ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بہ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت_دوم _بسلامتی پدر و مادر کجا هستن؟ ریحانه
🍃🌺
🌺
بھ نام خداے روزے دهنده✨
رمان آنلاین #ریحانه_شو
#قسمت_سوم
_چیزیم نیست امشب میخوام حسابی خوش بگذرونیم!
نگاه طلبکارانه ای کرد و باشه ای گفت...
بالاخره به مرکز خرید رسیدیم. زهرا را از دور دیدم که منتظر ما کنار در ورودی ایستاده بود.
تا من به خودم آمدم ریحانه کرایه تاکسی را حساب کرده بود.
_چرا حساب کردی؟ من میخواستم حساب کنم.
_حالا که چیزی نشده. شام باتو!
خنده ای کرد که من راهم وادار به لبخند کرد..
به سمت زهرا رفتیم. گویا اوهم تازه رسیده بود و زیاد منتظر نمانده بود.
سلام و احوال پرسی گرمی کردیم و وارد مرکز خرید شدیم.
واقعا اگر ریحانه نبود شاید به هیج عنوان خرید به دلم نمیچسبید!
شوخی های دوست داشتنی اش مرا به وجد می آورد..
مقداری خرید کردیم و به سمت کافه رستوانی داخل مرکز خرید حرکت کردیم.
_خب دیگه رسیدیم.. راستی زهرا هرچی میخوای بخور که شام مهمون سمیرا هستیم!
زهرا با لبخند و تعجب به من خیره شد..
_واقعااااا؟!
ریحانه دستش را جلوی دهان زهرا گرفت و گفت:
_هیییییس دختر آبرومونو بردی!
لبخندی زدیم و رفتیم داخل...
دو پرس کوبیده برای ریحانه و زهرا و یک پرس جوجه برای خودم سفارش دادم.
_بچه ها نوشیدنی چی میل دارید؟
ریحانه فورا جواب داد نوشابه مشکی!
رو به زهرا گفتم تو چی؟
گفت منم نوشابه زرد!
رفتم سمت ثبت سفارشات و دونوشابه زرد و مشکی و یک لیموناد برای خودم سفارش دادم..
رفتم سمت بچه ها و مشغول حرف زدن شدیم تا غذا را بیاورند.
ریحانه صحبت را شروع کرد
_بچه ها حدس بزنید امروز چه خبر بود؟!
با شادی عجیبی این سوال را پرسید..
من سکوت کردم و زهرا با متانت همیشگی اش گفت:
_خیر باشه ریحانه جون.
_خیره..
مشکوک شدم! رو به ریحانه گفتم:
_عروس شدی؟!
ریحانه کمی خودش را جمع کرد و گفت
_هنوز که نه اما قراره بشم!
زهرا چشمانش را برق گرفته بود از خوشی. ریحانه را درآغوش گرفت و از او خواست تا از داماد برایمان بگوید.
نمیدانم چرا نتوانستم عکس العملی نشان بدهم شاید بخاطر اتفاقی که برایم افتاده و تمام فکر و ذهنم را مشغول کرده..
ریحانه گفت که آن داماد خوشبخت پسرخاله اش است. همانی است که خودش میخواهد و حسابی خوشحال بود.
ریحانه متوجه گرفتگی حال من شد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘
بھ قلم: پ_ڪاف
#ادامه_دارد❌
#ڪپی_ممنــــــــوع❌❌❌
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
🌸🍃🌸🍃
#داستان_هابيل_و_قابيل
#قسمت_سوم
#اولين_تولد
حوّا همسر آدم ؛ برای اولین بار، باردار گشت و بعد از چند ماه یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آورد و این تولد پدر و مادرشان را بسیار شادمان و خوشحال نمود.
نوزاد دختر کمکم کمکش مینمود و رفتهرفته، زیبا و دوستداشتنی میشد. مادر نیز به دو فرزندش مهر میورزید و از آنان نگهداری و پرستاری میکرد. پدر هم به نوبهی خود با کار کردن روی زمین و در طبیعت نیازمندیهای خانوادهی کوچکش را برآورده میساخت و آنان را از هیچگونه حمایتی محروم نمیساخت.
چیزی نگذشت که «حوّا» برای بار دوم باردار شد و در شکمش آنچه را که خداوند مقدر و معین نموده بود، جای گرفت. پس از چند ماه وضع حمل نمود و این بار نیز یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آمدند. کمکم تعداد افراد خانواده زیاد شد و مسئولیت آدم در تلاش و کوشش برای بهدست آوردن مخارج زندگی و ادارهی امور فرزندان سنگینتر شد و بر همین منوال کار و مسئولیت حوّا نیز در نگهداری کودکان و مواظبت نمودن از آنها بیشتر شد.
خانواده خوشبخت
آدم ؛ پسر اول را قابیل و پسر دوم را هابیل نهاد. با گذشت زمان و آمدن روزها و شبها پشت سر هم، به تدریج فرزندان بزرگ میشدند. ابتدا چهاردست و پا و سپس بر روی پاهای خود راه میرفتند. ساق پاها و بازوانشان رشد کرده و قوی شدند. تا اینکه قابیل و هابیل هر دو توانایی انجام انواع بازیها و ورزشها را پیدا کردند. کمکم در مقابل سختیها و بیرحمیهای طبیعت نیرومند شدند و در مقابل حیوانات وحشی و درنده از خود دفاع میکردند و در این هنگام بود که در تأمین نیازمندیهای خانواده به بهترین صورت به پدرشان کمک میکردند. بر این خانوادهی کوچک و این اولین اجتماع بشری، فضایی از مهربانی، دوستی و همکاری حکمفرما بود.
همچنین دختران خردسال نیز به تدریج بزرگ و بزرگتر میشدند. از طرفی نشانههای ضعف از نظر جسمی (نسبت به پسران) در آنان ظاهر میگشت و از طرف دیگر زیبا و دلربا میشدند.
در این میان قابیل و هابیل در راضی نگهداشتن آنها و برآورده کردن نیازهای آن دو با یکدیگر مسابقه میدادند و در حمایت و یاری دادن آنان بیش از پیش به ایشان کوتاهی نمیورزیدند. قابیل و هابیل به همراه پدر و مادرشان، آدم و حوّا، کار و تلاش میکردند و اصلاً خسته و ناراحت نمیشدند.
#ادامه_دارد
@DastaneRastan_ir
💠#قصه_دوم
💎#عالم_ذر
3⃣#قسمت_سوم
✍عالم ذر و آزمایشی که اتفاق افتاد صورتی ملکوتی از تمام ماجرائی است که بعدها در طول تاریخ این جهانی و مادی بشر رخ خواهد داد.
🔸سرنوشت انسانها بر اساس نتیجه ی امتحانشان نوشته شد و اهل بهشت و جهنم شناخته شدند.
🔸حال تمام آدمیان برگزیدگان خدا را میشناختند و از عاقبت خود نیز آگاه شده بودند.
⁉️اما اگر کار تمام شده بود، اگر همه چیز معلوم بود، چرا خداوند این جهان را آفرید؟! چرا همان لحظه انسان ها را راهی منازل ابدیشان نساخت؟!
🔸اصحاب یمین: در برخی روایات آمده اگر خداوند مستقیماً آنها را به بهشت می فرستاد، آنان خیال ربوبیت میکردند و آنگونه که شایسته بود در برابر حضرت حق خاضع و خاشع نبودند. آنان به این جهان آمدند تا به بلایا و امتحانات گوناگون آزموده شوند و بفهمند که هرچه دارند از خداست و هرچه هست از آن اوست و والاترین مقام، مقامِ بندگی اوست.
🔸اصحاب شمال: هدف دیگر اتمام حجت نهائی با اصحاب شمال است. از همین رو فرصتی طولانیتر به آنان داده شد که خود را محک بزنند و در روز حساب جای هیچ گونه شکایتی وجود نداشته باشد.1
📚(کلیني، الکافي، ج 2، ص 9؛ صدوق قمي، علل الشرایع، ج 1، ص 10)
✒️این است آنچه در باب عالم ذر آورده شد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝
🌹از زبان همسر شهید🌹
#قسمت_سوم
تا اینکه یک روز به سرم زد و زنگ زدم 118😯
به هر طریقی بود شماره #منزل بابای محسن را ازشان گرفتم.
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه تماس گرفتم منزلشان. 😮
#مادر_محسن گوشی را جواب داد. 😌
گفتم: " آقا محسن هست؟"
گفت: "نه شما؟"
گفتم: "عباسی هستم. از #خواهران_نمایشگاه. لطفاً بهشون بگید با من تماس بگیرن! "
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت.
صدایش را که شنیدم پشت تلفن #بغضم_ترکید و شروع کردم به #گریه😭 پرسیدم:"خوبی؟"😢
گفت: "بله."
گفتم: "همین برام مهم بود. دیگه به من زنگ نزن! "
گوشی را #قطع_کردم.
یک لحظه با خودم گفتم: "وای خدایا!من چی کردم!! 😲 ‼️
چه کار اشتباهی انجام دادم!
با این وجود،بیش از هر موقع دلم برایش لک می زد.😭
محسن شروع کرد به زنگ زدن به من.
گوشی را جواب نمی دادم.
پیام داد: "زهرا خانم تورو خدا بردارین."
آنقدر زنگ زد و زنگ زد که بالاخره گوشی را برداشتم🙂
.#بی_مقدمه گفت: "حقیقتش من حس می کنم این تماس های ما داره #گناه_آلود میشه. " لحظه ای #سکوت کرد و گفت: "برای همین می خوام بیام خواستگاری تون. "😌 اشک و خنده هام توی هم قاطی شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم داشتم از ذوق می مردم می خواستم داد بزنم. 😭😍
#مادر زهرا عباسی:
از زهرایم شنیدم که محسن میخواهد بیاید خواستگاری می دانستم توی "کتاب شهر" کار می کند چادرم را سر کردم و به بهانه خرید کتاب رفتم آنجا می خواستم ببینمش. براندازش کنم. اخلاق و رفتار و برخوردش را ببینم. 🤨 باهاش که حرف زدم حتی سرش را بالا نیاورد که نگاهم کند. 😌 همان موقع رفت توی دلم. 😍 با خودم گفتم: "این بهترین شوهر برای زهرای منه. " وقتی هم مادرش آمد خانه مان که زهرا را ببیند، هی وسوسه شدم که همان موقع جواب بله را بدهم.😮
با خودم گفتم زشته خوبیت نداره الان چه فکری درباره من و زهرا میکنن.
گذاشتم تا آن روز تمام شود فرداش که نماز صبح را خواندم دیگر #طاقت_نیاوردم همان کله صبح زنگ زدم خانهشان.!😇
به مادرش گفتم:" حاج خانوم ما فکر می کردیم استخاره هم خوب اومده. جوابمون بله است.
از این لحظه به بعد آقا محسن پسر ما هم هست."😍
#ادامه_دارد😉
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•