📖 ‌ زنی با چشم‌های قهوه‌ای جامانده در جانم خیالش با من است اما حواسش را نمی دانم زنی که چشمِ او از شعرِ سعدی سر درآورده و من هر شب برای دیدنِ او شعر می خوانم چه بی رحمانه مویش را به روی شانه می ریزد و من در حسرتش مانندِ موهایش پریشانم به بی خوابیِ این دیوانه قانع نیست چشمانش سرم را داده در دستم به دنبالِ بیابانم مداوم می شمارم چندمُین دیوانه اش هستم که امشب باخیالش می سپارم لب به قلیانم نمی دانم برایش چندمُین مَردم که می میرم از این زیباییِ افراطی‌اش گاهی هراسانم نمی‌خواهم کنارِ دیگری پیدا کنم او را توافق کرده‌ام با این زنِ جامانده در جانم 🔹 🔸🔷🔸 ♨️ عضویت در کانال 👈 اینجا ♨️ پیوستن به گروه چت👈 اینجا 🔹@NasimeAdab🔹 https://eitaa.com/NasimeAdab