✍️ دو دفتر خاطرات
(قسمت چهارم)
📎 لینک قسمت سوم:
🌸
https://eitaa.com/Negahynov/55
📕 دفتر راضیه:
کف دستام عرق کرده بود. گیج بودم. 😔 صفحهها رو تند تند ورق زدم تا رسیدم به سهشنبه ۳۰ آبان ...
یه کادر ابری شکل ☁️ که با گلها و ستارههای ریز تزئین شده ⭐️💐✨ و وسطش نوشته بود:
«امروز به بهانهای، راضیه را هل دادم. روی زمین افتاد و پایش زخم شد. بعداً فهمیدم که شکسته است. چه بهتر!» 😳😰
یخ کرده بودم. به وضوح داشتم نفس نفس میزدم. بیشتر، از عصبانیت بود نه از ترس. 😤
پای من هیچ وقت نشکسته بود. هیچ سهشنبهای ... اصلاً هیچ روزی من و مریم با هم این جوری دعوا نکرده بودیم.
آخه مثلاً با هم دوست صمیمی بودیم!
البته فقط «مثلاً»! در واقع انگار اوضاع طور دیگهای بوده. 😡
دوباره به صفحه ۳۰ آبان نگاه کردم. واقعاً خط خودش بود. واقعاً نوشته بود: «چه بهتر!»
با کلافگی سررسید رو محکم بستم و کوبیدم روی میز. وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم.
🌸
@Negahynov
📗 دفتر مریم:
توی اتاق دیگری نشسته بودم. میتوانستم حال راضیه را تجسم کنم. 😱 نگران بودم. صدای قلب خودم را میشنیدم ...
صدای باز و بسته شدن در اتاق آمد؛ و قدمهای تند راضیه ...
چند ثانیه بعد، وقتی که حتماً راضیه نزدیک درِ خانه رسیده بود، صدای گفتگوی مادرم با او را شنیدم. 👂
واضح نمیشنیدم. ولی همینکه کار دست مادر بود، خیالم راحت بود ...
🌸
@Negahynov
📕 دفتر راضیه:
دم در، مامانِ مریم رو دیدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم؛ ولی قشنگ معلوم بود که حالم خوب نیست. 😔
مامانِ مریم گفت: کجا راضیه جان؟! ناهار داره آماده میشه 😉
بهانه آوردم که نمونم. ولی فایده نداشت. دستمو با مهربونی گرفت و گفت: بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم ...
خلاصه هر جوری بود، راضی شدم که چند دقیقه دیگه بمونم. 👀
رفتیم توی پذیرایی. مامان مریم موبایلش رو درآورد و گفت: تا تو این فیلم رو نگاه میکنی، من برم برات دمنوش بیارم.
گفتم: نه، زحمت نکشید. من چند دقیقه دیگه دارم میرم ... ☺️
(حالا درسته ناراحت بودم؛ ولی از دمنوشای مامان مریم نمیشد گذشت. 😋 خوب شد حرفمو جدی نگرفت!)
شروع کردم به دیدن فیلم توی موبایل ... 📱
#داستان
#دو_دفتر_خاطرات
#پوریم #یهود
#باستان_گرایی
ادامه دارد ...
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸
http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282