‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "ولی خوبیش این بود که آرایشم غلیظ و جیغ نبود بلکه ساده و ملیح ولی من همونقدر هم برام زیاد بود" "در کل خوشگل بودم،خوشگل‌تر شدم" _فاطمه دست‌هام خسته شددددد!! فاطمه: -چیزی دیگه نمونده؛صبررررر داشته باش؛ -بیا بلند شوو تموم شد.. به دست‌هام نگاه کردم؛ ناخن‌هام طبق معمول کوتاه، خب ناخن‌ بلند دوست ندارم.. رفتم و از تو کیفم عطر رو درآوردم و به خودم زدم یه نگاه به دخترا کردم؛ ناری و فاطمه لباس‌هاشون سِت بود و کت و دامن کرم‌قهوه‌ای رنگ با آرایش شبیه بهم.. مهدیه هم یه لباس مجلسی صورتی‌رنگ تا زانو که قسمت کمرش گل‌گلی بود دخترونه خاص به همراه ساپورت سفیدرنگ ناری: -بچه‌هاا بریم دیگه..! روسریم رو مدل‌دار زدم به سرم؛ فرح: _به خاطر قد بلندت واااقعا لباس بهت میاد -سلیقه آقامون هست.. مهدیه: -هوووووووووووووو -راستی بچه‌ها من برم با خانواده داماد میام ان‌شاءالله.. ناری: -برو دلبر می‌بینمت؛ هدیه و فاطمه سریع بریم غذا بخوریم بعدش هم مهدیار بیاد دنبالت بریم محضر.. چادر رنگی‌هامون رو انداختیم سَرِمون و سوار ماشین شدیم و راننده نارنج بود.. آنقدر اتفاقات زود می‌اُفتاد که واقعااا برام غیرقابل باور هست.. می‌دونی! تو اووووج خستگی و نااابودی و ناامیدی؛ خدا یکی رو میاره تو زندگیت و میگه: "ببین بنده‌ی من چی برات نگه داشتم!" "فقط صبــــر" "فقط کافیه صبر کنی و توکل بر خدا نویسنده : eitaa.com/Oshagh_shohadam