ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_1 اپیزود اول: محافظ راز میان سیاهی مطلق بود، نفس عمی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان از کتاب و لباس هایش تا باقیمانده ی غذای دیشب و هفت، هشت فنجان کثیف قهوه، همه جا پخش بود. آه دیگری کشید و بلند شد. الی لباسها حوله اش را پیدا کرد و در عرض پنج دقیقه، حمام کرد . میان لباس های آویزان کمد تنها پیراهن تمیزش را همراه با شلوار جین پوشید و از اتاق بیرون رفت. روی میز هال و کانتر اوپن آشپزخانه دنبال کش مویش گشت. اما کش قصد پیدا شدن نداشت! دستش را با حرص میان موهای خیسش کشید. بلندی موها تا گردنش بود، اما تحمل این طور باز ماندنشان را هم نداشت. هنوز پنجه اش میان موهایش بود که بوی بدی به مشامش رسید. به طرف آشپزخانه رفت و در کابینت را باز کرد! بوی بد آشغال های چند روز مانده؛ اخم هایش را بیشتر در هم کشید، کیسه را برداشت و در کابینت با صدای بلندی، سر جایش برگشت! هنوز دو قدم نرفته بود که کنار سینک ظرفشویی کش باریک مشکی رنگ را دید ! کیسه را رها کرد و موهایش را محکم بست. این موی تقریبا بلند، عشق مادرش بود! از بچگی همین طور نگهش داشته بود و حاال در آستانه ی سی و هفت سالگی، کمتر حوصله ی مرتب کردنش را داشت و ترجیح می داد با توجه به شغلش، این جور جمعشان کند . نفهمید کی به ماشین رسیده بود! ماشینی که تنها دارایی با ارزشِ مادی اش، در دنیا محسوب می شد! تمام پس اندازی که این همه سال جمع کرده بود، برای این ماشین داده بود! نه فقط از بُعد مادی، که تنها چیزی بود که وابستگی به آن حس می کرد ! وقتی از پارکینگ آپارتمانی که آنجا ساکن بود، خارج شد، هوای خنک پاییزی، اخم های نشسته روی پیشانی اش را کمی باز کرد فاصله ی خانه تا محل ماموریتش ده دقیقه طول کشید. صف کشیدن ماشین های پلیس و ون های مخصوص پایگاه، کامال محل ماموریتش را مشخص کرده بود. ماشین را پشت سر یکی از خودروهای پلیس، پارک کرد و پیاده شد. هنوز در ماشین بسته نشده بود که گروهبان جوانی به طرفش امد: -اقا ماشین رو اونجا... بی آنکه حتی نگاهش کند، دستش را جلوی سینه ی مرد جوان گرفت و کنارش زد! همان لحظه سروان علی دیانت به دو به طرفش آمد و سالم داد: -سالم قربان -چه خبره؟ چه قدر شلوغش کردین؟ با قدم های بلند، راه افتاد تا علی دنبالش کشیده شود: -طبقه ی هشتم این برجه قربان . صبح سرایدار می خواسته وارد شه که نگهبان در و باز نمی کنه . مشکوک می شن و به رئیسشون اطالع می دن . اونم با کلید خودش در رو باز کرده و نگهبان رو دیده که روی زمین افتاده... به اسانسور رسیدند، علی ضمن باز کردن در آسانسور، ادامه داد: -برای سرقت اومده بودن . همه جا رو بهم ریختن . حتی گاو صندوق رو باز کردن . هنوز درست نفهمیدن چی کم شده یا برای دزدیدن چی اومده بودن . احتماال نگهبان صدا شنیده و اومده . ... بی هوشه اونا هم از پشت با یه صندلی بهش ضربه زدن که ضربه به سرش خورده و فعلا بی هوشه‌...... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃