eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان به روبه رویش خیره بود به این فکر میکرد وقتی به خانه بازگشت چه جوابی بدهد که نه سیخ بسوزد نه کباب،از دروغ متنفر بود اما این روزها عجیب با دروغ گویی خو کرده بود، حالا دیگر یکی از خصلت های اصلیِ او بشمار می آمد. تقصیر خودش که نبود،معنی آزادی را در دروغ و دروغگویی میدید ...چاره ای نداشت،اگربه دروغ متوسل نمیشد که کارش راه نمی افتاد... _گیسو ،گیسو...یه لحظه میای اینجا....!! برگشت و به »نیاز« دوست صمیمی اش نگاهی انداخت،کنارجوان برومندوخوش پوشی ایستاده بودو با لبخند به گیسو مینگریست... پوفی کردوبا بی میلی از جایش برخاست و به آن سمت قدم برداشت خودش هم از این وضع آنچنان راضی نبود اما نیروی پنهانی اورا وادار میکرد که به کارهایش ادامه دهد...به آن دو نزدیک شدوگفت: _جانم عزیزم؟! نیاز به جوانی که کنارش ایستاده بوداشاره کردوگفت: _گیسو جون،ایشون اقای صمدی هستن،شهریارصمدی. با لبخند مصنوعی به سمت جوان برگشت وبا بی رغبتی گفت: _خوشبختم جناب،منم گیسو هستم... شهریار دستش را به منظور دست دادن بادخترروبه رویش بالا کشید و گفت: _ _من هم خوشبختم خانم... گیسونگاهی به دستان شهریار کرد وبااخم سرش را بالا کشید. آزادی رادوست داشت،درقیدوبند بودن را حصاری دور خود میدید،اما هرگز از خط قرمزهای خود عبور نمیکرد،هرگز... شالش راجلوکشیدوبه شهریار نگاه کرد از آن نگاه هایی که حساب کار را دست طرف مقابلش میداد.. شهریار متوجه حساسیت گیسو شد،دستش را پایین انداخت و لبخندعمیقی برلب نشاندو گفت: _عذر میخوام خانم ،من نمیدونستم که... گیسو حرفش را قطع کردو گفت: _بله متوجه ام،مهم نیست.. روبه نیاز گفت: _ من خسته ام،بریم!!؟؟؟ نیاز چشم و ابرویی آمد،گیسو پی به منظورش برده بود اما اعتنایی نکردوبه اتاق تعویض لباس رفت و مانتویش را ازمیان انبوه لباس ها پیداکرد و به سمتسالن بزرگ و شلوغ وپرازدودونورهای رنگارنگ بازگشت با چشم به دنبال نیاز میگشت، دستی به شانه اش خورد،برگشت چشمانش در چشمان نیاز قفل شد. نیاز عصبی بودو این از اَبروهای در هم تنیده اش مشخص بود.بالاخره سکوتش را شکست و گفت: _می مُردی یه چند ساعت دیگه ام دوام میآوردی!!!!؟؟؟، همیشه باهات این بساط رو دارم من ،اَه... گیسولبخندی زدو گفت: _ قبلا هم بهت گفته بودم که منو همچین جاهایی نیار....تقصیرخودته ،از این به بعد تنها بیا بیشتر بهت خوش بگذره. نیاز چشمانش را ریز کردوگفت: _خودتم میدونی که بدون تو بهشتم نمیرم؛ پس حرف بیخود نزن گیسو، حالا همه ی اینها به کنار واسه چی با اون بنده ی خدا اون رفتار رو کردی؛؟؟؟ آبرومو بردی دختر؛میدونی چقدر ازت تعریف کردم؟!!! _بیخود تعریف کردی ؛بعدشم اصلا این یارو کی بود؟ازکجا میشناختیش؟؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_1 به روبه رویش خیره بود به این فکر میکرد وقتی به
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
🍃🌷 #پس_زمینه 😋 #کاکائو 😍 #دلبر😌💛 @Reyhaneh_show 🍃🌷
💚 #پروفایل_مذهبی @Reyhaneh_show
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_1 به روبه رویش خیره بود به این فکر میکرد وقتی به
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _یکی از دوستای شایان بود؛نمیدونی چه خرپولیه گیسو ...یه نظرکه دیدت به دلش نشستی میخواستم باهات اشناش کنم شاید از این بلاتکلیفی دربیای... گیسوایستاد،دست راست نیاز را گرفت ؛کشید و گفت: _توخیلی بیجا کردی؛مگه صددفعه بهت نگفتم از این لقمه ها برای من نگیر. نیاز دستانش راآزاد کردو گفت: _ _ از خداتم باشه؛دختر توچرا اتقدر کوته فکری؟؟!!من هرکاری میکنم بخاطر خودته؛ میدونی اگه این یارو عاشقت بشه چی میشه؟ گیسو شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت: _چی میشه؟؟!!! نیاز سری به عالمت تاسف تکان دادو گفت: _ _همین دیگه عقلت که به اینجاها قد نمیده؛ اگه عاشقت بشه میتونه تورو از اون خونه نجاتت بده ،مگه همین رو نمیخوای؟ مگه آزادی بدون دردسرنمیخوای؟ تاکی میخوای به این موش و گربه بازی ها ادامه بدی؟ خودت خسته نشدی انقدر دروغ تحویل خانوادت دادی؟! من درعجبم چطور تا حالا دستت رونشده اونم با این خانواده ای که تو داری..موروازماست بیرون میکشن... به حرفهای نیاز فکرکرد؛تاحدودی حرفهایش درست بود؛اما به هیچ عنوان قصد نداشت،کلاه سرکسی بگذارد،دلش نمیخواست اینگونه ازآن خانه برود؛اگرقرار به ازدواج بود دلش میخواست با عشق باشد نه با دروغ و تردید... • تاالان کارهایش به کسی آسیب نرسانده بود ، نیاز چطور انتظار داشت که گیسو پاروی اعتقاداتش بگذارد و دل بشکند؟؟!! • • سکوتش را شکست و روبه نیاز گفت: • _ دیگه از این مزخرفات تحویل من نده نیاز... • خودتم میدونی که من اهل کلاه گذاشتن سرکسی نیستم... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه صبح قشنگی می شود ... اگر‌ یک روز به جای حسرتت تو را داشته باشم ... #هستی_معیدی @Reyhaneh_show 🌺🌷
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌78 با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به اصرار خودم به خانواده ها خبر ندادیم تا با دیدنمان شگفت زده شوند! هرچند که خانه ما شهرستان بود و بعد باید از تهران به شهرستان میرفتیم اما.. همین که داشتیم میرفتیم به سمت خانه عشقمان(!) برایم بسیار دلپذیر بود.. .......... شب شد و به تهران رسیدیم.. حسین با همان خستگی اش چمدانمان را برداشت و دربست گرفت و راه افتادیم سمت خانه ی مادرم... همانطور که انتظار داشتم کسی منتظر ما نبود و دیدن ما در این وقت شب برایش بسیار عجیب بود! آیفون را که زدیم مادرم با کلی ترس آمد جلوی در: _خیر باشه این وقت شب شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه نباید الان مشهد باشید؟ توروخدا بگید چیشده؟ من و حسین به همدیگر با لبخند نگاهی کردیم و بعد حسین گفت: _نگران نباش مادرخانم چیزی نشده.. فقط این دخترخانمتون دستور دادن بریم خونه خودمون! و من با یک خنده ی ریز ادامه دادم: _الآنم اومدیم اینجا بخوابیم تا صبح با ماشینمون راه بیوفتیم سمت شهرستان و بریم سرخونه زندگیمون.. مادرم با دست روی آن یکی دستش زد و رو به من گفت: _آخ آخ چرا سفرتون رو خراب کردی دختر؟ خب دو روز دیگه سفرتون تموم میشد میرفتین سر خونه و زندگیتون دیگه..این چه کاری بود کردی؟ نمیخواستم از به زودی رفتن حسین و دلتنگی ام چیزی برایش بگویم..لحظه ای سکوت کردم و خنده از روی لبانم محو شد.. اما بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و گفتم: _نمیخوای بزاری بیایم تو؟؟ یخ زدیم ما... مادرم لبخندی زد و مارا به داخل خانه دعوت کرد!!! چقدر دلم برایم اتاقم تنگ شده بود! و چقدر بعدها دلم تنگ خواهد شد.. دیگر حسین کشش بیدار ماندن نداشت و سریع رفت داخل اتاق و خوابید!! من هم لباس هایم را عوض کردم و شانه ای به موهایم زدم و رفتم کنار مادرم که توی آشپزخانه داشت شام را برای ما آماده میکرد! _مامان جان نمیخواد شام حاضر کنی حسین خوابید! _عه..طفلکی چقدر خسته بوده که گشنه خوابش برده نباید اذیتش میکردی خب دو روز دیگه هم تحمل میکردی! چقدر هولی تو دختر! با لبخند اخمی کردم و دست به سینه گفتم: _مامااان کمتر از دومادت طرفداری کن! یکم منو ببین.. و خندیدم! مادرم جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: _خوشحالم برات سمیرا. خداکنه خوشبخت بمونی تا آخر... دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: _من تا همیشه کنار حسین خوشبختم..خیالت راحت. _حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو بخواب که صبح باز باید برید توی جاده.. چشمی گفتم و همانطور شد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/5 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔴آیا اگر روحانی با ترامپ دیدار کند، طرح عدم کفایت او در مجلس کلید خواهد خورد؟! واکنش قاضی زاده به احتمال دیدار غیر عقلانی رئیس جمهور با ترامپ 🚩 @IslamLifeStyles
•🌼• |°میرود قصہ ے ما سوےسرانجام آرامــ دفتر قصہ ورق میخورد آرامـ آرامـ📖 |°مینویسم ڪہ شب تار سحر میگردد🌠 یڪ نفر مانده از این قومـ ڪہ‌برمیگردد✨ •🌼• @Reyhaneh_show