eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌78 با نوازش دستی به دستانم و هوای خنکی
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به اصرار خودم به خانواده ها خبر ندادیم تا با دیدنمان شگفت زده شوند! هرچند که خانه ما شهرستان بود و بعد باید از تهران به شهرستان میرفتیم اما.. همین که داشتیم میرفتیم به سمت خانه عشقمان(!) برایم بسیار دلپذیر بود.. .......... شب شد و به تهران رسیدیم.. حسین با همان خستگی اش چمدانمان را برداشت و دربست گرفت و راه افتادیم سمت خانه ی مادرم... همانطور که انتظار داشتم کسی منتظر ما نبود و دیدن ما در این وقت شب برایش بسیار عجیب بود! آیفون را که زدیم مادرم با کلی ترس آمد جلوی در: _خیر باشه این وقت شب شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه نباید الان مشهد باشید؟ توروخدا بگید چیشده؟ من و حسین به همدیگر با لبخند نگاهی کردیم و بعد حسین گفت: _نگران نباش مادرخانم چیزی نشده.. فقط این دخترخانمتون دستور دادن بریم خونه خودمون! و من با یک خنده ی ریز ادامه دادم: _الآنم اومدیم اینجا بخوابیم تا صبح با ماشینمون راه بیوفتیم سمت شهرستان و بریم سرخونه زندگیمون.. مادرم با دست روی آن یکی دستش زد و رو به من گفت: _آخ آخ چرا سفرتون رو خراب کردی دختر؟ خب دو روز دیگه سفرتون تموم میشد میرفتین سر خونه و زندگیتون دیگه..این چه کاری بود کردی؟ نمیخواستم از به زودی رفتن حسین و دلتنگی ام چیزی برایش بگویم..لحظه ای سکوت کردم و خنده از روی لبانم محو شد.. اما بعد از چند ثانیه به خودم آمدم و گفتم: _نمیخوای بزاری بیایم تو؟؟ یخ زدیم ما... مادرم لبخندی زد و مارا به داخل خانه دعوت کرد!!! چقدر دلم برایم اتاقم تنگ شده بود! و چقدر بعدها دلم تنگ خواهد شد.. دیگر حسین کشش بیدار ماندن نداشت و سریع رفت داخل اتاق و خوابید!! من هم لباس هایم را عوض کردم و شانه ای به موهایم زدم و رفتم کنار مادرم که توی آشپزخانه داشت شام را برای ما آماده میکرد! _مامان جان نمیخواد شام حاضر کنی حسین خوابید! _عه..طفلکی چقدر خسته بوده که گشنه خوابش برده نباید اذیتش میکردی خب دو روز دیگه هم تحمل میکردی! چقدر هولی تو دختر! با لبخند اخمی کردم و دست به سینه گفتم: _مامااان کمتر از دومادت طرفداری کن! یکم منو ببین.. و خندیدم! مادرم جلو آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: _خوشحالم برات سمیرا. خداکنه خوشبخت بمونی تا آخر... دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم: _من تا همیشه کنار حسین خوشبختم..خیالت راحت. _حالا بیا یه چیزی بخور بعد برو بخواب که صبح باز باید برید توی جاده.. چشمی گفتم و همانطور شد! ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/5 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔴آیا اگر روحانی با ترامپ دیدار کند، طرح عدم کفایت او در مجلس کلید خواهد خورد؟! واکنش قاضی زاده به احتمال دیدار غیر عقلانی رئیس جمهور با ترامپ 🚩 @IslamLifeStyles
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌79 صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/5 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
•🌼• |°میرود قصہ ے ما سوےسرانجام آرامــ دفتر قصہ ورق میخورد آرامـ آرامـ📖 |°مینویسم ڪہ شب تار سحر میگردد🌠 یڪ نفر مانده از این قومـ ڪہ‌برمیگردد✨ •🌼• @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین #ریحانه_شو #قسمت‌79 صبح شد و راه افتادیم سمت تهران.. به
🍃🌺 🌺 بھ نام خداے روزے دهنده✨ رمان آنلاین صداهای نامفهومی اطرافم شنیده میشد صدایی بین ناله و التماس .. کمی ترسیدم و با تکانی که خوردم سر چرخاندم خوب دقت کردم، صدای حسین بود! در تاریکی اتاق پیدایش کردم. روی تخت نشستم و تماشایش کردم توی سجده بود و داشت گریه میکرد و چیزی میگفت. همانطور داشتم نگاهش میکردم تا سر از سجده برداشت داشت جانمازش را جمع میکرد که به حرف آمدم: _کاری ندارم چی گفتی و چی خواستی اما چرا براش انقدر گریه میکنی؟! برگشت سمتم و بدون پاسخ به سؤالم لبخندی زد و گفت: _بیدار شدی؟! بیا نمازتو بخون که باید راه بیوفتیم. و خودش بی هیچ وقفه ای ازاتاق بیرون رفت و خودش را با ماشین و وسایلمان سرگرم کرد! دوست نداشتم اذیتش کنم برای همین سکوت در این موضوع را ترجیح دادم و کاری که اوخواست را انجام دادم. ساعت حدودا 6 صبح بود که رفتم توی حیاط تا راه بیوفتیم. مادرم هم آنجا بود و قرآن و یک کاسه آب به دست داشت.. بعد از کلی اشک و شنیدن نصیحت های مادرم بالاخره راهی شدیم! توی راه از هر دری سخن گفتیم.. و بیشتر حسین بود که حرف میزد و شوخی میکرد. من هم که با ذوق و شوق تماشایش میکردم.. مدام ترس این را داشتم نکند به این زودی حسرت این ها به دلم بماند!؟ گاهی با تماشا کردنش اشکی از چشمانم میریخت که سریع پاکش میکردم تا حسین متوجه نشود.. نداشتن این نعمت بزرگ واقعا سخت است. کاش من درک شهید شدنش را داشتم تا راحت تر با رفتن و نبودنش کنار می آمدم.. یا حداقل کاش میتوانستم به او بگویم من هنوز درک شهید را ندارم و نمیتوانم بخواهم شهید بشود! خیره به جاده بودم در همین افکار که دست حسین روی گونه هایم نشست و صدایش پیچید: _خانمی چیشده؟! سرحال نیستی.. نگاهش کردم و لبخندی زدم و گفتم: _چیزی نیست خوبم.. درووووغ! کاش میتوانستم حقیقت را بگویم حسین.. انگار متوجه شد و گفت: _حالا دیگه اول زندگی میخوای دروغ گفتن رو بینمون باب کنی؟! نبینم انقدر بهم ریخته ای.. سرم را به سمت جاده برگرداندم و همزمان که قطره های اشک از چشمانم سرازیر میشد گفتم: _من نمیتونم شهید شدن رو درک کنم! برام باورش سخته.. هرچقدرم واسم توضیح بدی و منطقی هم باشه نمیتونم درک کنم یه تازه دوماد باید بره کشته بشه! سرم را چرخاندم به سمتش و گفتم: _یعنی اگر این اول زندگیمون بری شهید بشی امام حسین و حضرت زینب بهت میگن آفرین باریکلا که تازه عروستو بیخیالش شدی اومدی واسه ما کشته شدی؟! حسین با چشمانی سرخ و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: _این حرفا حرفای خودت نیست.. اینی که الان هستی اون سمیرایی که میشناسم نیست! چرا داری این حرفا رو میزنی سمیرا؟؟ کم واست توضیح دادم و قانع شدی؟! لب تکان دادم تا جواب بدهم سدیع دستش را بالابرد و فریاد زد: _بسه دیگه نمیخوام چیزی بشنوم! هرچیزی که نباید میگفتی رو گفتی.. دیگه کافیه! و سکوت کرد و من هم با اشک خیره به جاده تا اینکه رسیدیم به شهرستان.. ☘☘☘☘☘☘☘☘☘ بھ قلم: پ_ڪاف ❌ پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/5 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
هدایت شده از ریحــانہ شــ🌙ــو
11.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 فوووووری 💢 استاد پناهیان: #فرعون زمانه‌ات را بشناس! 🔻دوقطبی‌سازی روش فراعنه برای تسلط بر جامعه 🚨 برای هردو گروه اصولگرا و اصلاح‌طلب متاسفم که زمینه تسلط فراعنه بر جامعه را فراهم کردند!😒 #دوقطبی_سازی #فرعون_زمانه 💥 انتشار عمومی 🚩 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••🍃••• " وَلِلَّهِ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَىٰ فَادْعُوهُ بِهَا " 👈خداوند داراے زیباترین نامھاست او را بدان نامھا بخوانید(اعراف۱۸۰)👉 🌱با نام هاے قند و نباتت عزيز من! هر صبح را به شوق تو مزمزه مےڪنم... #یا‌مَن‌ذِڪرُه‌ُحُلْو... #صبحتون‌بحمد | @Reyhaneh_show •••🍃•••
در آن نگـاه #عطـش دیده😔 روضـه جـریـان داشت💔 تمام عمر اگرگریه گریه😭 #بـاران داشـت🌨 گرفت جان تـو را ذره ذره #عاشــورا کـه لحـظه لحـظه🍂 آن روز در دلت جان داشت...🌷 🏴 #شهادت‌ امام سجاد(ع)تسلیت‌باد @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_2 _یکی از دوستای شایان بود؛نمیدونی چه خرپولیه گیسو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نیازپوزخندی زدوگفت: _ آره جون خودت! منم که هرروز دارم خانوادم رو میزارم سرکار! منم که توخونه یه ریختم ؛بیرون خونه یه ریخت دیگه!! گیسو تو الانم میخوای سرمن کلاه بزاری با این حرفهات؛منو نپیچون دختر... عصبی شد و صدایش را بالاتربرد : _خفه شو نیاز اگه آسیبی هم درکارباشه به خودم میرسه نه کس دیگه تواز من میخوای که یه ادم رو عاشق خودم کنم ؛برای اینکه از اون خونه بزنم بیرون، ازدست آدماش خلاص شم،بعدشم به دروغ بگم که عاشقشم . نه عزیزم ،من این کارو نمیکنم... • نیاز دستانش رابالا بردو گفت: _ باشه بابا تسلیم؛بشکنه دستی که نمک نداره؛بیا و خوبی کن.. ریموت ماشینش را از کیفش بیرون کشید و قفلش رازد و سوار شد،گیسو همانطور دست به سینه ایستاده بود،نیاز شیشه را پایین کشید وگفت: _تاابد میخوای همونجا مثل مجسمه ی ابولهل بایستی؟؟ د بیا دیگه ،حوصله ی نازکشیدن تو یکی رو ندارم. • گیسو پوفی کردو به سمت ماشین رفت و کنارنیاز نشست؛نیاز پدال گاز را فشرد و حرکت کرد. گیسو چراغ را روشن کرد و آیینه ی جلوی ماشین را پایین کشیدو صورت خودرا از نظرگذراند ،از جعبه ی دستمال کاغذی روی داشبورد؛چندبرگ بیرون آورد، دستمال را روی لبهایش کشید،خط چشمش را با هزار مکافات پاک کرد؛چشمانش سرخ شده بودند. نیاز نیم نگاهی به گیسو انداخت و گفت: _نگاه کن تورو خدا؛بعد من راه حل میزارم جلو پاش پیف پیف میکنه و به قبای خانم برمیخوره، بفرما اینم دلیل ؛الان میشه بگی واسه چی داری خودتو میکشی تا اون آرایش کوفتی رو پاک کنی؟ گیسو سکوت کردو به بیرون خیره شد، نیاز که سکوتش را دید ؛موقعیت را مناسب دانست وگفت: _بزار خودم بگم ؛الان اگه برسی خونه و یکی بااین ریخت و قیافه ببینتت؛ حسابت با کرام الکاتبینه...نه؟؟؟!!! گیسو آرام سرچرخاندو به نیاز زل زد؛ نمیتوانست جوابش را ندهد، گفت: _اره حسابم پاکه اگه کسی منو اینجوری و با این قیافه ببینه؛حالا میشه خفه شی؟؟ نیاز دلسوزانه گفت: _عزیز من ؛تو مثل خواهری برام چرا به حرفهای من گوش نمیدی ؟ازخرشیطون بیا پایین گیسو، پیشنهاد من از هر نظر به نفعته.. باز عصبانی شدو غرید: _پیشنهادت بخوره تو فرق سرت !نخواستم... با توقف ماشین چشمانش راباز کردو سرش رااز روی صندلی برداشت ؛دورو برش را از نظر گذراند؛هوا را درون ریه هایش کشیدو نفس حبس شده اش را بعداز مکثی کوتاه از سینه خارج کرد... قلبش مانند گنجشک تیرخورده تندو بی مهابا به سینه میکوفت...به ساعتش نگاه کرد ،نزدیک به دوازده ی نیمه شب بود ؛اینبار دیگر نمیدانست باید چه دروغی تحویلشان بدهد برای تاخیرش... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
🍃🌷 #پروفایل #اربعین💔 #بطلب😭💚 @Reyhaneh_show 🌷🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_3 نیازپوزخندی زدوگفت: _ آره جون خودت! منم که هرروز
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نیاز_باز که رفتی تو هپروت نمیخوای پیاده شی؟؟ باصدای نیاز به سمتش برگشت و گفت: _دستت درد نکنه زحمت کشیدی. دستگیره ی در ماشین را کشید ؛در را باز کرد هنوز کامل خارج نشده بود که نیاز مچ دست چپش را در دست گرفت ،به سمتش برگشت و با تعجب به او خیره شد؛بعداز اندکی مکث صدایش را شنید: _میخوای باهات بیام ؟؟ اگه منو ببینن حرفهاتو راحت ترباور میکنن ... • لبخندبی جانی زدو گفت : _نه برو خودم راست و ریستش میکنم؛بالاخره یه چیزی میشه دیگه اینبارم مثل دفعه های قبل ... • نیاز دستش را کشیدو نفسش را فوت کردو گفت: _باشه پس بهم خبر بده ؛میدونی که تا خیالم از بابت تو راحت نشه نمیتونم بخوابم.. گیسو خم شدو گونه ی نیاز رابوسید خداحافظی کردوپیاده شد،بعداز رفتن نیاز به سمت در خانه برگشت نگاهی به در بزرگ و آهنی انداخت ،زیپ کیفش را کشیدو باز کرد اول کلیدهایش را بیرون اورد،سپس چادر مشکی رنگی که سه ماه پیش مادرش از سفر حج برایش سوغات اورده بود را از کیفش بیرون کشیدو با یک حرکت برسرش انداخت؛ پا تند کرد کلید را در قفل در چرخاند،ارام و بی سروصدا در را بست با قدمهای بلند به سمت ساختمان عمارت باشکوه قدیمی میرفت... خیلی از دوستانش ارزوی زندگی در همچنین باغ و عمارتی را داشتند ؛ عمارتی که ازاجدادش به پدرش به ارث رسیده بود؛اما گیسو این بهشت را زندان خود میدید و خانواده اش را زندان بان... با این حال خانواده اش را دوست داشت دلش نمیخواست بفهمند که دردانه ی خانه ، کوچکترین نوه ی حاج رسول سماوات و همچنین خوش سیماترین دختر فامیل پاروی عقاید چندصدساله ی این طایفه ی دیندار و سرسخت گذاشته است ... افکار تکراری را از ذهن خود دور کرد بالاخره بعداز طی کردن مسیر طولانی باغ تا عمارت به در اصلی رسید کفشانش را از پا بیرون آورد؛نفس عمیقی کشید چشمانش رابست وبعداز چندلحظه ارام گشود... دستگیره ی در را آهسته پایین کشید مراقب بود سرو صدایی ایجاد نشود؛میدانست در این ساعت همه ی اهالی خانه خواب هستند؛ پس با خیال راحت تری در را بست . مسیر راه پله را در پیش گرفت؛این روزها دائم به خود ناسزا میگفت که چرا اتاقش را از اتاق های طبقه ی پایین انتخاب نکرده است تا انقدر مشقت نکشد ... هنوز پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که باشنیدن صدای اشنایی چشمانش را بست و لبانش را به دندان گرفت... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show