کافی بود به شوهرم اعتراض کنم اون روز توی خونه همه با من قهر می کردن نه کسی با من حرفی می زد نه کسی با من چیزی می خورد چونکه به شوهرم اعتراض کرده بودم منم دیگه هیچی نمی گفتم با خودم گفتم صبر کنم تا وضع زندگیم به مرور درست بشه اما انگار درست شدنی نبود خواهر برادرام همه ازدواج کردن زندگی مستقل خودشون رو داشتن ولی من نه توی اون وضعیت داشتم زندگی می کردم مامانم مدام تاکید میکرد هر کاری میکنی بچه دار نشو یه روز با خودم فکر کردم و گفتم مامان داره الکی میگه بچه دار نشم من اگه بچه دار بشم شوهرم ببینه که ما تو این وضعیتیم حتما به خودش میاد و یه کاری میکنه که شرایطمون عوض بشه یه خونه میگیره و از اینجا میریم قبلا چند باری ازش پرسیدم که اصلا تو چقدر پس انداز داری شروع می کرد به داد و بیداد که به تو ربطی نداره من چقدر پس انداز دارم بیخود چشمت دنبال اون پس انداز نباشه فکر می کردم اگه بچه دار بشیم من از اون پس انداز خبردار میشم و شوهرم بخاطر رفاه من و بچه یه فکری میکنه بالاخره چند سال بود که اینجور زندگی می کردیم معتقد بودم همه چیز عوض میشه تو همین فکرا بودم و خودمو قانع می کردم که به شوهرم گفتم بچه دار بشیم اونم که خطمو خونده بود گفت من فعلا نمیتونم از پدر و مادرم جدا بشم اگه تو بچه ای میخوای باید تو همین اتاق بزرگش کنی تا پول بیاد دستم من که فکر می کردم اینطوری میتونم حُسن نیت خودمو به شوهرم ثابت کنم و اعتمادشو جلب کنم که شوهرم بهم اعتماد کنه گفتم من مشکلی ندارم خدا بزرگه ادامه دارد کپی حرام