✍ دو دفتر خاطرات (قسمت ششم) 📎لینک قسمت پنجم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/65 📗 دفتر مریم: ... از آن فاصله، مطمئن نبودم که دارم درست می‌بینم یا نه؛ ولی انگار لبخند ریزی روی لب‌های راضیه نشسته بود. 🙂 کمی دلم آرام شد. هرچند که می‌دانستم حالا حالاها از من باج می‌گیرد و مدت‌ها سر به سرم می‌گذارد و خلاصه، پوستم را می‌کند. 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ... جواب سؤالا خیلی واضح بود: اصلاً ربطی نداره که راست باشه یا نه! وقتی که یه نفر برای اون اتفاق خیالی، هر هفته جشن گرفته باشه و به خودش تبریک گفته باشه، همین برای اثبات دشمنی و بدجنسی اون آدم کافیه ... 👿 یه لحظه مکث کردم. خوشحال بودم که همَش نمایش بوده. ولی توی دلم گفتم: مگر این که دستم به اون مریم خانومِ هنرپیشه‌ی ... یک دفعه متوجه صدای گذاشته شدن دو سه استکان توی سینی شدم. 👂 این یعنی مامانِ مریم تا یک دقیقه دیگه، دمنوش به دست، میاد این جا. 😋 خبر خوبی بود! 😁 ولی دوست داشتم قبلش فیلم رو تا آخر دیده باشم. 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... یکی دو دقیقه بود که گوشی موبایل را گذاشته بود کنار و سکوت کرده بود. دوباره استرسم زیاد شد. یعنی توی فکرش چه می‌گذشت؟! کاش می‌شد لای در را بیشتر باز کنم تا دقیق‌تر ببینم حالت صورتش چه‌طوری است... یک دفعه انگار یکی دکمه راضیه را روشن کرد! از فکر بیرون آمد؛ گوشی را برداشت و مشغول تماشای ادامه فیلم شد! 😳 🌸 @Negahynov 📕 دفتر راضیه: ▶️ سریع مشغول دیدن ادامه فیلم شدم: مامانِ مریم دوباره پرسید: ❓جواب دادی دخترم؟ چرا توی اون حالت، احساس کردی مریم باهات دشمنی داره؟ یه دفعه مریم همین جوری که خودشو مشغول کار نشون می‌داد، گفت: توهم توطئه داره! 😉 (تااااااازه دوزاریم افتاد که قضیه چیه 😃) مامانش خندید و ادامه داد: وقتی یه نفر، برای آزار و اذیت یا قتل ما جشن می‌گیره، حتی اگر اون آزار و قتل، افسانه باشه، باز هم این کار نشونه‌ی یه دشمنی و خباثت عمیقه ... درست میگم❓ 🌸 @Negahynov 📗 دفتر مریم: ... مادر با یک سینی که سه استکان دمنوش در آن بود، وارد پذیرایی شد. نمی‌دانم لبخند راضیه به دلیل قانع شدن از دیدن فیلم است یا به خاطر دیدن دمنوش‌ها! 😁 دو سه دقیقه‌ای به صحبت راضیه و مادرم گذشت. وضعیت، سفید به نظر می‌رسید. ⚪️ آرام، در را باز کردم و از اتاق بیرون آمدم. کف دو دستم را روی چشم‌ها و صورتم گذاشتم. 🙈 دو قدم که جلوتر آمدم، راضیه متوجه حضورم شد. کمی صدایش را، که شیطنت همیشگی در آن جاری بود، بالا برد و گفت: مریم! فقط شانس آوردی که مامانت این‌جاست ... 😜 ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282