eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ با سلام خدمت عزیزان🌷 🌟اینجا جمع شدیم براے خواندن رمانهاے زیبایے ڪہ رسالتشون حرف زدن با ماست حرفهاے خوب... حرفهاے درست... اینجا وقتتون بابت خواندن رمانها هدر نرفتہ❤️ از این بابت خیلے خوشحالیم درحال حاضــر رمان آنلاین در حال بارگذاریہ☺️ روزے سھ پارت تقدیم نگاهتون میشھ. خیلے خوش آمدید🌺 💐🌷 @Reyhaneh_show
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. کلافه بودم و این طرف و آن طرف میرفتم.. از این اتاق به آن اتاق و سپس آشپزخانه.. از آشپزخانه ی سوت کور و نامنظم هم بیرون زدم و نگاهی به ساعت دیواری بزرگ خانه انداختم.ساعت پنج بعد از ظهر بود. به سمت اتاقم رفتم. ناچاراً گوشی تلفنم را برداشتم و به ریحانه زنگ زدم. بعد از دوبوق تلفنش را جواب داد: _به به خانم خانما، یادی از فقیر فقرا کردی! _مزه نریز ریحانه... حوصله ندارم. _باز چیشده؟ _هیچی تنهام پاشو بیا اینجا. _خب من الآن پاشم بیام اونجا ازتنهایی درمیای؟! تو بزن بیرون بیا سمت ما که اتفاقا دورمون شلوغه! _چه خبر شده؟ _خیره.. با خواهرم و دخترخاله هام دورهم جمع شدیم.توکه غریبه نیستی پاشو بیا پیش ما. باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم. مانتوی مشکی بلندم را با روسری آبی رنگم پوشیدم و از خانه ی بزرگ سوت و کور بیرون زدم. از کوچه تا میدان را پیاده رفتم و خانه های اطراف را دید زدم. چقدر درمقابل قصر ما فقیرانه بودند! به میدان که رسیدم تاکسی گرفتم و به سمت منزل ریحانه راه افتادم... زنگ ساده ی خانه شان را زدم.صدای مادرش آنطرف آیفون آمد: _کیه؟ _منم...سمیرا. _بیاتو مادرجان. و دررا باز کرد. از حیاط زیبایشان که پر از گل و گیاه بود گذشتم و داخل شدم.راهروی کوچکی جلو بود و آن را طی کردم..همه جلوی راهرو ورودی پذیرایی 12 متری شان منتظرم ایستاده بودند. سلام سردی گفتم اما به گرمی تحویل گرفته شد! کمی خجالت زده شدم اما به روی خودم نیاوردم! خودم را به ریحانه نزدیک کردم و درگوشش آرام گفتم: _اینا راحتن من اینجام؟ لبخندی زد و سرخود را به نشانه تایید تکان داد. گوشه ای از پذیرایی دوست داشتنی شان نشستم و بقیه هم اطرافم... آنها کمی با من فرق داشتند و یا شاید کمی بیشتر از کمی!! دلیل دوستی من و ریحانه هم دانشگاه بود.ما هردو فارغ التحصیل پزشکی بودیم. نمیدانم چند دقیقه بود ساکت بودم که با سوال راضیه،خواهر بزرگ ریحانه به خودم آمدم: 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 بھ قلم: پ_ڪاف ❌❌❌ 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_اول از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. کلافه
🍃🌺 🌺 بہ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _بسلامتی پدر و مادر کجا هستن؟ ریحانه جان گفت تنهایی.. _ترکیه،دوهفته اس رفتن.. تعجب را درقیافه اش دیدم اما سعی کرد چیزی به رویش نیاورد.. _خب شما چرا نرفتی؟ _علاقه ای نداشتم،همینجا راحتترم.. ریحانه که معذب بودن من درجواب دادن را دید سریع خودش را وسط انداخت و گفت: _خب سمیرا بگو ببینیم امشب کجا بریم؟! منم که عاشق تفریح بودم هیجان زده گفتم: _زنگ بزن به زهرا تا باهم بریم خرید و بعد سینما! ریحانه هم با اشتیاق قبول کرد و به زهرا زنگ زد. زهراهم مثل ریحانه بود اما کمی متین تر! او و ریحانه از قبل باهم دوست بودند و بعد بامن آشنا شدند یعنی من با آنها آشنا شدم.. هرچند خانواده من مخالف دوستی ما بودند اما از دوستی با آنها لذت میبردم،مهم من بودم! کمی با خواهر و دخترخاله های ریحانه به گفتگو پرداختیم.خیلی من را تحویل گرفتند انگار که من را خیلی وقت است میشناسند! دختران خوبی بودند از همین اخلاقشان خوشم می آمد. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم...شش و نیم بود. ریحانه را دیدم که حاضر شده بود و رو به من گفت: _پاشو بریم دخترجان دیرمون میشه ها. لبخندی زدم و ازجایم بلند شدم. _بااجازه تون ما بریم دیگه. همه به گرمی از من خداحافظی کردند و من به اتفاق ریحانه از خانه بیرون زدم.تاکسی جلوی در آماده بود ظاهرا ریحانه هماهنگ کرده بود! با زهرا هم در مرکز خریده قرار گذاشته بود. طول مسیر من ساکت و خیره به اطراف بودم.ریحانه هم انگار متوجه چیزی درمن شده بود.. _کِشتی هات غرق شدن؟ باتعجب به ریحانه خیره شدم،صدایش را بلند کرد و گفت: _باتوام، چت شده؟ _هیچی.. _آره جونِ خودت. من تورو نشناسم آخه! سکوت کردم. انگار واقعا چهره ام مرا لو میداد! سعی کردم لبخند بزنم تا ریحانه گیر ندهد... ☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌❌❌ 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
(💜)زندگے هدیه ایست براے شادے...🌧 (💜)تنها ڪسانےشادند🌧 (💜)ڪہ ازگذشته و آینده رهاهستند...🌧 (💜)زمان رارها کن...🌧 (💜)واکنون رازندگی کن...🌧 |•💜•| @Reyhaneh_show
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بہ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_دوم _بسلامتی پدر و مادر کجا هستن؟ ریحانه
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین _چیزیم نیست امشب میخوام حسابی خوش بگذرونیم! نگاه طلبکارانه ای کرد و باشه ای گفت... بالاخره به مرکز خرید رسیدیم. زهرا را از دور دیدم که منتظر ما کنار در ورودی ایستاده بود. تا من به خودم آمدم ریحانه کرایه تاکسی را حساب کرده بود. _چرا حساب کردی؟ من میخواستم حساب کنم. _حالا که چیزی نشده. شام باتو! خنده ای کرد که من راهم وادار به لبخند کرد.. به سمت زهرا رفتیم. گویا اوهم تازه رسیده بود و زیاد منتظر نمانده بود. سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و وارد مرکز خرید شدیم. واقعا اگر ریحانه نبود شاید به هیج عنوان خرید به دلم نمیچسبید! شوخی های دوست داشتنی اش مرا به وجد می آورد.. مقداری خرید کردیم و به سمت کافه رستوانی داخل مرکز خرید حرکت کردیم. _خب دیگه رسیدیم.. راستی زهرا هرچی میخوای بخور که شام مهمون سمیرا هستیم! زهرا با لبخند و تعجب به من خیره شد.. _واقعااااا؟! ریحانه دستش را جلوی دهان زهرا گرفت و گفت: _هیییییس دختر آبرومونو بردی! لبخندی زدیم و رفتیم داخل... دو پرس کوبیده برای ریحانه و زهرا و یک پرس جوجه برای خودم سفارش دادم. _بچه ها نوشیدنی چی میل دارید؟ ریحانه فورا جواب داد نوشابه مشکی! رو به زهرا گفتم تو چی؟ گفت منم نوشابه زرد! رفتم سمت ثبت سفارشات و دونوشابه زرد و مشکی و یک لیموناد برای خودم سفارش دادم.. رفتم سمت بچه ها و مشغول حرف زدن شدیم تا غذا را بیاورند. ریحانه صحبت را شروع کرد _بچه ها حدس بزنید امروز چه خبر بود؟! با شادی عجیبی این سوال را پرسید.. من سکوت کردم و زهرا با متانت همیشگی اش گفت: _خیر باشه ریحانه جون. _خیره.. مشکوک شدم! رو به ریحانه گفتم: _عروس شدی؟! ریحانه کمی خودش را جمع کرد و گفت _هنوز که نه اما قراره بشم! زهرا چشمانش را برق گرفته بود از خوشی. ریحانه را درآغوش گرفت و از او خواست تا از داماد برایمان بگوید. نمیدانم چرا نتوانستم عکس العملی نشان بدهم شاید بخاطر اتفاقی که برایم افتاده و تمام فکر و ذهنم را مشغول کرده.. ریحانه گفت که آن داماد خوشبخت پسرخاله اش است. همانی است که خودش میخواهد و حسابی خوشحال بود. ریحانه متوجه گرفتگی حال من شد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌❌❌ 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب جمعه شده و باز دلم رفت حرم دل آشفته‌ی‌من، صحن تو را كم دارد..❤️ #صلی‌الله‌علیڪ‌‌یا‌ابا‌عبدالله💚 #شب‌زیارتی‌ارباب ✨ @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_اول از تنهایی حوصله ام سر رفته بود. کلافه
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ ☝️☝️☝️☝️☝️☝️ پــرش بھ رمانمون. ☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘