eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_2 _یکی از دوستای شایان بود؛نمیدونی چه خرپولیه گیسو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان نیازپوزخندی زدوگفت: _ آره جون خودت! منم که هرروز دارم خانوادم رو میزارم سرکار! منم که توخونه یه ریختم ؛بیرون خونه یه ریخت دیگه!! گیسو تو الانم میخوای سرمن کلاه بزاری با این حرفهات؛منو نپیچون دختر... عصبی شد و صدایش را بالاتربرد : _خفه شو نیاز اگه آسیبی هم درکارباشه به خودم میرسه نه کس دیگه تواز من میخوای که یه ادم رو عاشق خودم کنم ؛برای اینکه از اون خونه بزنم بیرون، ازدست آدماش خلاص شم،بعدشم به دروغ بگم که عاشقشم . نه عزیزم ،من این کارو نمیکنم... • نیاز دستانش رابالا بردو گفت: _ باشه بابا تسلیم؛بشکنه دستی که نمک نداره؛بیا و خوبی کن.. ریموت ماشینش را از کیفش بیرون کشید و قفلش رازد و سوار شد،گیسو همانطور دست به سینه ایستاده بود،نیاز شیشه را پایین کشید وگفت: _تاابد میخوای همونجا مثل مجسمه ی ابولهل بایستی؟؟ د بیا دیگه ،حوصله ی نازکشیدن تو یکی رو ندارم. • گیسو پوفی کردو به سمت ماشین رفت و کنارنیاز نشست؛نیاز پدال گاز را فشرد و حرکت کرد. گیسو چراغ را روشن کرد و آیینه ی جلوی ماشین را پایین کشیدو صورت خودرا از نظرگذراند ،از جعبه ی دستمال کاغذی روی داشبورد؛چندبرگ بیرون آورد، دستمال را روی لبهایش کشید،خط چشمش را با هزار مکافات پاک کرد؛چشمانش سرخ شده بودند. نیاز نیم نگاهی به گیسو انداخت و گفت: _نگاه کن تورو خدا؛بعد من راه حل میزارم جلو پاش پیف پیف میکنه و به قبای خانم برمیخوره، بفرما اینم دلیل ؛الان میشه بگی واسه چی داری خودتو میکشی تا اون آرایش کوفتی رو پاک کنی؟ گیسو سکوت کردو به بیرون خیره شد، نیاز که سکوتش را دید ؛موقعیت را مناسب دانست وگفت: _بزار خودم بگم ؛الان اگه برسی خونه و یکی بااین ریخت و قیافه ببینتت؛ حسابت با کرام الکاتبینه...نه؟؟؟!!! گیسو آرام سرچرخاندو به نیاز زل زد؛ نمیتوانست جوابش را ندهد، گفت: _اره حسابم پاکه اگه کسی منو اینجوری و با این قیافه ببینه؛حالا میشه خفه شی؟؟ نیاز دلسوزانه گفت: _عزیز من ؛تو مثل خواهری برام چرا به حرفهای من گوش نمیدی ؟ازخرشیطون بیا پایین گیسو، پیشنهاد من از هر نظر به نفعته.. باز عصبانی شدو غرید: _پیشنهادت بخوره تو فرق سرت !نخواستم... با توقف ماشین چشمانش راباز کردو سرش رااز روی صندلی برداشت ؛دورو برش را از نظر گذراند؛هوا را درون ریه هایش کشیدو نفس حبس شده اش را بعداز مکثی کوتاه از سینه خارج کرد... قلبش مانند گنجشک تیرخورده تندو بی مهابا به سینه میکوفت...به ساعتش نگاه کرد ،نزدیک به دوازده ی نیمه شب بود ؛اینبار دیگر نمیدانست باید چه دروغی تحویلشان بدهد برای تاخیرش... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_2 از کتاب و لباس هایش تا باقیمانده ی غذای دیشب و هفت
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان به طبقه ی هشتم رسیدند و هر دو کنار هم وارد شرکت ساختمانی کیاراد شدند. یک شرکت خصوصی تقریبا بزرگ و مشهور با ریاست مهندس شریفات.. کمی بعد از در ورودی، وسط سالن بزرگ، محلی که نگهبان مجروح شده بود را با گچ مشخص کرده بودند. نگاهی کلی به تمام سالن تقریبا بزرگ روبرویش انداخت. افرادش دقیقا شبیه این سه سال، به خوبی کارها را سر و سامان داده اند . -نگهبان رو بردن بیمارستان؟ علی که یکی از شش نفر ارشد گروهش بود، کنارش ایستاد : -بله قربان، آمبوالنس پیش پای شما رفت ! -زنده می مونه؟ -نمی دونم فرمانده. دکتر گفت خون زیادی ازش رفته . پشت سرش زخم بزرگی برداشته بود . سرگرد، نفس عمیقی کشید و دوباره راه افتاد. علی به اتاقی که انتهای سالن بود اشاره کرد: -این طرف قربان .. علی در اتاق را باز کرد و خودش را کنار کشید تا او داخل شود. سروان نیما ملکی، که همراه دو مرد و یک زن جوان، روی صندلی های میز کنفرانس بزرگی نشسته بود، سریع ایستاد : -صبح بخیر قربان رو به افراد داخل اتاق ادامه داد: -ایشون سرگرد بهنام هستند، مافوق بنده . سرگرد به ارامی به سمت پنجره ی بزرگ اتاق راه افتاد: -علی همه بیرون باشن .. فرمان سرگرد به سرعت انجام شد و تا زمانی که همه بیر ون بروند و فقط دستیار حرف گوش کن و مودبش بماند، کنار همان پنجره ماند . -فرمانده با آهی که کشید برگشت و به صندلی ها اشاره کرد: -بشین نیما .. هر دو که نشستند، سرگرد گفت: -خب چی سرقت شده؟ -هیچی قربان ظاهرا ! اخم های سرگرد در هم فرو رفت: -یعنی چی هیچی؟! یه نفر رو ممکن بود به کشتن بده برای هیچی؟ نیما، اخمی به چهره اش نشاند: -به نظر می یاد دنبال چیزی می گشتن که پیداش نکردن . جالبه گاو صندوق رو باز کردن ؛ توش نزدیک دویست میلیون پول بوده برنداشتن ! اما بهم ریختنش! یکی از ابروهای سرگرد با تعجب باال رفت: -یکی می یاد همه جا رو بهم می ریزه ؛ خدارو شکر مشکل مالی هم نداشته ، بعد یهو نگهبان می یاد و اونو می زنه و فرار می کنه! -ببخشید فرمانده، یکی؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃