به سن ازدواجم رسیده بودم هیچ خواستگاری نداشتم خواهرای کوچکترم خواستگار داشتن ولی من نه بابا میگفت تا معصومه ازدواج نکنه اجازه خواستگاری به دخترای کوچیکم نمیدم خواهرام اذیتم میکردن بهم میگفتن ترشیده دلم خیلی گرفت رفتم حرم امام رضا داشتم درد دل میکردم از آقا شوهر میخاستم که متوجه حرفهای پشت سرم شدم که با التماس و حالتی معنوی داشت گریه میکرد عین ابر بهاران میگفت حاجتش میخاست بعد شنیدن حرفای پشت سریم گفتم آقا امام رضا من هرچی گفتم فراموش کن اول حاجت این آقا رو بده که واجبتره یهو دیدم‌.... https://eitaa.com/joinchat/3013083249C818d7d7080