از درد عصب‌کِشی شاید هم عصب‌کُشیِ دندانِ نمی‌دانم شمارهٔ چند، دارم رمانِ «ملک آسیاب»ِ مرحوم غزاله علیزاده را می‌خوانم که روزگاری رابطهٔ عاشقانه‌ای داشته با کامران آوینی که بعدترها می‌شود مرتضی آوینی و بعدترش سید شهیدان اهل قلم که دیروز سر خاکش برایش فاتحه فرستادم. صفحهٔ اول رمان نوشته که همهٔ حقوق متعلق به سلمی الهی است. سلمی الهی که دختر بیژنِ الهیِ شاعر است و نتیجهٔ دو سال زندگی مشترک غزاله علیزاده و بیژنِ الهی. ازدواجی که بعد از اتمام رابطهٔ آوینی با علیزاده بوده است و البته بعدترش علیزاده با مرد دیگری ازدواج می‌کند و باز جدا می‌شود و سه سال بعد از شهادت سیدمرتضی، که لابد برای غزاله هنوز همان کامران بوده، خودکُشی می‌کند. خودکشی‌اش را می‌گویند به خاطر سرطانی بوده که عذابش می‌داده. شاید هم مثل من نمی‌دانسته که خودکُشی است و یا خودکِشی. شاید می‌خواسته خودش را بکِشاند تا پیش کامران. بسا هم سیدمرتضی. که می‌داند؟! آخر و عاقبت آدم‌ها واقعا عجیب است گاهی. و بیشتر غریب... فاتحه‌ای بفرستیم. برای همهٔ رفتگان. رفتگانی که با رفتنِ محبوب‌شان، یک بار زودتر مرده‌اند. پ.ن: راستش را بگویم؟ دلم برای هر آن‌کس که محبوبی داشته و به او نرسیده است می‌سوزد. غصه‌دارشان هستم. غزاله علیزاده هم یکی از آن‌هاست. مرتضی که محبوبش را پیدا کرد که گفت: «زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر...» بیچاره غزاله.... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف