🌼 روز 21 بهمن سال 62 در اردوگاه عنبر پس از غروب آفتاب گرفته، رو به قبله نشسته بودیم. یکی از برادران چند آیه از تلاوت کرد و من گفتم. 🌸 پس از این که نماز را خواندیم، سرباز عراقی پشت پنجره آمد و به ارشد گفت: «چه کسی اذان گفت؟» ارشد هم مرا صدا زد. وقتی به کنار پنجره رفتیم، 🌼 نگهبان عراقی پرسید: «تو مؤذّن هستی؟» گفتم: «بله». گفت: «چرا با صدای بلند اذان گفتی؟ مگر نمی دانی که فرمانده با شنیدن اذان ناراحت می شود» 🌸 به او گفتم: «ما مسلمانیم و مسلمان از شنیدن اذان خشنود می شود نه ناراحت». او از پاسخ من ناراحت شد و گفت: «عقوبت سختی در انتظار توست». 🌼 فردا صبح لباس های زیادی به تن کردم و خود را آماده ی کتک و زندان نمودم. وقتی عراقی ها وارد شدند، همه را به صف کردند و به نوبت به همه سیلی و لگد زدند. من آخرین نفر بودم. 🌸 وقتی نوبت من رسید، مرا به طبقه ی دوم بردند و فلک کردند. در پایین آمدن، دوباره به داخل سیم خاردار هُلم دادند که سر و صورتم خون آلود شد. 📚 کتاب قصه ی نماز آزادگان، ص 137، خاطره ی سیدابوالحسن یوسف نژاد. ✍ اذان سبب ناراحتی شیاطین انسی و جنی می‌شود. ✍ آزادگان عزیز در اسارت، برای گفتن اذان چقدر سختی و مشقت کشیدند. ما در آرامش و امنیت در گفتن اذان برای نماز هایمان کوتاهی نکنیم. کانال ⭕️ @Namaztchtore 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷