پرستو های زائر قسمت ۶۹ زنگ خانه را که زدم خواهرم در را باز کرد و چند ثانیه باتعجب نگاهم کرد! گفتم: «سلام. چیه مگه جن دیدی؟» گفت: «سلام تقریبا آره!» گفتم: «دستت درد نکنه یعنی این‌قدر شبیه اَجنه شدم؟» محکم بغلم کرد و گفت: «وای اگه مامان بفهمه! نمی‌دونی چقدر نگرانته!» در همین حین مادرم گفت: «کیه سلما؟» سلما گفت: «مهنا اومده مامان!» مادرم سراسیمه با پای‌برهنه اومد تو حیاط و تا چشمش به من خورد گفت: «الهی قربونت برم مادر چرا بی‌خبر اومدی؟» بغلم کرد و گفت: «چرا رنگت پریده؟ خبری شده؟ خداروشکر که سالمی همش دعا می‌کردم سالم برگردی. خیلی نگرانت بودم!» گفتم: «بادمجون بم آفت نداره مادر!» آن شب همه خانواده دورهم بودیم. در مورد مزاجم با مادرم صحبت کردم، از خوشحالی روی پا بند نبود؛ می‌گفت: «قطعا بارداری! باید زودتر بری آزمایش بدی تا مطمئن بشی.» روز بعد با پافشاری مادرم به درمانگاه رفتیم و من آزمایش بارداری دادم. فردای آن روز حال خوبی نداشتم. سرگیجه و حالت تهوع سختی داشتم. مادرم گفت: «من میرم جواب آزمایشت رو می‌گیرم. تو بمون تو خونه و استراحت کن.» قبول کردم. نزدیک ظهر مادرم برگشت. از پنجره داشتم او را تماشا می‌کردم؛ از چهره‌ی خندانش فهمیدم نتیجه آزمایش مثبت بوده. هنگامی‌که وارداتاق شد مرا در آغوش کشید و گفت: «تبریک می‌گم عزیزم! یک نی‌نی داری!» نمی‌توانستم احساسم را بیان کنم. همزمان خوشحال و ناراحت بودم! مادرم از خوشحالی سرازپا نمی‌شناخت. بیش‌تر خوشحالیش به این دلیل بود که می‌دونست من دیگه نمی‌تونم به جبهه برگردم! اشک از چشمانم سرازیر شد. دلم هوای محمد را کرد. بیش‌ازپیش دلم برایش تنگ‌شده بود. تمام خواسته‌ی دلم دیدن او بود. دلم می‌خواست خبر بچه‌دار شدنمان را هنگامی بفهمم که محمد در کنارم باشد؛ ولی حالا او کجاست؟ چقدر این زمان به او نیاز داشتم. به مادرم گفتم: «فعلا به خانواده محمد این خبر را نگوید، چون دوست داشتم این خبر را اول محمد بفهمد.» شب که پدرم به خانه آمد، مادرم خبر بارداری‌ام را به او داد. پدرم خوشحال شد و گفت: «ان‌شاء‌الله که قدمش خیر باشد! حالا من هم یه خبر خوب براتون دارم. امشب تو مسجد با پدر محمد صحبت می‌کردم، گفت دیروز محمد با مادرش تماس گرفته و حالش خوب بوده.» از شنیدن این خبر حالم خوب شد و به پدرم گفتم: «چیز دیگه‌ای نگفته؟» پدرم گفت: «زیاد نتونستم با او صحبت کنم، وسط نماز بود. بهتره خودت بری خونشون از مادرش بپرسی.» ادامه دارد... فاطمه امیری شیرازی