من همان دانشآموزِ حواسپرتِ کلاس ۷/۲ بودم که سرم درد میکرد برای تجربه کردن چیزهای جدید. آن سالها پا توی هر راهی گذاشتم و به هر سوراخ موشی سرک کشیدم. آن روح سرکش کمکم داشت کار دستم میداد.
دیگر مامان هم از دستم آسی شده بود ، چپ میرفت ، راست میرفت میگفت : نمیخوای یکم بزرگ شی بچه ؟ مثلا ۱۳ سالتهها !
حتی خودم هم نفهمیدم چهشد ، فقط یک روز چشم باز کردم و دیدم دورواطرافم پر شده از کتابهای زندگینامۀ شهدا. منی که به زورِ دادوبیدادهای مامان مینشستم پای بساط درس و مدرسه ، حالا آنقدر کتاب خریده بودم و انبار کرده بودم گوشۀ اتاق ، که بابا برایم از نجاری سفارشِ کتابخانه داده بود. صبح تا شب لابهلای مستندها ، میان کتابها ، عکسها ، میگشتم دنبال یک راه نجات! با آن احوالِ مستاصل میان روزهای پردلشوره و گرفته آنقدر گشتم تا شما را پیدا کردم. از منش و رفتار و معرفت و زندگیتان بهقدری آموختم که به قول مامان دیگر سرعقل آمده بودم. منی که به شهدا و دنیاشان تعلقی نداشتم حالا هر هفته پنجشنبهها سمجانه از بابا میخواستم که ببردم بهشت زهرا.
خلاصه که ؛
خیلی ارادت داریم حسین آقایی که مرامتون چراغراهِ زندگی و مزارتون مقصد همیشگی روزای سخت و تلخِ منه.
- دخترِ حواسپرت کلاس ۷/۲ !
[به بهانۀ سالگرد شهادت]
#شرحیات