eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_172 ساعت تازه از نه گذشته بود که به آدرسی که آقای عظ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان بعد از گذشتن از چند کوچه و پرس و جوی پسر از محلی ها؛ بالاخره پسر، به خانه ی اجری کوچکی اشاره کرد: -اینا . اره همینه . مطمئنم . سرگرد روبروی خانه ایستاد . خانه به حدی کوچکش بود که عرضش بیشتر از شش- هفت قدم نبود! نیما دنبال زنگ دیوار کنار در را گشت و سرگرد با دست محکم روی در زنگ زده، چند بار کوبید. خبری که نشد، سرگرد رو به نیما و پسر گفت: -عقب برین .. خودش هم پای آنها چند قدم رفت و بعد دو قدم بلند و سریع برداشت و در قدم سوم پای چپش را بالا برد و محکم به در کوبید! هر دو لگه ی در، باز شدند وسرگرد خودش اولین نفر وارد خانه اش شد. نیما که پشت سرش بود، اسلحه اش را آماده ی شلیک در دست گرفت: -سرگرد مواظب باشین ! -اون اینجا نیست نیما .. حیاط کوچک و کثیف خانه، مطمئنشان کرد که حداقل یک هفته ای است کسی آنجا نیامده است. بالا رفتن گربه ای از گوشه ی حیاط و دقیقا کنار تنها اتاق خانه، سر گرد را به آن سمت کشید. در شیشه ای کوچک را باز کرد. اتاق کوچکی که کمتر از ده متر بود و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، چاقوی بزرگی بود که کنار پیک نیک زنگ زده ای افتاده بود.. بوی گندیدگی و رطوبت، نمی گذاشت به راحتی نفس بکشند. نیما با چهره ی درهم، جلوی در ایستاد: -قربان ، کسی اینجا نیست -می دونستم نیست .گفتم کیسه بیار، اوردی؟ ! نیما اسلحه اش را پشت کمرش گذاشت و از جیب جلیقه اش، کیسه ای را به دست سرگرد داد. سرگرد بهنام، چاقو را به همراه پیراهنی که گوشه ی اتاق افتاده بود، داخل کیسه انداخت و به دست نیما داد: -بریم نیما از خانه که خارج شدند، جلوی در ، ده پانزده نفر ، حداقل کنار پسر باغبان ایستاده بودند! با دیدن سرگرد ناخداگاه همه یک قدم عقب تر رفتند و به یک باره هم همه ی میانشان، به سکوت تبدیل شد. نگاه سرگرد میان افراد گشت و با صدای بلندی گفت: -ن ش به من بگی ِ این اقا مرتکب دزدی شده ! اگر هر کدومتون خبری ازش دارید یا می شناسین ! پسر باغبان ، به پسری که هم سن و سال خودش بود، اشاره کرد: -این پسره می گه یه نفر با ماشین مدل بالا دو سه باری دم کوچه اومده دنبالش! سرگرد یک قدم به سمت پسر رفت: -تو دیدیش ؟ اون مردی که سوارش می کرد رو؟ -اره. یه مرد با کلاس بود . بالاشهری . ماشینش خیلی خوشگل بود! -تو خسرو رو می شناختی ؟؟ یکی از مرد های دیگر پاسخ داد: -اقا خسرو مرد خوبی بود . نمی دونم چه طور می گین، دزدی کرده ! سرگرد به سمت مرد چاقی که این جمله را گفته بود ، برگشت: -شما باهاش مراوده داشتین ؟ -نه من کاسبم . بقالم، می یومد خرید ازم می کرد. -خب ازش چی می دونین ؟ -تنها بود . می گفت ا بعدم اینج ، ردن و اون از شهرستان اومده تهران ُ زن و بچه اش م . -چند وقت بود اینجا بود ؟ -شش هقت سال فکر کنم! -می دونین از کدوم شهرستان اومده بود ؟؟ -سبزوار . مشهد ! -چیز دیگه ای نمی دونی ؟ دوست اشنایی، فامیلی ؟؟ -نه هیچی نداشت . می گفت فامیلش اونجان . انگار قهر کرده بود . یا شایدم فرار کرده بود ! سرگرد با تعجب تکرار کرد: -فرار ؟ از چی ؟؟ -نمی دونم به خدا. گناهش رو نمی خوام بشورم . خیلی اما بدش می یومد . می گفت مردم اونجا مقصر مرگ زن و بچه ش بودن ! -چرا ؟ زن و بچه ش چه طور مردن ؟ -چیزی نمی گفت . دو سه بار حرفش افتاد هر بار ناراحت شد و رفت ! -اینجا درگیری یا دعوا ازش ندیده بودین ؟؟ یا مزاحمت و این چیزا ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -نه آقا مرد خوبی بود . این بار صدا از طرف زنی بود که گوشه دیوار ایستاده بود، نگاه منتظر سرگرد را که دید، ادامه داد: -یه بار به خاطر دختر من، دعوا کرد خیلی غیرتی بود ! سرگرد یک قدم به سمت زن برداشت: -چرا سر دختر شما؟ -دو تا پسره تو خیابون بهش تیکه انداخته بودن ..... باقی حرفهای زن برایش مهم نبود. هم چیز برایش تقریبا روشن شده بود اما باید مدرک های معتبری جمع می کرد . وقت زیادی باقی نمانده بود. تشکری کوتاهی کرد و با تذکر از اینکه حتما در صورت دیدن خسرو او را مطلع کنند، با نیما به سمت ماشین دویدند. صبح/ پایگاه ویژه11سه شنبه / نهم خرداد/ ساعت به محض رسیدن, سرگرد بهنام، افراد ارشدش را جمع کرد. باید تکلیف خیلی از کارها مشخص می شد. هر شش نفر؛ روبرویش بودند. جز علی و دانیال که شب را استراحت کرده بودند؛ پنج نفر باقی مانده؛ با تمام پنهان کاری ها، خستگی از نگاهشان مشخص بود. سرگرد بهنام روی صندلی اش نشست. خودش هم دست کمی از افرادش نداشت. اما باید به عنوان یک فرمانده ی باهوش و قابل اطمینان، به بهترین وجه ممکن، افرادش را هدایت می کرد: -خب بچه های من؛ این پرونده به جای حساسی رسیده. می خوام خیلی مراقب باشین و اصلا اشتباه نکنین. ما باید تا قبل از امشب؛ قاتلین شش مردی که توی این شش روز کشته شدن رو پیدا کنیم. کمی مکث کرد و با تمام خستگی؛ لبخندی زد: -می دونم خسته هستین؛ اما دیگه چیزی نمونده! قول یه مرخصی کوتاه رو به همه تون می دم. اما الان باید بیشتر تلاش کنیم تا زودتر به نتیجه برسیم. لبخندش و آرامشی که حین صحبت کردن داشت؛ باعث شد ناخداگاه این آرامش و لبخند میان افرادش هم ادامه پیدا کرد. رو به مازیار گفت: -مازیار چی شد؟ از دکتر و یا گروگان گیرا خبری نشد؟ دانیال قبل از مازیار جواب داد: -نه قربان من نیم ساعته اومدم. جای خودم ستوان ساکت رو فرستادم پیششون باشه. دکتر کمی نگران بود. اما خب مشخصه می خواد همکاری کنه. سرگرد سری تکان داد و مازیار صحبت های دانیال را این طور ادامه داد: -تلفنا تحت کنترله، ون و سه نفر از بچه ها هم اونجا هستن. حرکت مشکوکی فعلا گزارش نشده .. سرگرد سرش را به نشانه ی تایید حرفهای مازیار و دانیال تکان داد: -مازیار باید بری پیش دکتر و باهاش حرف بزنی. از این لحظه به بعد تو فقط دنبال پرونده ات باش. نباید بذاری؛ اتفاق دیگه ای بیفته؛ حواست به دکتر رهنما باشه. من احساس می کنم اگر نگرانیش زیاد بشه؛ سرخود کاری می کنه که نباید انجام بده. باهاش حرف بزن و اعتمادش رو جلب کن. . مازیار مثل همیشه به دقت به حرفهای مافوقش گوش کرد: -بله قربان .. -فعلا خودت فقط برو دنبالش .. از بچه های پایین تر همراهت ببر. دانیال و آلما بمونن ممکنه لازمشون داشته باشیم . اما تنهایی حق هیچ حرکتی رو نداری .. هر اتفاقی بیفته بعد از این من پایگاه ام ... موضوع رو دست کم نگیر، جون یه آدم در میونه که ما موظف شدیم، نجاتش بدیم .. متوجه ای ؟ مازیار ایستاد: -بله قربان -برو دنبال کارت پس ... مازیار که بیرون رفت، سرگرد رو به لاله گفت: -چی فهمیدی از این محسن سربندی؟ لاله نفس عمیقی کشید و برگه ای را به سمت سرگرد گرفت. روی برگه تمام اطلاعات شخصی محسن سربندی نوشته شده بود. به همراه یک عکس .. -محسن سربندی پسر یکی از بازاری های قدیم تهرانه. دومین پسرش. الانم خودش یکی از تاجرای بزرگ توی محصولات صوتی و تصویریه. برادرش؛ مهدی سربندی شغل پدرش رو دنبال کرده و تاجر فرشه. با هر کسی در موردش صحبت کردیم؛ همه از دست خیر و اخلاق خوبش می گفتن. سرگرد به عکس روبرویش نگاهی انداخت. بی شک خود همین شخص را دیشب پشت فرمان ساله و مجرد بود. صورت معمولی داشت با موهایی که در عکس 39دیده بود. محسن سربندی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان زیاد بلند نبود. هیچ سوسابقه ای نداشت. سرگرد با انگشت ضربه ای به برگه ای که دستش بود زد: -خب؟ خونه اش کجاست؟ -دو تا خونه به نامش بیشتر ثبت نیست. یکی همون لواسون که من و علی؛ نامحسوس رفتیم اونجا. لاله به علی نگاه کرد و ادامه داد: - زیاد اونجا نمی ره. اینو همسایه هاش ً انگار خونه ی پدریش بوده که بهش ارث رسیده. جدیدا گفتن. یه آپارتمان بزرگ هم توی یکی از بهترین برج های تهران داره. چون شما گفتین نامحسوس باشه؛ ما هم مجوز نداشتیم؛ نتونستیم بریم تو برج. سرگرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد: -خوبه.. کار خوبی کردین. باید لونه هاشو پیدا کنیم؛ جای دیگه چی؟ توی کرج و اطرافش؟ -به نامش چیزی پیدا نکردیم. -اما داره! مطمئنم؛ بازم بگردین. بلند شد و به سمت تخـته اش رفت. همان طور که مثل همیشه توضیح می داد؛ شروع به نوشتن هم کرد: -بچه ها باید دنبال دونفر باشیم. با توجه به گزارش پزشکی قانونی و البته نحوه ی قتل ها؛ احتمال اینکه هر دو نفر؛ قاتل باشن زیاده. تازه شاید اصلا بازم شریک داشته باشن! هنوز نمی تونیم بگیم قتلا کار این دو نفر باشه. اما مظنونین اصلی ما؛ فعلا همین دو نفر هستن. محسن سربندی و خسرو .. نیما فامیلیش چی بود؟ -کشاوند! -بله همین خسرو کشاوند! دو نفری که دیشب توی ماشین بودن؛ محسن سربندی یه آدم معتبر و تاجره! خسرو کشاوند یه باغبون بدبخت و آواره که چیزی از مال دنیا جز یه خونه ی اجاره ای توی یه منطقه ی محروم؛ نداره! ربط این دو نفر بهم کاملا نامشخصه! به سمت افرادش برگشت: -بچه ها باید مثل همیشه دنبال انگیزه شون باشیم . خسرو رو هنوز پیدا نکردیم اما مشخصه که اگر محسن رو پیدا کنیم؛ می تونیم خسرو رو هم گیر بندازیم! اما الان چی کار می کنیم.. لاله ازت می خوام هر چی می تونی اطلاعات از محسن سربندی و خسرو پیدا کنی. هر اطلاعاتی حتی به درد نخور. توی سوابق و گذشته ی هر دو تاشون بگرد.. آهان در مورد خسرو.. اون اهل سبزواره . اتفاقی افتاده که به تهران اومده. ببین می تونی پیدا کنی چی شده ؟ در مورد همسر و بچه اش مخصوصا . اونا فوت شدن. ببین علت مرگشون چی بوده.. لاله با دقت گوش می کرد: -بله متوجه شدم.. چشم فرمانده . سرگرد به علی اشاره کرد: -علی تو برو خونه ی لواسون ِ سربندی. من فکر کنم بتونی خسرو رو اونجا پیدا کنی! بهت حکم می دم برو خونه رو خوب بگرد. خسرو باغبونه و خونه های اونجا هم همه شون باغ های بزرگی دارن. اگه پیداش نکردی برو خونه ی تو برج و اونجا رو هم بگرد. اما اگه بود اول خسرو رو بیار اینجا. علی چشمی گفت. سرگرد ادامه داد: -تو با دانیال برو. با خودت چند نفرم ببر؛ شاید نیازت بشه. یادت نره خوب بگرد! علی دوباره چشمی گفت. سرگرد این بار به نیما اشاره کرد و همان طور که حرف می زد؛ به سمت میزش برگشت و روی صندلی نشست: -نیما تو هم با آلما برو؛ جایی که محسن سربندی هست. بهت حکم می دم با عکسی که دیشب از اون و ماشینش گرفتیم. توضیح بهش نده؛ فقط بیارش اینجا. نیما سرش را کمی خم کرد : -چشم قربان. قبل از اینکه سرگرد ادامه بدهد؛ علی با نیشخندی که روی لبش داشت به بازوی نیما که کنارش نشسته بود؛ زد: -قبلش یه زنگ به یاس بزن! کله تو می خواد بکنه! و شروع کرد به خندیدن! نیما با وحشت و تعجب به قیافه ی خندان علی نگاه کرد: -به تو زنگ زده بود؟ -بله! گفت از دیشب یا جواب نمی دی یا در دسترس نیستی! بهش گفتم ماموریت بودی؛ نگرانت شده بود. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نیما چشمانش را بست و آهی کشید. تمام مدت به چیزی که فکر نکرده بود؛ یاسمین بود! دانیال که بالای سرش ایستاده بود خودش را خم کرد؛ طوری که سرش؛ نزدیک سر نیما بود: -نیما خودتو گرفتار کردی ها! سرگرد لبخندی زد: -پاشو برو نیما؛ یه زنگ بهش بزن؛ البته کوتاه! قبل از اینکه دنبال سربندی هم بری؛ برو یه دوش بگیر! پس فردا پشت سرمون حرف در می یارن؛ می گن کثیفیم! با این جمله ها ناخداگاه لبخند روی لبان همه نشست. -پاشین برین دیگه! وقت نداریم . دست خالی برنگردین ها! نیما اول از همه رفت؛ پشت سرش آلما و دانیال هم بیرون رفتند. سرگرد جلیقه اش را در آورده بود و دنبال چیزی داخل کشوی میزش می گشت. علی بالا سرش ایستاد: -قربان خودتون هم حموم لازمین ها! چیزی هم نخوردین، نه؟ سرگرد همان طور که به جستجویش ادامه می داد؛ گفت: -من می رم خونه یه سر؛ یه کاری هم دارم باید انجامش بدم. به سرهنگ زنگ می زنم؛ حکما اومد سریع برین دنبال کارایی که گفتم. علی حرفی نزد. سرگرد در کشو را بست، دستش یک کارت ابی رنگ ساده بود. علی را که بالا سرش ایستاده بود؛ نگاه کرد -برو علی. اما بذار نیما یه دوش بگیره و مجبورش کن یه چیزی بخوره. راستی امروز چیزی پیدا نکردن بچه ها؟ علی شانه ای بالا انداخت: -گویا نه؛ این طور که من فهمیدم. دست و قسمتی از پا بوده؛ اما چون اون دوستتون برای سگاش مهمونی ترتیب نداده بود؛ سالم تر بودن! اخم های سرگرد روی پیشانی اش نقش خورد: -برو بچه! بی تربیت .. علی با خنده؛ از اتاق بیرون رفت. سرگرد نگاهی به کارتی که دستش بود انداخت. نوشته ها را که می خواند؛ ناخداگاه حس بدی پیدا می کرد. یاد عذابی که کشیده بود می افتاد؛ یاد دردی که داشت. یاد خاطرات بدی که تبدیل به کابـوس هایی شده بودند که شبها، خواب را و روزها، آرامش را از او گرفته بودند. در این هفت سالی که از ماجرا می گذشت؛ هیچ چیزی کمتر نشده بود؛ که در این اواخر، کافی بود فقط چشمانش را ببند تا کابـوسش پشت پلک هایش جان بگیرند و چون اژدهایی خون خوار؛ تمام انرژی اش را بمکد. سرش را پایین انداخت. غرورش دوست نداشت هنوز قبول کند که باید کمک بگیرد. یک بار قبلا به درخواست خانواده اش این کار را کرده بود و بعد از دو جلسه؛ با دعوا مطب پزشکش را ترک کرده بود! اما خسته بود.. خسته از روحی که هنوز زندانی یک انباری در هزاران کیلومتر دور از اینجاست. روحی که حتی با انتقام نتوانست؛ آرامش پیدا کند و هنوز در تب آن روزهای دردناک می سوخت. ناخداگاه دستش روی سیـ ـنه اش کشیده شد. از روی لباسش هم می توانست؛ جای بریدگی ها را حس کند. سوزش را زیر انگشتانش حس کرد. احساس کرد همین حالا می تواند؛ سردی تیغ را بفهمد. درد را بفهمد. چشمانش را بست و سرش را تکان داد. نباید فکر می کرد. نباید می گذاشت این هیولا، تمام زندگی اش را ببلعد. اسم روی کارت را ارام زمزمه کرد: -دکتر آروین نیک آذر. کارت را داخل جیب شلوارش گذاشت و به سمت کمد لباس هایش رفت. لباس های فرمش را عوض کرد و چند لحظه ی بعد با سرعت از پایگاه خارج شد در را که باز کرد؛ برعکس همیشه که بیشتر حس تنهایی داشت؛ این بار احساس آرامش کرد. نگاهی با دقت، به اطراف خانه انداخت. همه چیز سرجای خودش بود! خودش هم دلیل این کار را نمی دانست. اما با توجه به شغلش، زیاد هم غیر عادی نبود! قهوه جوش را آماده کرد و به حمـام پناه برد! آب گرم، بدن خسته اش را سبک کرد، طوری که وقتی روی تخـت نشست، نتوانست مقاومت کند و افتاد! دلش می خواست زمان می ایستاد و سکوت همچنان بود و او می توانست یک دل سیر با آرامش بدون کابــوس و خون و هر چیز بد دیگری بخوابد. ناخداگاه سرش به سمت ساعت چرخید. با دیدن عقربه هایی که تند و تند در حال گذشتن هستن، بلند شد ؛ لباس هایش را پوشید و موهای خیسش را بست. قهوه ای برای خودش ریخت، فعلا باید به زور کافئین و نیکوتین سرپا می ماند! قهوه ی داغ را روی میز آشپزخانه رها کرد؛ کیسه ای برداشت و از داخل کمد چند دست لباس داخل کیسه انداخت. قهوه اش را سر کشید و همراه کیسه، از خانه خارج شد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان رفت و برگشتنش یک ساعت هم طول نکشید. وقتی برگشت همه چیز عادی بود. خیلی دوست داشت زودتر هر دو قاتل را ببیند. سوژه هایشان را شناخته بود. آنها دنبال مردهای جوانی می رفتند که از نظر اخلاقی؛ مشکل داشتند. اما علت این کار را هنوز نفهمیده بود. حالا باید صبر می کرد تا از خود دو مرد، علت این کار را می پرسید. بلند شد و لباس های فرمش را پوشید. کنار میزش نرسیده بود که لاله وارد اتاقش شد: -قربان فکر کنم یه چیزایی پیدا کردم! سرگرد همان جا روی میزش نشست و با دست اشاره کرد، لاله نزدیک تر بشود: -بیا لاله ببینم چی پیدا کردی. لاله نزدیکش شد و برگه ای را به سمتش گرفت: -به نام خود محسن سربندی؛ جز اون دو تا خونه و یه تعدادی مغازه و زمین توی تهران و اطرافش؛ چیزی نبود. اما به نام برادرش توی کرج یه ویلا پیدا کردم! -خوبه.. باید بریم دنبالش . -صبر کنین قربان.. یه چیز مهم تر .. سرگرد منتظر به لاله نگاه کرد: -خب ؟ -در مورد خسرو کشاوند. علت مرگ همسرش خودکشی بوده! ابروی راست سرگرد بالا رفت و با تعجب به لاله گفت: -خودکشی؟ چه طور؟ -گویا سم خورده بوده. از این آفت های قوی کشاورزی. قبل از اینکه تهران بیاد؛ شغل خسرو دامداری و کشاورزی بوده. توی یکی از روستاهای سبزوار زندگی می کرده.. -بچه اش چی؟ لاله اخمی کرد و گفت: -والا اسمی از مرگ بچه نبوده! توی ثبت احوال هم بچه ای که این آدم پدرش باشه ثبت نشده! یعنی در کل بچه ای نداره. -همسرش کی خودکشی کرده؟ -حدود ده سال قبل . یعنی دقیقا؛ نه سال و هشت ماه پیش! سرگرد برگه را از دست لاله گرفت و نگاهی به اطلاعاتی که لاله همین الان به او انتقال داده بود؛ کرد. -لاله ؛ این خودکشی علتی داشته و علت خودکشی هر چی بوده باعث شده خسرو بیاد تهران و شاید .... شاید خودکشی نبوده و باز هم یه قتل دیگه بوده! سم چیزی که به راحتی می شه باهاش آدم کشت! نه اثرانگشتی می خواد و نه زوری حتی! در این مورد تحقیق کن. ببین چرا باید زنش خودشو بکشه. اون بعد از مردن زنش به تهران اومده .. یکی از همسایه هاش می گفت که انگار فرار کرده بود. لاله در تمام مدت صحبت های سرگرد، به دقت گوش کرد. سرگرد ب رگه را به سمتش گرفت و در حالی که از روی میزش پایین می آمد گفت: -لاله یه چیز دیگه! توی گذشته ی محسن سربندی هم تحقیق کن. هر چیز کوچیکی ممکنه برای ما مدرک خوبی باشه. اون آدم معتبریه و نمی شه دست خالی طرفش بریم. لاله دوباره سر تکان داد: -باشه چشم فرمانده. مازیار که جلوی در ایستاد، لاله فعلا آرامی گفت و از اتاق خارج شد. سرگرد با دیدن مازیار کنار میزش ایستاد: -خب مازیار چه خبر؟ صحبت کردی با دکتر؟ همه چیز خوبه؟ مازیار نفس عمیقی کشید و روبروی سرگرد بهنام ایستاد: -بله .. خب یه کم خیلی نگرانه! هیچ خبری هم نشده تا الان. به نظر شما باید چی کار کنیم الان؟ سرگرد با تاسف سرش را تکان داد: -نمی دونم باور کن مازیار. خودمم گیج شدم. این دو تا پرونده بدجور توی هم گره خوردن! مراقب رفت و اومداتون باشین. شاید شک کردن و یه کم دست نگه داشتن. حق با آلماست؛ اونا حرفه ای هستن. حرفه ای هم نباشن؛ سابقه دارن! بیشتر توی این موردها بگرد مازیار. بسپار به دانیال ، ببینه کی از زندان، تازه آزاد شده که سابقه ی آدم ربایی هم داره. این مجرما همه شون امضا دارن! روند کاری شون همون امضاشونه. ببین کدومشون این جور تا حالا کار کرده. همین که داده نامه ها رو کسی اورده و یا تلفن اول... کمی کلافه به سمت پنجره اش رفت و قفل پنجره را باز کرد: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -آخه این همه جا داره این تهران بی صاحاب.. من کجاشو بگردم دنبال یه زن؟ با انگشت عصبی به شیشه تند ضربه می زد. مازیار کنارش ایستاد: -من یه تیم بازم تشکیل می دم و می ریم منطقه رو می گردیم. وقتی از اون جا زنگ زده؛ باید همون جا هم باشه. منتظر تایید سرگرد نماند. باید خودش کارها را پیگیری می کرد. او مسئول این پرونده ی پایگاه بود و آدمی هم نبود به این سادگی مبارزه را واگذار کند. نباید اعتماد سرگرد را به خودش کم می کرد. س رگرد هنوز به شیشه به ارامی اما تند، ضربه می زد تا کلافگی اش را این طور بیرون بریزد که متوجه ورود دو سدان پایگاه شد. سرش را کمی کج کرد و خوب نگاه کرد. نیما را که دید؛ مشتاقانه تر به صندلی عقب ماشین نگاه کرد. متوجه مردی که عقب کنار آلما نشسته بود، شد. نیما در ماشین را باز کرد و هم زمان با پیاده شدن آلما از در دیگر ماشین؛ مردی کنار نیما ایستاد. سرگرد لبخند زد. باید این پرونده همین امشب بسته می شد برگشت پشت میزش نشست و منتظر نیما شد. امیدوار بود علی هم دست پر برگردد. احساس آرامش ِ حل این معما؛ کم کم داشت تمام بدخلقی هایش را از بین می برد. ناخداگاه لبخندی زد. چند ثانیه ی بعد, نیما مثل همیشه مودب و با احترام ضربه ای به در ِ باز اتاقش زد و احترام نظامی گذاشت. چه قدر این کارهای نیما را دوست داشت! خوب می دانست کجا باید چه کار کند. خیلی جدی کمی کنار رفت و محسن سربندی را به داخل هدایت کرد: -قربان ؛ آقای محسن سربندی اینجا هستن. سرگرد از نیما چشم گرفت و به مردی که در چهار چوب در ایستاده بود نگاه کرد. خودش هم باور سال 39نمی کرد این مرد؛ یک قاتل باشد آن هم از نوع قصابش! با اینکه می دانست سنش بیشتر نیست؛ اما به نظرش خیلی بیشتر آمد. موهای بلندش جوگندمی بود و ازپشت بسته بود. نه البته خیلی محکم! کت و شلوار مشکی رنگ ساده ای پوشیده بود با کراوات تیره ای که برازنده ی نامش بود! خیلی خونسرد چند قدم به داخل اتاق برداشت و سرگرد هم به احترامش بلند شد: -بفرمایید آقای سربندی ... محسن سربندی همان طور خونسرد با اخمی که همان لحظه به چهره اش آمد؛ روی یکی از مبل ها نشست و بعد از باز کردن دکمه ی کتش، پای چپش را روی پای راستش انداخت و زل زد به چشمهای سرگرد! -امیدوارم دلیل قانع کننده ای برای حضور من اینجا داشته باشین سرگرد بهنام! سرگرد سرجایش نشست. نیما هنوز کنار در ایستاده بود و به مرد خونسرد درون اتاق نگاه می کرد. سرگرد کمی خودش را جلوتر کشید و آرنج دستانش را روی میز گذاشت و چانه اش را درون کف دستانش جا داد! انگار که منتظر شنیدن یک قصه است! -نیما برای چی این آقا رو آوردی اینجا؟ انگار سناریو قبلا نوشته شده بود! نیما خیلی خوب از پس نقشش بر آمد. از پرونده ای که در دست داشت؛ عکسی بیرون کشید و روبروی محسن سربندی روی میز گذاشت: -من قبلا هم بهتون گفتم! این عکس شما و این ماشین متعلق به شماست.. محسن سربندی هنوز به سرگرد نگاه می کرد! کاری که متقابلا سرگرد هم انجام می داد. -من دلیلی نمی بینم به شما توضیح بدم! نیما خونسرد و شمرده گفت: -اقای سربندی؛ ماشین شما کجاست؟ -به شما مربوط نیست! من جرمی مرتکب نشدم! سرگرد که تازه از بازی اش خوشش آمده بود. دستانش را از زیر چانه اش برداشت و نفس عمیقی کشید: -اقای سربندی؛ شما به اتهام قتل شش نفر و مثله کردنشون این جا بازداشت هستین! می تونین به وکیلتون اطلاع بدین. می تونین تا اومدن ایشون حرفی نزنین. اما از این لحظه به بعد هر حرف شما ثبت می شه و ممکنه بر علیه خودتون استفاده بشه! با هر جمله ی سرگرد، تعجب و عصبانیت محسن سربندی بیشتر می شد. طوری که با آخرین جمله ایستاد: -چی دارین مزخرف می گین واسه خودتون! شما توهم دارین! سرگرد دوباره نفس عمیقی کشید و دستش را به نشانه ی صبر به سمت مرد بلند کرد. نیما آرام از شانه ی محسن سربندی گرفت و کمی فشار داد تا دوباره روی مبل بنشیند. کاری که محسن سربندی با شدت تمام مخالفت کرد و محکم سر جایش ایستاد. -باشه! یه بار دیگه می گم. شما به اتهام شش فقره قتل و مثله کردن مقتول ها اینجا هستید. می تونیم تا اومدن وکیل قانونی شما صبر کنیم. شما باید بازجویی بشین... . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺