نشسته‌ام وسط صحن پیامبر اعظم، دانه‌های تسبیح را آرام آرام رد میکنم.خانوم‌ها با چادرهای رنگی‌رنگی صفوف نماز را پر کرده اند ، بعید نیست این همان‌ ''والصافات‌صفا'' باشد. از سرمای‌ هوا دستانم یخ کرده و هر چند دقیقه یک بار آستینِ لباس کاموایی سفیدم را با زور روی انگشتانم میکشم. زمین خیس است. خیسِ خیس! دو روز تمام است باران میبارد، اینجا کسی از چتر استفاده نمیکند. اینجا انگار همه دلشان میخواهد بشوند شبیه موش آب کشیده. شاید فکر میکنند این باران تطهیر است که میبارد و میخواهند سرتاپایشان غسل شود. تسبیح را دور دستم میبندم و از جایم بلند میشوم. کفش هایم را میپوشم و میروم سمت آب‌خوری. چه چیزی در اینجا لذت اش بیشتر از یک نفس سر کشیدن یک لیوان آب است ؟ از صحن بیرون میآیم و از زاویه دورتر می‌ایستم به تماشای گنبد. دلم میخواهد گنبد را از گوهرشاد و ایوان مقصوره تماشا کنم اما دور است. آنقدر دور که دلم طاقت نمی‌آورد. همانجا مینشینم و دست میگذارم زیر چانه‌ام و مداحی را پلی میکنم ، مداح میخواند '' خدا میدونه من از خودم هیچی ندارم هرچی که دارمو امام رضا بهم داد ! '' و من به اشکهایم اجازه جاری شدن میدهم. - فی‌الحال -