مثالهای دایی کیوان 😅
(قسمت دوم)
👈
داستان تعاملی 👉
📎 لینک قسمت اول:
🌸
https://eitaa.com/Negahynov/9615
اما خصوصیت دیگر دایی که برای همه ما، حتی مامان، جالب و غیرمنتظره بود، معلومات بالای او بود. 😳👏👏
معلوماتش را اصلاً به رخ نمیکشید. اما در وقت خودش، خیلی خوب و سنجیده از آنها استفاده میکرد. 👌
🌸
@Negahynov
دایی کیوان وسایلش را در اتاق من گذاشته و شبها همینجا میخوابد. 😴
قبول نکرد روی تحت من بخوابد: «نه دایی جون، من به تخت عادت ندارم! بدعادت میشم بعدش که خواستم برم، باید تخت تو رو هم بردارم ببرما!» 😉
خلاصه دایی که روی زمین خوابید، من هم رختخوابم را روی زمین انداختم.
پریشب قبل از خواب، همین طور که دراز کشیده بود، گفتم: دایی یه سؤال❗️
دایی که طاقباز خوابیده بود، به طرف من برگشت و منتظر ماند تاسؤالم را بپرسم... 🤔
گفتم: «این لباس قهوهای که میپوشی، برای محرم و صفره یا همین جوری دوست داری بپوشی؟!» 🙄
🌸
@Negahynov
دایی گفت: «چیه پسندت نیست؟ یه دونه گلگلی هم دارم؛ گذاشتم برای عروسی! میخوای اونو بپوشم؟!» 😜
خندیدم و گفتم: «نه قربونت! همین خوبه!» 😂
دایی کیوان هم خندید و گفت: «آره دایی جون. این لباس قهوهای رو برای محرم و صفر پوشیدم... حالا ادامهشو بگو ببینم حرفت چیه!»
کمی جابهجا شدم و با تردید جواب دادم: «هیچی، همین جوری میخواستم بدونم...». بعد با کمی مکث ادامه دادم: «منم معمولاً برای دهه محرم لباس مشکلی میپوشیدم. ولی امسال یه کم... یعنی... چه جوری بگم!...» 😶
دایی که انگار خوابش میآمد، گفت: «سهیل میترسی بخورمت؟! 😒
خب قشنگ حرفتو بزن دایی، ببینم چی میخوای بگی!»
🌸
@Negahynov
کمی به من برخورد! 😕
سینهام را صاف کردم و گفتم: «دایی، توی این یکی دو سال در مورد امام حسین و دین و این جور چیزا یه حرفایی شنیدم که الان دیگه تکلیفم با خودم روشن نیست! 🤔
نه میتونم ارتباطم رو با امام حسین قطع کنم؛ نه میتونم مثل قبل، باهاش راحت ارتباط برقرار کنم...»
دایی که با دقت به حرفهایم گوش میداد، پرسید: «مثلاً چی چی شنیدی⁉️»
#داستان
#داستان_تعاملی
📣 برای ادامه داستان، با ما مشارکت کنید:
🆔
@Contact_Negshynov
┅┅❅❈❅┅┅
لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇
🌸
http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282