"بسم رب حسین "
صبح روز جمعه بود،هنگامی که از خواب بلند شدم چشمانم به کتاب های سر میزم افتاد ،مدت ها بود خانه نبودم نزدیک کتاب هایم شدم،نگاهی به انها انداختم در نبودم حسابی غرق در خاک شده بودند.
تصمیم گرفتم دستی بر روی آنها بکشم،کتاب هایم را پخش در زمین کردم ،یکی یکی آنها را برداشته لمس میکردم و میبوییدم با هر بار بوییدن آنها یاد ایامی می افتادم که انها را میخواندم چه روز های شیرینی بود ،روزهایی که آنقدر محو خواندن کتاب میشدم که گذر زمان برایم بی معنی بود ،زمان را هنگام بلند شدن، که از شدت شیرینی مبحث کتاب هایم ساعت ها جسمم مانند تکه گوشتی بی حرکت بر روی میز می نشت، و کل استخوان های بدنم به درد می امد احساس میکردم.
با هر بار پاک کردن کتاب هایم،غرق در خیالات میشدم چقدر این خیالات شیرین را دوست داشتم ،بعد از به پایان رسیدن کتاب هایم ،ناگهان چشمانم به تابلویی که با عشق درست کرده بودم افتاد ،زیر لب نوشته رویش را زمزمه کردم 'رفیق قدیمی ام حسین(ع)"
چقدر شیرینی این نام برایم لذت بخش بود حسین اری حسین (ع)،حسین در نظرم نامیست به وسعت تمام اسمان آه از حسین
هرکجا مینگری نام حسین است حسین
ای دمش گرم سرش رفت ولی قولش نه..!
"پایان"
#به_قلم_ناحله....