیده بود به بابا گفتم بابا گفت:چیزی نیست هرجا باشه برمیگرده
شبمون صبح شد داوود برنگشت همه نگرانش بودیم
بابا با چند تیم از همون منطقه کل اون اطراف رو گشتن اما اثری از داوود نبود
یک روز بود که داوود گم شده بود
روز دوم شروع شد
هر چی بچه ها گشتن نبود حالم خیلی خوب نبود سرم درد میکرد رفتم توی اتاق نشسته بودم سرمو بین دستام گرفته بودم و پتو رو کشیده بودم روی خودم صدای تق تق در اومد با صدای گرفته گفتم:بله رسول اومد داخل اونم حالش بد بود بادیدنم سریع خیز برداشت سمتم گفت:حالت خوبه چرا اینجوری هستی پاشو پاشو بریم
دستی به صورتم زد گفت :تو چرا انقدر داغی😨😨
به زور بلندم کرد که برم درمانگاه داشتم از در میومدم بیرون که چشم هام سیاهی رفتو افتادم
چند ساعت بعد
با صدای بابا محمد از بلند شدم داشت صدام میکرد گفتم:داوود پیدا شد؟
بابا اهی کشیدو رفت بیرون فهمیدم خبری ازش نیست دو روز بود ازش بی خبر بودیم پرستار اومد داخل وقتی رنگ صورتم رو دید یک چیزی به سرم تزریق کرد که چشم هام سنگین شد
توی خواب دیدم داوود داره واسم دست تکون میده
گفتم:من میدونی چقدر نگرانت بودم کجایی تو☹️
توی خواب جاشو بهم نشون داد پشت یک تپه همون جای عملیات بود
سریع از خواب پریدم دیدم رسول بالا سرمه گفت:خواب بد دیدی بیا این آبو بخور گفتم:پیداش کردم
رسول:کیو پیدا کردی؟
پاشدم سرم رو از دستم بیرون کشیدم چادرمو سرم کردم رسول همش میگفت بهار چته چیکار میکنی سریع از اتاق زدم بیرون پرستار جلومو گرفت گفت نمیتونم برم بهش گفتم:ببین نمیدونم اسمت چیه من باید برم هزینه اینجا رو داداشم حساب میکنه رسول پشت سرم بود سریع پرستار رو کنار کشیدمو رفتم بیرون دیدم بابا داره میاد داخل
محمد:بهار اینجا چیکار میکنی ؟
بابا یک ماشین میخوام ماشین بابا که دید هول کردم سریع یک ماشین هماهنگ کرد سوار ماشین شدیم ادرسی که داوود توی خواب بهم نشون داده بود رو به راننده دادم
...
یعنی چی میشه؟🤔
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت1⃣5⃣
#رمان
یک دوساعتی توی راه بودیم 🚘
مطئن بودم داوود اونجاست
بابا تعجب به من نگاه میکرد
وقتی رسیدیم رفتیم کل تپه رو گشتیم اما هیچکسی اونجا نبود🤷♀
رفتم نشستم همونجا بابا اومد کنارم🙋♂ گفت:چی شده بهار حرف بزن شاید بتونم کاری بکنم
ماجرا رو واسش تعریف کردم بابا هم زنگ زد که واسمون سگ بیارن🐶 تا از طریق بوی داوود پیداش کنن تا اونا بیان دوباره کل منطقه رو گشتیم اما هیچی نبود نیرو های هماهنگ شده رسیدن گفتن واسه اینکه سگ ها بتونن پیداش کنن باید یک لباسی چیزی از داوود داشته باشیم که یادم افتاد اون شب قبل عملیات داوود چفیه ای که رفته بود مشهد متبرکش کرده بود رو داد به من منم گذاشتم توی کیفم الان همراهم بود دادم به همون اقا اونم با رعایت فاصله داد سگ ها بو کنن ۲تا سگ بودن سگ ها با سرعت زیادی شروع به گشتن کردن
منم چفیه رو از اون اقا گرفتمو نشستم اونجا گریه امونم رو بریده بود بابا زنگ زد آمبولانس بیاد
که صدای سگ ها دراومد یعنی پیداش کردن؟😱
...
ادامه دارد..
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 2⃣5⃣
#رمان
رفتم سمت قسمتی که سگ ها بودن داوود بود اما با چه وضعیتی
پاش تیر خورده بود صورتش پر خون بود
نیروهای آمبولانس اومدن داوود رو بردن منم با آمبولانس رفتم
دست های داوود سرد بود اخه اون چند روزی که ما اونجا بودیم هوای خیلی سردی داشت دستشو گرفتم
تا رسیدیم بیمارستان فقط دعا کردم رسیدیم بردنش اتاق عمل اخه ۲ روز میشد که گلوله تو پاش بود باید در میاوردن
نشستم روی صندلی پشت اتاق عمل که بابا و رسول اومدن اوناهم نگران مثل من بودن هیچکدومم مون حرفی نزدیم ۱ ساعت گذشت خبری نشد
همینجور که داشتم دعا میخوندم همون پرستاری 👩⚕که اومده بود جلوم رو گرفته بود که نرم اومد جلو دستمو گرفت و گفت:خوبی عزیزم؟
گفتم:سلام خوبم ببخشید بد باهات حرف زدم عصبی بودم😕
پرستار:نه عزیزم اشکالی نداره درکت میکنم ببین من واسه هزینه بیمارستان جلوت رو نگرفتم🙂
پس واسه چی نذاشتی برم؟🤨
پرستار:انقدر هول بودی نذاشتی حرفم رو بزنم
خوب بگو دیگه جون به لب شدم😩
پرستار:تو بارداری دختر🤰 این باید باشه وضعیتت🤨😤
صداش توی سرم میپیچید سنگینی نگاه بابا و رسول رو حس میکردم ولی چیزی نگفتم رسول اومد جلو گفت:درست شنیدم خانم پرستار بهار حامله است؟😱
پرستار لبخندی زدو گفت:بله درست شنیدید
خداروشکر همون موقع دکتر اومد تونستم از نگاه سنگین داداشم و بابام راحت بشم
خیز برداشتم سمت دکتر گفتم:چیشد دکتر؟
دکتر:حالش خوبه تیر رو از پاش در اوردیم ولی چون دو روز توی پاش بوده عفونت کرده ماهم بخاطر اینکه عفونت به ..
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 3⃣5⃣
#رمان
ما بخاطر اینکه عفونت به بقیه بدن نرسه مجبور شدیم پاش رو قطع کنیم🤥😶
اصلا نفهمیدیم دکتر چی میگه فقط گفتم:مهم نیست خودش خوبه ؟میتونم ببینمش ؟
رسول که دستی توی موهاش کشید
بابا هم دست به چونه اش گرفته بود و رفت ته راهرو
دکتر👨⚕:حالش خوبه یک ساعت دیگه بهوش میاد ولی یک نفر میتونه بالا سرش باشه
سریع گفتم:من میرم
دکتربه پرستار سپرد که منو ببره جای داوود رفتیم توی اتاق، داوود خواب بود رفتم کنارش دستشو گرفتم
دستاش هنوز سرد بود یک نیم ساعتی همونجوری نگاش کردم
اصلا اتاقه صندلی نداشت هی از اینور اتاق به اونور اتاق راه رفتم که دیدم داوود چشم هاش بازه داره نگام میکنه
گفتم:سلام کی بیدار شدی؟
خوبی ؟درد نداری؟
خندید و گفت:بابا نفس بگیر یکی یکی جواب میدم😆
سلام خوبم تازه بلند شدم فکرکنم ۵ دقیقه ای میشه درد ندارم فقط پام..
نذاشتم حرفش رو تموم کنه اشکام از صورتم میریخت پایین گفت:چرا گریه میکنی؟
نمیتونستم حرف بزنم خودش گفت:میدونم پامو حوری ها 😇دزدیدن😆
گفتم:حوری ها دیگه کین؟🤨
خندید و گفت:دیدی به حرف اومدی☺️پام و قطع کردن از زیر زانو چیزی نیست که چرا گریه میکنی اونی که باید گریه کنم منم که گریه نمیکنم😅
صدای در اومد بابا و رسول بودن داوود یواش گفت:اشکات رو پاک کن الان میگن هنوز نیومده اشک دخترمون رو دراوردن
بابا با خوشحالی اومد و گفت:سلام بر اقای پدر حالت چطوره؟
گفتم:سلام خوبم خداروشکر
رسول اومد کنار تخت و داوود رو بغل کرد گفت مبارکا باشه😆
از خجالت داشتم میموردم که داوود خیلی مرموز نگاهی به رسول کردو گفت:اینکه من اینجام مبارکا داره🧐😕رسول و بابا خندیدن بابا گفت:نه خیر اقا داوود بابا شدن مبارکا داره☺️
داوود تعجب کرده بود نگاهی به من انداخت
داوود:من؟😳
بابا:بله بله خود شما
داوود که خیلی تعجب کرده بود خندید 😆
پرستار اومد داخل اتاق رسول گفت:خانم پرستار این اتاق شما صندلی نداره؟
پرستار:صندلی فقط واسه همراه داریم
رسول:خب خواهر من یک ساعته اینجاست با این وضعیتش یک ساعته وایستاده
پرستاره نگاهی به من کرد و گفت:ببخشید الان میگم بیارن رفت بیرون یک اقایی رو صدا زد و برگشت داخل حال داوود رو چک کردو گفت فعلا باید اینجا بمونید
داوود اهی کشید و پرستار رفت
بابا گفت:رسول واسه تو بهار بلیط تهران گرفتم برگردین
...
چرا برگردن؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت4⃣5⃣
#رمان
گفتم:چرا واسه من گرفتین؟
بابا محمد:شما اینجا نباشی بهتره رسول هم باید بیاد
رسول :خب من میخوام بمونم نیازم دارین
محمد:رسول جان برو دیگه خواهرت هم ببر رویا هم تهران منتظرتونه بچه ات دنیا اومده میخوای اینجا چیکار کنی🤨
رسول:دنیا اومده؟
محمد:نخیر اقا گفتم تو یادت بیاد بری😆
بعد باهم خندیدیم ولی من خوشحال نبودم دوست داشتم بمونم
ولی نشد
با داوود خدافظی کردمو با رسول از بیمارستان رفتیم به سمت خونه که وسایلا رو برداریم ماشین اومده بود دنبالمون رفتیم وسایلا رو برداشتیمو رفتیم سمت فرودگاه
چند ساعت بعد
تازه رسیدیم تهران فرشید اومده بود دنبالمون یک راس رفتیم خونه اخ چقدر دلم واسه مامان و رویا تنگ شده بود رفتیم ولی نه مامان اونجا بود نه رویا سریع رسول رفت دوش گرفت و راهی بیمارستان شدیم سر راه یک جعبه شیرینی و یک دسته گل هم خریدیمو رفتیم بیمارستان مامان پشت در نشسته بود با دیدن مون اومد سمتم منم بغلش کردمو چند تا ماچش کردم که همون موقع دکتر اومد گفت:مبارک باشه هم مادر و هم پسرگلتون سالمه
وای خدای من پسر😱 پسر رسول من شدم عمه😜
یک ساعتی گذشت رویا به هوش اومده بودن چون بخش زنان بود رسول نتونست بیاد داخل یهو بچه رو اوردن داخل وای خدا چه تپلی و ملوس بود این بشر 🤩 شده بود کپی رسول موهاش هم یکمی فر بود😎
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت5⃣5⃣
#رمان
بچه رو بغل زدم مامان گفت :مراقب باش گفتم:چشم مراقبم باید یاد بگیرم دیگه مامان خندیدو گفت برو دیگه رسول منتظره
رفتم بیرون رسول نشسته بود روی صندلی ها رفتم سمتش گفتم:سلام بابایی نگا من اومدم😄
رسول خندید اومد سمت بچه گفت:الهی قربونت برم من😘😍
گفتم :بیا نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄
رسول نگا چقدر شبیه تویه 🤩
رسول:خب پسر منه میخواد شبیه کی بشه😆
گفتم:اسمش چیه رسول؟
رسول:عرفان
از بغل رسول گرفتمش و نگاهی بهش کردم گفتم:اقا عرفان چقدر بهش میاد🤩
بعد از کلی قربون صدقه رفتن منو رسول صدای گریه ی عرفان دراومد گفتم:دیگه زد حال نزن پسر خوب الان میبرمت😂
با بابایی خدافظی کن که بریم
عجب خدافظی بود😂
رفتم داخل بچه رو گذاشتم کنار رویا گوشیم زنگ خورد داوود بود جواب دادم:الو یک دقیقه گوشی
اومدم بیرون تو راهرو گفتم:سلام خوبی؟
داوود:سلام شکر شما خوبی؟چه خبر؟
منم خوبم خبر که زیاده اگه مژدگونی میدی تابگم
داوود:از دست تو😄بگو حالا برگشتم میدم
عمو شدی داوود🙂🤩😎
داوود:جدی میگی دنیا اومد؟
اره بابا شوخیم کجا بود یعنی شده کپی رسول اگه ببینیش حتی موهاش هم یکمی فره😎
داوود:پس خوشبحال رسول شده راستی رسول کجاست؟ بهش تبریک بگم
رسول پیش من نیست راستی اسم برادرزادتون عرفانه😍
داوود:عرفان به به چه شود هنوز ندیده دلم براش تنگ شده😆😅
خوبه دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار 😄
داوود:شما جای خودتو هستید بانو🙃
ببین عکسش رو واست میفرستم بابا اونجاست؟
داوود:نه رفتن بیرون کار داشتن
تنهایی؟
داوود:اره چطور؟
هیچی همینجوری من یک زنگی به بابا بزنم بعد عکس عرفان رو میفرستم
داوود:باشه مواظب خودتو توراهیتون باش😅
باشه توهم مواظب خودت باش خداحافظ
داوود:یاعلی
زنگ زدم به بابا بعد چند بوق صدای بابا اومد :سلام دختر بابا حالت خوبه؟
سلام شکر خدا بابا مژده بده نوه تون دنیا اومد یک پسر خوشگل و تپلی کپی رسول حتی موهاش هم فره😆
محمد:بهارجان یک نفس بگیر😆
ای جانم اسمش رو چی گذاشتن؟
رسول گفت هرچی شما بگید🙂
(الکی گفتم ببینم بابا چی میگه 😁)
محمد:تابحال بهش فکرنکردم ولی دوست داشتم اگه پسر دیگه ای داشتیم اسمش روبزاریم عرفان
گفتم:بابا راستیتش رسول و رویا قبلا انتخاب کردن خواستم ببینم شما چی میگید😎
محمد:از دست تو😃 چی گذاشتن اسم نوه مو؟
بابا اسمش و گذاشتن عرفان😀
محمد:شوخی میکنی؟
نه به جان خودم شوخیم کجا بود😅
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت6⃣5⃣
#رمان
با بابا صحبت کردم و رفتم عکس عرفان رو گرفتم واسه داوود فرستادم
رویا رو بردن بخش دیگه رسول میتونست بیاد رفتیم داخل یک یک ساعتی رسول با پسرش بازی کرد بعد رو کرد به منو گفت:زنگ زدم فرشید بیاد دنبالتون برید خونه با مامان
گفتم:من میخوام برم خونه خودم اگه میشه بهش بگو منو اونجا پیداکنه
رسول:لازم نکردا با این وضعیتت
مامان:کدوم وضعیت؟
با عصبانیت گفتم:رسوووووول😤
رسول:داد نزن اینجا بیمارستانه
رسول:مادرمن چیز خاصی نیست فقط بهار جان نذاشت عرق پسرم خشک بشه نوه دومتون توی راهه
مامان خوشحال اومد سمتم بغلم کرد رویا هم تبریک گفت
رسول رو کرد به عرفان و گفت:کاش بچه ات دختر باشه😍
مامان:دختر و پسر فرقی نداره سالم باشه
رسول:نه اخه...
هنوز حرفش تموم نشده بود که رویا گفت:توکه دختر میخواستی از خدا دختر میخواستی
رسول گفت:نه من عاشق پسرمم میخوام بچه بهار دختر داشته باشه بشه عروس خودم
بعد همه باهم خندیدیم
رویا گفت:بزار بزرگ بشه بعد زن واسش میگیریم
من گفتم:حالا اگه دختر شد اگه پسرتون خوشگل بود با ایمان بود پولدار بود و خلاصه کلی واسشون ردیف کردم
که رسول گفت:غلط کردم 😂
بعد خندیدیم فرشید اومد دنبالمون رفتیم خونه تازه رسیده بودیم خیلی خسته بودم رفتم توی اتاقم بخوابم مامان اتاقم رو دست نزده بودن چون بعضی شبا داوود شیفت بود میرفتم اونجا که تنها نباشم
⚪️چند ماه بعد⚪️
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت 7⃣5⃣
#رمان
امروز ۲۵ ابان هست
بچه منو داوود قراره ۱۴ آذر به دنیا بیاد
بخاطر اینکه حالم بد بود مرخصی بهم دادن🙂
خونه بودم داشتم وسایل هارو میذاشتم سرجاشون📦 امشب قرار بود بریم خونه دریا اینا🚘
الان امین ۱ سال و خورده ایش بود دلم واسش تنگ شده بود دریا گفت بریم اونجا
داوود خسته و کوفته اومد خونه
چون توی ۶ ماه زخم پای داوود خوب شده بود دیگه پای مصنوعی میزاشت یکمی سخت بود راه رفتنش ولی هنوز هم خوشتیپی شو داشت😁
واسش چایی ریختم اوردم لباساشو عوض کرد یکمی دیر اومده بود واسه همین حاضر شدیم که بریم خونه دریا اینا
همین که وارد شدیم امین از بغل مامانش پرید بغلم👶 داوود امینو بزور ازم جدا کرد وقتی نشستم داد بغلم
هر وقت امین منو میدید با انگشتر عقیقی که داوود بهم داده بود بازی میکرد و چون بهش شکلات میدادم منو دوست داشت😄
داشتم با امین بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد مامان بود
عطیه:سلام بهار خوبی؟
سلام خوبم خداروشکر چه خبر بابا خوبه؟
عطیه:ماهم خوبیم داوود خوبه ؟
اره اونم خوبه سلام میرسونه
عطیه:گوشی با بابات صحبت کن
باشه
محمد:الو بهار
سلام بابا خوبین؟
محمد :خوبم خداروشکر داوود هست؟
اره اینجاست چطور؟
محمد:چرا گوشیش رو جواب نمیده؟
فکرکنم توی ماشین جا گذاشته اتفاقی افتاده ؟
محمد:نه امشب یکی از بچه ها رودل کرده بردنش بیمارستان کسی نبود
مراقب یکی از افراد پرونده باشه گفتم داوود بیاد اینجا پیدات کنه بره سر شیفت بنده خدا
باشه بابا فقط میشه یک ساعت دیگه بیاد؟
محمد:اره جایی هستین؟
اره بابا اومدیم خونه اقا سعید اینا
محمد:باشه بابا به داوود بگو گوشیش رو بره بیاره من یک ساعت دیگه براش لوکیشن میفرستم
باشه خداحافظ
ماجرارو واسه داوود گفتم داوود هم رفت از توی ماشین گوشیش رو بیاره
داوود از پارکینگ اومد سریع شام خوردیمو منو رسوند خونه مامان اینا خودشم رفت بابا هم نبود خونه یکمی نگران بودم
صدای اعلان گوشیم اومد
...
چی بود؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂
قسمت8⃣5⃣
#رمان
پیام بود از طرف داوود📥
نوشته بود: دوست دارم شبت بخیر❤️
خنده ام گرفته بود😂
براش نوشتم؛مابیشتر مواظب خودت باش❤️
گوشی رو گذاشتم کنار صدای عرفان اومد عرفان تقریبا ۹ماهش بود
صداش انقدر بلند بود تا این طرف خونه میومد رویا که دید برق اتاقم روشنه اومد پیشم فهمیدم رسول هم خونه نیست عرفان رو بغل کردم اروم گرفت باهاش بازی کردم میخندید اصلا یادش رفته بود ۵ دقیقه پیش خونه رو دوتا خونه کرده بود
استرس گرفته بودم عرفان توی بغلم خوابید گذاشتمش کنار دوست داشتن با روی حرف بزنم دستمو گذاشتم رو دستش که با تعجب نگام کرد و گفتم:چیه جن دیدی؟
گفت:تو چرا انقدر سردی؟چرا رنگت پریده ؟
گفتم:نمیدونم
برام چایی داغ اورد خوردم ازم پرسید:رفتی ببینی بچت دختره یا پسر ؟
گفتم:اره😍
رویا: دختره یا پسر؟
گفتم:دختره👧
رویا:به اقا داوود گفتی؟
گفتم:اره ذوق کرد
رویا:خب معلومه دخترا بابایی هستن
گفتم:اتفاقا دخترم فقط دختر خودمه
خندید رفتم کنار عرفان دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد صبح که پاشدم دیدم عرفان و رویا کنارم خوابن صدای زنگ در میومد چادرم رو مرتب کردم رفتم دم در
...
چی میشه؟
#به_رنگ_خوشبختی
نویسنده: ⌝ناحِلھ|⁶⁹ Naheleh⌞
کپی با ذکر نویسنده مشکلی نداره..
ولی راضی نیستم بدون نام پخش شه یاکپی بشه😄🚶🏿♂