بخش دوم
ساعت 10 را نشان میداد که بالاخره آقا آمد، همه از جا برخاستند؛ خیلیها دیگر اختیار اشکهایشان را نداشتند؛ شعار در لحظه ورود، این بود: «علمدار ولایت، حوزویان فدایت»؛ آقا همه را نگاه کرد، لبخند هدیه داد و از دور دست بر سرمان کشید.
با آمدن آقا، آقا مرتضی آوینی هم آمد و کنار من نشست: «دست خداست بر زمین؛ آن همه به صفات خداوندی آراسته است که هنگامی که دست محبتش را بر سر شیفتگان بالا میآورد، سایهاش زمین و آسمان را میپوشاند و آن زمان که از حکمت و عرفان سخن میگوید، میبینی که او خود نفس حقیقت است. من بوی خوشش را از نزدیک شنیدهام و صورتش را دیدهام که قهر موسی را دارد و لطف عیسی را و آرامش سنگین محمد را[7]!»
آیات قرآن که گوشها را نوازش کرد، حسینیه کمی آرام گرفت؛ قاری از سوره احزاب خواند، « آنان که تبلیغ رسالت خدا کنند و از خدا مىترسند و از هیچکس جز خدا نمىترسند و خدا براى حساب به تنهایى کفایت مىکند.[8]»؛ مداح هم چند روز زودتر، محرم را به حسینیه آورد؛ مدیر حوزههای علمیه که گزارشش را بیان کرد، انتظار داشتم تعدادی از طلاب هم پشت تریبون بروند، اما نه مثل اینکه خبری نبود.
حالا همه چیز آماده بود؛ حسینیهای که گوش شده بود برای دوخته شدن به لبهای آقا؛ آقا اول اهمیت کار روحانیت را با بیان یکی از آرزوهایش گوشزد کرد؛ آقا میگفت یکی از آرزوهایش نفس کشیدن در میان مسئولان قلبی و دلی دین است؛ آقا برای این آرزویش یک شاهد مثال تاریخی هم آورد، یک خاطره از روزی که به امام گفته بود پس از اتمام دوره اول ریاست جمهوری، دلش میخواهد به قم برگردد و امام هم در جواب گفته بود من هم دلم میخواد؛ خنده حسینیه را پر کرد.
بعد آقا رفت سراغ اصل مطلب، آقا نگران بود، نگران از اطلاعاتی که به دستش رسیده، نگرانِ تبلیغ؛ میگفت تبلیغ باید اولویت اول حوزه باشد، اما اینجور نیست؛ میگفت اگر از تبلیغ غفلت کنیم، دچار استحاله فرهنگی میشویم، به قول امام، اسلام سیلی میخورد، سیلیای که تا سالهای متمادی اثرش باقی میماند.
آقا از الزامات کاربردی شدن تبلیغ هم گفت، از اینکه باید به مبانی فکری دشمن حمله کرد، از اینکه باید وسط میدان بود و به جوان و نوجوان توجه داشت، از اینکه امروز سطح آگاهی عمومی مخاطب با گذشته قابل مقایسه نیست؛ آقا دست آخر یک راهکار عملی هم داشت، تشکیل کانونهای عظیم حوزوی برای تهیه مواد تبلیغی لازم، برای تنظیم شیوههای اثرگذار و در نهایت برای تربیت مبلغ به معنای واقعی کلمه.
آقا حرفهایش را که زد، عزم رفتن کرد، جمعیت بیاختیار به پای آقا بلند شد، هر کسی به نحوی از اندک لحظات باقی مانده برای تجدید بیعت استفاده میکرد؛ طلبه جوانی در جنگ فریادها، موفق شد صدایش را به آقا برساند، گلایه داشت که چرا دیدار طلاب سالیانه نیست و حلقه ازدواجش را هم از آقا میخواست؛ آقا گلایهاش را با «فهمیدم» و درخواستش را با «قبول دارم» جواب داد. آقا رفت و حسینیه با هزاران چشم خیره و با «ابالفضل علمدار، خامنهای نگهدار» بدرقهاش کرد.
آقا گفتنیها را گفت، حالا خیل عظیمی که میخواستند در اتصال با ولی باقی بمانند، باید میرفتند سراغ تکلیف خواسته شده، بیشتر از همه، مسئولان و چهرههای شاخصی که در دو طرف آقا، روی صندلیها نشسته بودند؛ طلاب جوان هم به سراغشان رفتند، از دغدغههایشان گفتند، نقد کردند و تذکراتی هم دادند.
حسینیه کمکم خالی شد، من اما هنوز نشسته بودم و با خودم تکرار میکردم: تبلیغ، در مرتبه اول است.
[1] منشور روحانیت
2. منشور روحانیت
[3] منشور روحانیت
[4] منشور روحانیت
[5] سوره عبس، آیه 34
[6] سوره نحل، آیه 125
[7] توصیف امام خمینی(ره) در نامه شهید آوینی به برادرش در سال 1358
[8] سوره احزاب آیه 39 ترجمه مهدی الهی قمشهای
متن کامل یادداشت در خبرگزاری تسنیم👇
https://tn.ai/2926048
@khaterparishan