قسمت8⃣9⃣
#رمان
از ماشین پیاده شدیم واقعا حالی واسم نمونده بود توی ماشین با وضعیت من راه طولانی
وای خدا چقدر فرشید گفت با هواپیما برگردیم گفتم نه میخوام با ماشین بیام
رفتم کنار مغازه ها وایستادم روی یک تپه بودیم تقریبا به پایین نگاه میکردم تقریبا دیگه شب شده بود
فرشید گفت:بهار خوبی خانمی؟
گفتم:بهترم
فرشید:حالا به حرفم رسیدی؟
گفتم:اره رسیدم حق با تو بود
فرشید خندید
زهرا دستش توی دست فرشید بود
باهم رفتیم برای نماز بعد نماز حرکت کردیم به سمت تهران
چند ساعت بعد
حدود ساعت ۱۰ بود تازه رسیده بودیم خونه فرشید خیلی خسته بود چون چند ساعت اخر که توی شهر بودیمو ترافیک سنگین بود اون رانندگی کرد
گفتم:فرشید زهرا رو ببر بالا باهم بخوابین منم کارامو جمع جور کنم میام
فرشید:زهرا رو میبرم بعد میام کمکت
گفتم:نمیخواد خودم میکنم بعدشم تو صبح میخوای بری
تا خواست چیزی بگه سریع گفتم:با من بحث نکن برو ای بابا
به زور فرستادمش بره بخوابه خودمم تا ساعت ۱۲ همه کار هامو کردم وقتی رفتم دیدم فرشید انقدر خسته بوده لباس هاشو درنیاورده بود رفتم یک پتو کشیدم روش ولی خوابم نمیومد با تقریبا ۲ متر فاصله ازش نشستمو زل زدم بهش که توی خواب گفت: بهارجان پاشو بگیر بخواب
گفتم:توی خواب هم چشم هات بااینکه بسته هست میبینی؟😐
خندیدو بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت: تورو با چشم بسته میبینم
خندیدمو گفتم:تو این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
با خوابالودگی گفت:زندگی عزیز من زندگی
صبح که فرشید رفت نمیدونستم به مامان چجوری بگم اخه خیلی سختم بود خجالت میکشیدم ولی خب شبش مارو دعوت کردن که بریم اونجا دلم واسه عرفان و عدنان یک ذره شده بود
قبل اینکه برگردیم فرشید واسشون دوتا ماشین مثل هم خریده بود
فرشید عصر خسته اومد خونه گفتم:سلام اقا
فرشید با انرژی نمیدونم از کجا اومده بلند گفت:سلام بر اهل منزل
زهرا که داشت تلوزیون میدید پرید بغلش بعد کلی قربون صدقه رفتن فرشید واسه زهرا رفت یکمی استراحت کنه بعد یک ساعت رفتیم خونه مامان اینا همین که وارد شدیم مامانم احساس کردم فهمیده داشتم با همه احوال پرسی خیلی گرمی کردم بعد زهرا رفت بغل رسول پایین نمیومد رسول هم کلی ذوق کرده بود ولی عرفان داشت حسودی میکرد که فرشید گفت :عمو بیا اینا میخوام سوغاتی تو بدم
عرفان با خوشحالی تمام اومد بعد منم یکی عدنان رو دادم
شب خیلی خوبی بود ولی من روم نشد بگم حامله ام
صبح قبل اینکه فرشید بره گوشیش زنگ خورد بابا بود جواب داد واخرش گفت :باشه میایم یاعلی
گفتم چیشده؟
گفت :بابا بود گفت باهم بریم اداره کار واجب داره گفتم:اخ جونم دلم واسه اداره یک ذره شده😂
فرشید گفت:بله دیگه
سریع یک تیپ رسمی زدم
با فرشید رفتیم بعد احوال پرسی و اینا رفتیم اتاق اقاجون به اقاجون سلام کردیمو بعدش رفتیم اتاق بابا به بابا هم سلامی کردیم اخرش رفتیم اتاق بابا محمد که بدونم چیکارم داشتن
رفتم داخل بابا کلی حرفو اینا زدن اخرش گفتن:بهار میدونم رفتی مرخصی ولی توی این پرونده نیاز داریم بهت اگه میتونی بری این ماموریت خیلی خوبه میشه چون میدونم از پسش برمیای
نمیدونستم چی بگم ماموریت واقعا سختی بود و من با این شرایطم اصلا نمیتونستم قبول کنم گفتم :میشه نرم؟
بابا محمد: اصراری ندارم ولی هر جور راحتی دلیلش چیه که نمیخوای بری؟
نمیخواستم بگم فرشید گفت:بابا راستیتش بهار نمیتونه بره اخه بارداره
بابا متعجب گفت:مبارک باشه دیگه ما نامحرم بودیم الان باید بفهمیم
گفتم:بابا جونم چه حرفیه روم نشد بگم
بابا خندیدو گفت:قربون حیات برم من
گفتم:خدانکنه
بعدش رفتم خونه مامان اینا چون زهرا اونجا بود با رویا عرفان و عدنان
رفتم داخل به رویا گفتم از خوشحالی بال دراورد وقتی بعدش مامان اومد رویا انقدر ذوق کرده بود بدون اینکه سلام کنه گفت:مامان بهار حامله است
مامان کلا بهت زده شده بود رفتم بغلش گفت:مبارک باشه عزیز دلم مامان
چند ماه بعد
یک ماه دیگه دوقلو هامون نگفتم؟!
بعلهه دوقلو داریم😍 دوتا پسرن
با فرشید میخوایم اسم هاشون رو امیرحسین و امیر محمد بزاریم
فرشید خیلی نگران بود منم نگرانی داشتم ترس داشت واقعا زهرا هم خیلی خوشحال بود چون داداش میخواست و خدا بهش دوتاش رو داد
چند روزی بود فرشید توی حال خودش نبود نمیدونستم چرا ولی یک چیزی رو نمیگفت
بهش گفتم:چیزی شده؟
فرشید:نه چیزی نشده چطور؟
گفتم:چند روزه توی خودتی حرف نمیزنی میخوای یک چیزی بگی نمیگی منم نگران میکنی خب بگو دیگه
گفت:میخوان بفرستنم ماموریت تا دوماه دیگه هم برنمیگردم ولی من نمیخوام برم
گفتم:خب اشکالش چیه برو خب
فرشید:یعنی موقعی که بچه ها دنیا میان من نباشم وقتی یک ماهشون تموم شد بیام خیلی نامردیه
گفتم: اره نامردیه ولی تو داری به خاطر اونا میری
فرشید:نمیتونم میخوام بمونم پیشت
گفتم:باشه هرجور راحتی ولی من راضیم که بری
بغض گرفته بود منو دوست نداشتم که بره
ولی دستور بود نمیشد که نره
...
ادامه دارد
#به_رنگ_خوشبتی