مُدامِ سفر و جنگ را محضِ دلخوشی با خودم آوردم. مثل هزاران کتاب و مجلهای که این سالها با خودم آوردهام و همانطور دستنخورده برشان گرداندهام اصفهان. شنبه ظهر، هردوتایشان را از توی چمدان درآوردم. گذاشتم کنارِ لپتاپ، روی میزِ پذیرایی و رفتم بیرون. شب که برگشتم، مُدامِ سفر دستِ بابا بود. کارهایش را گذاشته بود کنار و در سکوت، مجلهبهدست، نشسته بود روی مبل. وقتی من رسیدم، رسیده بود صفحه هشتاد. دیشب هم تمامش کرد. چیزی نگفت اما از اینکه خطبهخط و صفحهبهصفحه رفته بود تا آخر، فهمیدم دوستش داشته است. این سالها یاد گرفتهام از سکوتش حسوحالش را بفهمم. امشب هم مُدامِ جنگ را برداشته بود. صفحهها را رسانده بود به پنجاه که نشست سر سفره افطار. حتما این یکی را بیشتر طول میکشد تمام کند. میدانم در ذهنش، بهجای تمامِ خاطراتِ نداشته از سفر، از جنگ، خاطره دارد.
پ.ن. نوشتن از بابا را گذاشتهام برای روزی که توانش را داشته باشم. روزی که شاید هیچوقت نرسد. اما اگر رسید، میدانم که روایتهای من هیچ شباهتی به روایتهای پدر-دختریِ معمولِ آدمها ندارد.
#روایت_زندگی
#مجله_مدام
@Negahe_To
🍂 یه وقتایی قوی بودن و قوی موندن، خیلی سخت میشه. خیلی سخت، یعنی یه چیزی نزدیک محال.
#دلنوشته
@Negahe_To
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 هرچند ایرادهایی میشه بهش داشت، اما ارزش دیدن و فکر کردن رو حتما داره.
#تلنگر
@Negahe_To
🌱 يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ.
مردم، شما نیازمندِ خدایید!
#رزق
#قرآن
#سوره_فاطر
@Negahe_To
📚 برای هر بازی فقط یک سوتِ آغاز زده میشود. هر بازی هم یک وقتی سوتِ پایان دارد.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_آمیخته_به_بوی_ادویهها
@Negahe_To
دانشجو هم دانشجوهای قدیم!
"من مُلدم" مگه مال دخترای لوس نبود آیا؟ چی شده که یه دانشجوی پسر برای گرفتن نمره، با کلی ریش و با قدوهیکل دوسه برابر من، این هنرآفرینی رو توی برگه امتحان ریاضی انجام میده آخه🥴😵💫😑🤐🤧😖
#به_اعصابت_مسلط_باش
#تو_میتونی_دووم_بیاری
#اول_راه_تصحیح_برگه
@Negahe_To
تشنه شده بودم. خیلی زیاد. دلم آب و چایی نمیخواست. مثل زنهای باردار ویار کرده بودم. ویارِ آبمیوه یا شربت طبیعی. نیم ساعتی از اذان گذشته بود و هنوز نماز نخوانده بودم. وضو که گرفتم یک اعلان از اسنپفود رسید بالای گوشی. "یک کد تخفیف شما به زودی منقضی میشود". دست کشیدم روی اعلان. تخفیف سفارش آبمیوه و بستنی بود. چشمهام برق زد. یکورِ ذهنم گفت: "برو اول نمازتو بخون بعد بیا سفارش بده". ورِ دیگر پرید جلو و گفت: "اول سفارشتو بده که تا نماز میخونی بیاد برسه". ساعت را نگاه کردم. یکربع مانده بود به یک. "یه سفارش مگه چند دقیقه میخواد طول بکشه؟"
صفحه سفارش آبمیوه و بستنی را باز کردم. اول گزینه "شربت آلوئهورا" را توی کادر جستجو تایپ کردم. چندتایی گزینه آورد. همهشان ترکیبی بودند. ترکیبهای دوتایی و سهتایی با آلوئهورا، انبه، آناناس، توتفرنگی و شاتوت. "چرا انقدر به قاطیپاطی خوردن همه چیز عادت کرده بودیم؟" خبری از شربت آلوئهورای تنها نبود. فقط یک جا نوشته بود "آب آلوئهورا لیوانی" که توی نظراتش چند نفر نوشته بودند اصلا مزه آلوئهورا نمیداده. بیخیالش شدم. رفتم سراغ آبمیوههای طبیعی. زبانم خشک شده بود و رنگهای آبمیوهها عین رنگینکمان برایم خودنمایی میکردند. فیلتر را یکبار بر اساس بالاترین امتیاز و یکبار بر اساس نزدیکترین، تنظیم کردم. انتخابهایم هرچند محدود اما سخت بود. دلم میخواست از هرکدام از آبِ سیب، آبِ هویج، آبِ انار، آبِ بِه و آبِ پرتقال، یک بطری داشته باشم. اما میدانستم ماندگاریشان در حد یکی دو روز است و من هم در بهترین حالت، روزی یکی دو لیوان آبمیوه میتوانم بخورم. رنگینکمان را پاک کردم و به یک لیوان آب انار و یک لیوان آب سیب رضایت دادم. کد تخفیف را زدم و پول را پرداخت کردم. عقربه کوچک ساعت از یک گذشته بود و عقربه بزرگ رسیده بود به عدد شش!
نماز ظهر و عصر را همراه با خیالِ آبمیوهها قامت بستم. آبِ انارش ترش بود یا ملس؟ نکند آبِ سیبش تا فردا خراب بشود؟ الان آبِ پرتقال بیشتر از سیب، نمیچسبد؟ به خودم که آمدم دیدم دارم دعای "یا من ارجوه لکل خیر" ماه رجب را میخوانم و نمازم تمام شده. صفحه پیگیری سفارش اسنپ را باز کردم. آنقدر نماز را تند خوانده بودم که از بیست دقیقه زمان برای ارسال، فقط نصفش گذشته بود. نشستم پای برگهها. سوال اول از سه چهار برگه را تصحیح کردم که صدای پیام گوشی آمد. "فاطمه عزیز از تأخیر پیش آمده برای سفارشتان از آبمیوه بستنی ... عذر میخواهیم. در تلاشیم تا هر چه سریع تر آن را به دست شما برسانیم. پشتیبانی اسنپفود". ورِ اولِ ذهنم داشت خودش را برای سخنرانی آماده میکرد که نشاندمش سرجایش. شصتوچند برگه مانده را برداشتم و رفتم سراغ ادامه تصحیح سوال اول. تشنگی دست از سرم برنمیداشت. دلم آب و چایی نمیخواست.
خودم را غرق کردم در برگهها تا وقتی صدای زنگ گوشی بلند شد. معلوم بود پیک است. مردِ پشت گوشی، لهجهای غیراصفهانی داشت. طول کشید تا بفهمم چه میگوید. برای دریافت سفارشم رفته بود به آدرس و دیده بود مغازه بسته است! از من میخواست سفارش را لغو کنم. امتحان کردم. نمیشد. چون پیک به سمت فروشگاه رفته بود امکان لغو وجود نداشت. توی گزینههای پشتیبانی اسنپ، دنبال گزینه بسته بودن فروشگاه گشتم. میدانستم چنین گزینهای وجود ندارد. مگر چندبار پیش میآید که یک فروشگاه، درخواستی را بپذیرد و آن را با تاخیر هم آماده کند و بعد هم یادش برود که سفارش دارد و در مغازه را ببندد و برود خانه! بالاخره یک جایی مشکل را نوشتم و درخواست را ثبت کردم. مثل همیشه در کمتر از یکی دو دقیقه از پشتیبانی تماس گرفتند. خانمِ پشت گوشی محترمانه عذرخواهی کرد و گفت دارد پیگیری میکند اما نمیداند چرا این اتفاق افتاده است. زیرلب گفتم: "خودم میدونم چرا". بعد هم گفت: "هر دستوری شما بدین انجام میدم". تشکر کردم و گفتم سفارش را لغو کند. عقربهها روی ساعت سه جا خوش کرده بودند. گوشی را گذاشتم کنار. دلم آب و چایی نمیخواست اما رفتم سمت ظرفشویی. دستم را گرفتم زیر شیر آب و یک جرعه آب خوردم. میدانستم همین یک جرعه، برای رساندنم به چند ساعتِ بعد کافیست. به زمانی که با اذان مغرب، نمازم را سروقت بخوانم و بعدِ نماز دوباره درخواست آبمیوه را در اسنپفود ثبت کنم.
#روایت_زندگی
#خدایا_ممنونم_که_گوشمون_رو_میپیچونی
@Negahe_To
بعد از نماز مغرب، به جای رفتن سراغ اسنپفود، به سراغ گلدونِ لاغرِ آلوئهورام رفتم و بله، بالاخره الان، برای اولین بار شربت آلوئهورای طبیعی درست نمودم🤓
@Negahe_To
مامانم امشب پیام داده که:
"فردا هفته اخر ماه رجب هست انشالله بتونیم هفته اخری یه توشهایی جمع کنیم تا حالا که تو خواب بودیم".
یه دودوتا چارتا کردم دیدم خودش که کلی روز روزه گرفته و مراسم امداوود و میلاد امام باقر و امام جواد و امام علی و وفات حضرت زینب و شهادت امام هادی رو هم با تمام مقدمات و موخراتش انجام داده، تازه کلی جزء قرآن هم خونده و صبح تا شبم ذکر استغفار گفته.
خلاصه که دیدم اگه اون خواب بوده، پس من حتما مُرده بودم این سههفته از ماه رجب که گذشته😅 لذا فهمیدم با پیامش میخواسته به من بفهمونه یکم آدم باش این هفته آخری😁 گفتم اینجا بنویسم که شمام حواستون جمع شه یکم آدمتر شین این هفته آخر🙃😅
#روایت_زندگی
#تربیت_غیرمستقیم_تضمینی
#خواب_بودی_یا_مُرده_بودی
#دختر_چیزفهم_به_من_میگن
#کی_میخوای_آدم_شی_پس
#ماه_رجب_هم_تموم_شداااا
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
حتما دیدهاید یا احتمالا خودتان تجربه کردهاید حال مادری را که با تمام عشق به فرزندانش، به یک
فکر نمیکردم یه روز توی عمرم بیاد که به این جمله هم آلرژی پیدا کنم:
"همکاران عزیز توجه بفرمایید👇"
اما این ترم، انقدر ماشالله ترمِ عجیب و سختی بود که تا اطلاع ثانوی من همکارِ عزیزِ هیچکس نیستم. با تشکر!
@Negahe_To