به نام خدا
#آغاز_یا_پایان؟:کابوس
چپتر ۱۳
***
باران شدیدی میبارید و هوا رو به تاریکی میرفت.
_یون جئونگ!صبر کن،باید صحبت کنیم!
بند کیفش را فشرد و با چهره ای سرد و بی حس گفت:راجب چی؟خودم همه چیزو دیدم...نیازی به صحبت نیس!
دست درشتش،مچ دست او را محکم گرفت:من...هنوزم دوست دارم!باور کن...فقط...یه شانس دیگه بهم بده!قول میدم یه زندگی عالی برات درست کنم!
دستش را به سرعت بیرون کشید و گفت:دیگه به من دست نزن...دروغگوی عوضی!من و تو...دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم...
سپس با قدم هایی کوتاه اما محکم شروع به حرکت کرد.
_یون جئونگ!!وایسا...
او این بار محکم تر دست یون جئونگ را گرفت و آرام کشید:صبر کن!!من...مجبور بودم!!
یون جئونگ سعی کرد اهمیتی ندهد اما گفت:چی؟
جیهونگ دست او را رها کرد و با صدایی لرزان،در حالی که از روی شرم و خجالت نمیخواست با او تماس چشمی برقرار کند،به زمین خیره شد و گفت:من...مجبور بودم که با اون دختر باشم!پدر اون...رئیسمه!(جیهونگ یا همون آقای مون نویسندس و زیر نظر یه شرکتی کار میکنه)برای اینکه بذاره به کارم تو شرکتش،به عنوان یه نویسنده ادامه بدم،گفت که باید با دخترش ازدواج کنم.خب منم...
یون جئونگ نیشخندی زد و در حالی که سعی میکرد جلوی چکیدن اشک گوشه چشمش را بگیرد گفت:چطور میتونی...انقد وقیح و پست باشی؟ارزش من...حتی اونقدری نبود که بخوای بخاطرم از کارِت بگذری؟یا شایدم...کسر شانته که بخوای با دختری که تو یتیمخونه بزرگ شده ازدواج کنی!واقعا واست متاسفم!
جیهونگ شوکه شد و با چهره ای که ترس در آن موج میزد گفت:نه نه!...اصلا اینطور نیست!من فقط...نمیخواستم...موقعیت کاریمو از دست بدم...من واسه رسیدن به این شغل خیلی تلاش کردم،تحقیر شدم،سختی های زیادی رو متحمل شدم و حرفای زیادی شنیدم،نمیخواستم...
یون جئونگ دوباره نیشخند زد و گفت:نمیخواستی بخاطر یه دختر یتیم و بدبختی مثل من از دستش بدی...آره؟
او رویش را برگرداند و به جلو قدم برداشت.
_یون جئونگ!خواهش میکنم...
یون جئونگ ایستاد و بدون اینکه برگردد،صحبت او را قطع کرد و با حالتی جدی و سرد گفت:آقای مون جیهونگ!فکر کنم...خودتم بدونی که خیانت هیچ توجیهی نداره!شما...حاضر نشدید بخاطر من از شغلتون بگذرید!منم حاضر نیستم بخاطر شما...از زندگیم بگذرم و تباهش کنم!(زندگیشو) از این به بعد راهمون از هم جداست!امیدوارم...دیگه هیچوقت همدیگرو نبینیم!شما هم دیگه دنبالم نیاید یا نگردید.(داره باهاش رسمی صحبت میکنه)دیگه هیچوقت نمیخوام...چشمم بهتون بیفته!
یون جئونگ این را گفت و خواست برود اما چیزی یادش آمد:داشت یادم میرفت!
ایستاد و حلقه ای را که جیهونگ به او داده بود از انگشتش در آورد و سپس رویش را برگرداند و حلقه را در دست جیهونگ گذاشت.
_دیگه بهش نیازی ندارم!
یون جئونگ این را گفت و سپس شروع به حرکت کرد و از جیهونگ دور شد.
جیهونگ،حلقه را در مشتش فشرد و در حالی که اشک هایش سرازیر میشدند زیر لب گفت:یون جئونگ!
اما بعد،در حالی که بلند بلند گریه میکرد،فریاد بلندی زد و گفت:یون جئونگ!!
***
...
ادامه دارد...