قسمت 1⃣0⃣1⃣ رفتیم خونه در خونه رو عرفان باز کرد کنارش رویا بود عرفان رفت بغل فرشید بعدش فرشید یک جعبه شیرینی داد به رویا گفت:ببخشید این خدمت شما زن داداش بعدم عدنان رو بغل کردو اونم چند تا بوسش کرد نگاهی به ساعتش انداختو گفت:شرمنده باید برم وای نه یعنی به این زودی میخواست بره ناراحت شدم سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم اومد نزدیکمو گفت:مواظب خودت و بچه ها باشیا زودی برمیگردم خدانگهدارت بعدشم سوار ماشین شد زهرا گریه میکرد میگفت:بابایی نرو بابا بابا ولی زهرا نباید میگفت احساس میکردم فرشید الان داغون تر از قبل شده باشه خیلی حس بدی داره ولی مجبور بود ماشینو روشن کردو رفت منم تا جایی که تونستم نگاه ماشینش کردم و رفتم داخل خونه نمیتونستم حرف بزنم واسه همین رویا و مامان شوک شده بودن روی یک کاغذ نوشتم میتونم با زهرا برم بیرون؟پسرا پیشتون بمونن؟ مامان عطیه:بهار بچه ها کوچیکن هنوز ۳ روزشونه بدون مادر سخته واسشون نوشتم:زود بر میگردم مامان گفت:باشه برو زودی بیای عرفان هم گفت میخواد بیاد نوشتم:عرفان رو هم ببرم؟ رویا گفت:باشه مواظب خودتون باشین مامان سوئیچ ماشین رو داد گفت با ماشین بریم چون نمیتونم حرف بزنم با تاکسی سخته سوار ماشین شدیم و راه افتادیم میخواستم برم پیش داوود باهاش حرف بزنم وقتی رسیدیم زهراو عرفان بازی میکردن منم داشتم با داوود حرف میزدم ولی نمیتونستم به زبون بیارم یهو گریه ام گرفت زبونم باز شد یکم مِن مِن میکردم ولی بازم از هیچی بهتر بود گفتم:ب.چ.ه.ه.ا.بیا.ی.ن.ب.ر.ی.م زهرا و عرفان از اینکه اینجوری حرف میزدم خنده شون گرفته بود بعد ۲ ساعت برگشتیم خونه گفتم:س.ل.ا.م.م.ا.او.م.د.ی.م مامان گفت:خوش اومدین زبونت هم که باز شد خداروشکر عرفان گفت:رفتیم پیش عمو داوود سرمو انداختم پایین رفتم سمت بچه ها که داشتن تکون میخوردن یهویی دوتا باهم زدن زیر گریه امیرحسین رو گذاشتم توی گهواره ی عدنان و تکون دادم امیر محمد رو هم بغل گرفتم توی خونه خودمون راحت تر بودم وسایلشون اتاقی که فرشید واسشون آماده کرده بود هم بود خیلی بهتر بود وسایلشون هم کامل بود شب که بابا اومد من هنوز یکم مِن مِن میکردم ولی خب دست من نبود اون شب با شوخی های رسول خیلی خوب گذشت صبحش بامامان صحبت کردم برم خونه خودمون اونجا راحت تر بودم ولی اینجا یکی بود دست کمکم باشه مامان موافقت کرد که من برم خونه داشتم حرف میزدم(زبونم از بس با زهرا حرف زدم باز شده بود) با مامان که مامان فاطمه زنگ زد الو مامان فاطمه مامان فاطمه:سلام قربونت برم خوبی؟ خوبم خداروشکر شما خوبین؟ باباعلی خوبن؟شیدا خوبه؟ مامان فاطمه:همگی خوبن کجایی شما؟ من خونه مامانم ولی امروز میرم خونه خودمون مامان فاطمه:تنهایی خونه خودتون؟ اره مامان فاطمه: شیدا خیلی اصرار داره بیاد پیشت پس میگم بیاد دست تنها نمونی دخترم گفتم:خیلی عالیه دستش درد نکنه من خودم میام دنبالش مامان فاطمه:باشه دخترم مواظب خودتو بچه ها باش مخصوصا زهرا رو از طرف من ببوس چشم شما هم مواظب خودتون باشید خدانگهدار مامان فاطمه:خدانگهدارت عزیزم عصر بارسول میخواستم برم خونه اول رفتیم دنبال شیدا بعدش رفتیم خونه رسیدیم خونه زهرا خوابید پسرا هم خواب بودن احساس کردم شیدا میخواد حرف بزنه رفتم توی اتاق زهرا واسش جا پهن کردم گفتم:بیا بریم پایین حرفامون رو بزنیم خوشحال شد فهمیدیم رفتیم پایین دوتا چایی ریختم گفتم:خب بگو ببینم خواستگاری چیشد؟ شیدا:میخواستم درهمون مورد حرف بزنم گفتم:بگو بگو مشتاق شدم شیدا:راستش من نمیخوام ازدواج کنم گفتم:خب بگو نه دیگه چرا دل دل میزنی نکنه عاشق شدی روت نمیشه بگی سرشو انداخت پایین گفتم:اگه میخوای خجالت بکشیو حرف دلتو بهم نزنی همین الان میرم گفت:باشه الان همه چیزو میگم گفتم:اها حالا شد شیدا:اسمش مرتضی بود قرار نبود خواستگاری باشه یعنی فقط اومده بودن آشنا بشیم ولی ظاهرا خیلی جدی گرفته بودن با شیرینی گلو اینا اومده بودن مجبور شدم چایی هم بدم بعد از اونم مجبور شدم برم حرف بزنم پسر خوبی بود ۲۲ سالش بود سربازی توی سپاه بوده همونجا میمونه الان توی سپاه کار میکنه قسمتی هم که هست کارای خطرناک اینا دارن ماموریت و از اینجور چیزا که من سر درنمیارم از یک طرف دلم نمیخواد به غیر از درس به چیز دیگه ای فکرکنم ولی دیگه چیزی نگفت گفتم:ولی دلت گیره نه؟ لبشو گاز گرفتو با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:اره گفتم:ببین حق داری منم میخوام یک چیزایی رو بهت بگم ولی اگه فکرمیکنی به درست لطمه میخوره فعلا ولش کن شیدا:بگو دوست دارم بشنوم منم یکسری حرف زدم اخرش گفتم:شیدا اگه واقعا دوسش داری و اونم تورو دوست داشته باشه منتظرت میمونه فعلا هم کاری نمیکنه تا تو درست تموم بشه گفت:اگه بگمو مامان و بابا قبول نکنن بگن بچه سنت کمه چی؟ گفتم:اونش دیگه کار کار اقا مرتضی است شیدا:کارش چی؟ماموریت هاش؟ من داداش فرشید یا شیوا میرن ماموریت تا برگردن با اینکه