#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمـــــان
"پـایـان یک عـــشــــــق💕"
#قسمتصدونهم
از قطار پیاده شدیم
آقاعلی گفت:
-یه تاکسی بگیریم بریم هتل!
"هتــــــــــــــل؟!"
"قلب من داره اینجا از بیقراری و دلتنگی ریسهریسه میشه اونوقت بریم هتل..؟!"
_علیآقا لطفا من رو ببرید پیش مهدیار!
علی:
-الان شب هست،
بریم هتل صبح می...
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم:
_اگه نمیبرید مشکلی نیست،خودم میرم..
_فقط آدرس بدید..
فاطمه:
-آقاعلی بریم پیش شهید..!
علی سرش رو به نشونهی تایید تکون داد
تاکسی گرفت و سوار شدیم...
"یعنی من دارم به مهدیارم نزدیک میشم؟!"
ماشین جلوی معراج شهدا توقف کرد
مهدیار قبلش خبر رفتن من رو تو تاکسی داد :(
پیاده شدم،
چند مرد و زن جلوی در سلام کردند
با همون لبخند جواب سلام رو دادم
من رو به اتاقی راهنمایی کردند
وارد اتاق شدم،
سرد بود ولی دلتنگی من خیلی بیشتر از اینا داغ بود
تَهِ اتاق تابوتی بود با رنگ پرچم ایران دَرِش باز بود
دوربینی کنارم داشت فیلمبرداری میکرد
"پس نباید دشمن رو خوشحال کنم"
آرومآروم قدم برداشتم
رفتم سر تابوت نشستم کنارش..
"مهدیار من بود!"
"این مهدیار من بود!!"
"ولی چــــــــرا چشم نداشت؟!"{💔}
با دستهام صورتش رو نوازش کردم
شروع کردم حرفزدن:
_مهدیارم!
چشمهات کو؟!
_دادی به حضرتعباس(علیهالسلام)؟!
_قبول باشه...! (: "
دست بردم کنار پهلوش که زخمی بود:
_مهدیارم دیدی پهلوت تیر خورده؟!
_به نیت حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)؟!
_قبول باشه...! (: "
فاطمه و ناری پشتم گریه میکردن
آقاعلی خودش رو میزد
چند رزمنده هم اون طرفتر وایساده بودن و گریه میکردن
تنها کسی که گریه نمیکرد من بودم
با حرفهای من صداشون اوج میگرفت
رو به آقاعلی گفتم:
_میشه تنها باشم؟!
علی بلند شد و با احترام همه رو بیرون کرد
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
_الان فقط خودمی و خودت و خدا
_خوبی مهدیار..؟!
_بهت سخت نگذشت..؟!
_ولی به من خیلی سخت گذشت..!
_دلم خیلی تنگت شده بود..!
انگشتهای مهدیار و گرفتم سرد بود:
_مهدیارم چرا دستات سرده؟!
این همون دستهای گرمی نیست که وقتی دستهای من رو میگرفت انگار کل دنیا هوام رو داره؟!
لبهاش رو نوازش کردم:
_این همون لبهایی نیست که پیشونیِ من رو بوسید؟!
دوباره به چشمهای نداشتش نگاه کردم:
_پس چشمهایی که وقتی نگاهم میکرد انگار تو یه دنیای دیگه بودم کو؟!
گونههام خیس شد ولی تنها بودم :((
_آقای من..!
_کجایی بهم بگی قشنگم این اشکها رو نریز حیفِ
_اینا باید برا امامحسین(علیهالسلام) ریخته بشه؟!
_مهدیار..!
بعد از تو من چه جوری هنوز زندم؟!
_مهدیار من طاقت ندارم!
_من رو ببر پیش خودت..!
در اتاق یهویی باز شد
سریع اشکهام رو پاک کردم
لیلاخانوم با جیغ و داد اومد داخل
کنار تابوت نشست و خودش رو میزد
مهدیه کنار تابوت زار میزد
فاطمه و نارنج هم در حال آروم کردنشون بودن
به مهدیار نگاه کردم؛
"من این همه آرامش رو از کجا میارم؟!"
آروم رفتم سمت کیفم
برگه آزمایش رو درآوردم و رفتم سمت مهدیار
برگه رو گذاشتم میون دستش
همه حواسشون به من جمع شد،
حتی لیلاخانوم...
نویسنده:
#هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam