‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از مراسم آقاعلی اومد سمتم و گفت: -کِی برگردیم؟! _میشه فردا صبح بریم..؟! سری تکون داد خوبه که همه درک می‌کنند (: با بچه‌ها رفتیم داخل اردوگاهی نزدیک گلزار شهدای هویزه تا آخرای شب نتونستم بخوابم بلند شدم،ساعت ۳ بود جانمازم رو برداشتم و چادرم رو انداختم و رفتم که برم سمت مزارشهداء وارد گلزار شدم، یک نفر سر مزارش بود "آخه کی میتونه باشه این وقت شب..؟!" رفتم سمت مزار و چشمم خورد بهش "امکان نداشت!!!! "این فردین بود؟! سلام کرد رو به سمتش‌ گفتم: _سلام، اینجا چیکار میکنی پسردایی؟! فردین: -هیچی،تو خوبی..؟! _ممنون نشستم پای مزار شروع کردم قرآن خوندن فردین: -هدیه..؟! _بله! -مهدیار من رو می‌بخشه؟! _برای چی؟! -برای حرف‌هایی که زدم بهش،مسخره کردن‌‌هام؟! _اون یه شهید هست؛ اگر بخشنده نبود شهید نمیشد _ان شاءلله که می‌بخشه.. سری تکون داد نماز شبم رو خوندم فردین هم تو کل این ساعت فقط به خاک مزار مهدیار زل زده بود فردین: -خب کاری نداری؟! -اگه داشتی حتمااا خبرم کن! _باشه،ممنون،در پناه حق. فردین رفت،من هم نشستم پیش مهدیار _وااای مهدیار یادته پسرداییم چقدر مسخرمون می‌کرد! _به تو می‌گفت جوجه‌آخوند! _حلالش کن توروخدا یهو به خودم اومدم دلم برای خودم سوخت "من مهدیار رو نداشتم ولی داشتم باهاش می‌خندیدم "شهدا زنده‌اند پس می‌شنوه و میبینه _مهدیار من خسته شدم از دنیا از آدماش /: نه الان که رفتی،نــــــــــه..! از چندین ماه پیش،دیگه دنیا رو دوست ندارم می‌خوام مثل تو پَر بکشم{🕊} _مهدیار کمکم کن،توروخدا کمکم کن این بچه رو میبینی؟!بخداا اصلاا یادش نمیفتم |: _چرا باید اینجوری بشه؟!هــــــــــــــــــــــا؟! _مهدیار یه چیزی می‌خوام ولی نمی‌دونم چی! دلم گرفته،مهدیار من اصلا به‌خاطر شهادتت ناراحت نیستم!فقط دلم برات تنگ میشه{💔} _حق بده،من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود پس خودت یه کاریش بکن دیگه اشک‌هام رو پاک کردم چقدر دلم آقاامام‌زمان(عج) رو خواست یهویی! یاد حرف یکی از علما افتادم؛ [ هر وقت دلت به آقاامام‌زمان(عج) تنگ شده به قرآن نگاه کن و بخون ] قرآن رو درآوردم و شروع به خوندن کردم: "بسم الله الرحمن الرحیم" "یــــــــــــــس... من همیشه سوره"یس" رو می‌خونم علاقم بهش زیاده،نمی‌دونم چرا! خوابم میومد ولی نیم ساعت دیگه اذان بود سرم رو گذاشتم روی خاک مزارش _من می‌خوابم، نیم‌ساعت دیگه بیدارم کنی‌هاااااا _البته اگه سرت با حوریا گرم نیست چشم‌هام رو بستم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam