فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 مهربانتر از مهربان!!!
┄┅═✾•••✾═┅┄┈
💠 شیخ حسین انصاریان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_469 و همراهِ نسیم به طرف اتاق انته
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_470
شما لطف دارین.. به خاطر بیژن و سمیرا نتونستن بیان! بیژن یه مدته ماموریته.. نخواستن تنها
باشه! راه ها هم که برفی و خطرناک بود!
صدای زنگِ توجه همه را به سمتِ در جلب کرد. به ثانیه ای نکشید که بهار و پشتِ سرش سام در
آستانه ی در ظاهر شدند.
_سالم بر همه.. نگین که منتظر ما بودین!
بهار سالمِ بلندی داد و با دو خودش را در آغوشِ پارسا انداخت.
_سالم باباخان. جات خالی.. خیــــلی خوش گذشت!
پارسا قبل از هرکس جلو رفت و دستش را فشرد.
_خوش اومدی.. دیگه عادت کردیم به این برنامه های شما .برامون تازگی نداره!
نیل جلو امد و نایلون بزرگ خوراکی ها را از دستش گرفت.
_زحمت کشیدی دستت درد نکنه!
لبخندی زد و به طرف خاتون رفت. دست اناری اش را باال آورد و بوسید.
_والده ی ما چطوره؟
خاتون با لبخند سرش را نوازش کرد و با چشم به هلن اشاره کرد.
_خانومت دو ساعته واست سرِ پاست مومن!
سام با رویی گشاده به طرفش رفت و بی مالحظه ی جمع پیشانی اش را بوسید.
_شما چرا پا میشی تاجِ سر!
هلن لبخندی خجولی زد.
_خوش اومدی!
سام نگاهی به شکم بزرگش انداخت. وسوسه ی نوازش شکمش را داشت. مثلِ همیشه! ولی تنها
با ولع و چشمانی درخشان به حجمِ رو به رویش خیره شد و آرام گفت:
_کوچولوی بابا چطوره؟
هلن در جواب آرام لب زد:
_خوبه!
نیل که از پشتِ اُپنِ آشپزخانه خلوت دو نفره شان را زیر نظر گرفته بود لبخند صمیمی ای بر لب
آورد و سرش را تکانی داد. صدای آرامِ پارسا را از کنارگوشش شنید:
_بد نگاه میکنی خانوم؟ شما هم میخوای؟
برگشت و با تعجب نگاهش کرد.
_تو کی اومدی اینجا؟
پارسا به صورتش خیره شد.
_جوابِ منو بده!
خجول لبخند زد.
_معلومه که نه؟
پارسا دستانش را گرفت.
_چرا اونوقت؟؟
_چون هنوز بهار بچه ست.. چون
_به جای اون بگو چون بهار خانوم نذاشته چند وقته درست و حسابی..
دستش را باال آورد و روی لبهای پارسا نگه داشت. ریز خندید.
_بسته بابا... میشنون!
پارسا انگشتش را نرم و نامحسوس گاز گرفت.
_باالخره که این وروجک کوتاه میاد.. بخدا نیل اونقدر..
_اینجوری نمیشه ها؟ یکی تو آشپزخونه با زوجش خلوت کرده.. یکی گوشه ی هال.. بابا حرمتی..
احترامی! مثال بزرگ داریم تو مجلس!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_مقدمه :
سالم ، قبل از هر صحبتی، باید یه توضیح ضروری رو بنویسم . این داستان نه فانتزیه، نه
واقعیت .
توی کشور ما اصال نه چنین جایی وجود داره و نه پلیس و قانونِ توی داستان با پلیس و قانون ما
هم خونی داره . من دوست داشتم پرونده ها رو توی چنین جایی با کمک افراد پایگاه ویژه حل
کنم.
پس خواهش می کنم اگر خیلی واقع گرا هستین توی این مورد، نخونین. یا این جور حساب کنید
که اینجا ایران نیست. یه کشوریه توی ذهن من که شبیه ایران خودمونه فقط! اسامی و مکانا
مثال .. دوستان می شناسن که فانتزی نویس نیستم. کلیت این داستان، برای چندین سال پیشه
و منم دوست داشتم با همون روال ادامه بدم .
با آگاهی می نویسم. دوست نداشتم اما پلیسم شبیه پلیس سریاالی تلویزیونی باشه. نخواستم
هم کپی کاری از روی سریاالی خارجی کنم! واسه همین از ذهنم کمک گرفتم. خواهش می کنم
اگر دوست ندارین، از همین پست اول، نخونین .
با توضیحات باال، پایگاه ویژه در اصل یه مرکز خاص توی اداره ی پلیسه که بهشون پرونده های
مشکل و گاهی حساس و یا مشکل دار رو می دن که حل کنن. فرمانده ی پایگاه، سرگرد سهند
بهنام هست که برای اینکه فرمانده این گروه متخصص بشه، آموزش های خاصی هم دیده ..
بهترین افراد را هم کنارش جمع کردن تا بتونه کارشو به نحو احسنت انجام بده .
داستان کامال پلیسی- جنایی هست. حاال شاید کمی عاشقانه و گاهی هم یه مورد های اجتماعی
توش داشته باشیم. رمان فعال دارای چهار اپیزود هست که توی هر قسمت یک پرونده رو دنبال
می کنیم .
محافظ راز، انتقام در اتوبان، شیوا ، مکافات
این شما و این سرگرد سهند...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneshow 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨شروع هفته تون عالی
🕊✨از خدا میخوام بهترین
🌸✨هفته رو پیش رو داشته باشید
🕊✨و سهم
🌸✨امروزتون از زندگي
🕊✨فراواني نعمت
🌸✨سلامتي ، عشق
🕊✨آدمهاي خوب
🌸✨اتفاقات لذت بخش
🕊✨حرفهای امیدوار کننده
🌸✨و سورپرايز ﺷﺎﺩ كننده باشه
🕊✨روزتون زیبـا و در پناه خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیطان دو تا نقشه داره در این عالم‼️
#استاد_عالی🎤
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بارالها...
از هر لذّتی جز یاد تو
از هر آسایشی جز همدمی تو
از هر شادمانیای جز نزدیکی به تو
و از هر کاری جز فرمانبریات
به درگاه تو آمرزش میخواهم...
#امامسجادعلیهالسلام🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#مگس_و_عرصه_ی_سیمرغ!
آورده اند: هنگامی که حاکم فاطمی، مسجد جامع قاهره را بنا کرد، پس از مدتی ادعای الوهیت و خدایی کرد تا جایی که اول نامهها مینوشت، بسم الحاکم الرحمن الرحیم! او با بذل و بخششهای فراوان مردم را به پرستش خویش فراخواند. در یکی از روزهای گرم تابستان مردم به جهت لبیک گفتن به ندای او اجتماع کرده بودند. به علت گرمی هوا، مگسهای بسیاری برسر و صورت حاکم نشسته بود و غلامان هر اندازه در صدد دور کردن مگسها بر میآمدند کاری از پیش نمی بردند. در این هنگام یکی از قاریان خوش صوت، با صدایی بلند و زیبا این آیات را خواند: «یَا أَیُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ مَا قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِنَّ اللَّهَ لَقَوِیٌّ عَزِیزٌ » جمعیت با شنیدن این آیات، دچار اضطراب و از هم گسیختگی شدند و چنان این آیات مؤثر واقع شد که گویی خداوند آن را برای تکذیب ادعای حاکم نازل فرموده بود. حاکم از تخت بر زمین افتاد و از ترس این که مبادا مردم او را بکشند، پا به فرار گذاشت. حاکم دو روز مخفی ماند. بعد به قصر آمد و دستور داد خواننده ی آیه را بگیرند و در دریا غرق کنند. وقتی او را غرق کردند، شخصی او را در خواب دید و پرسید: خدا با تو چه کرد؟ گفت: صاحب کشتی مرا به بهشت رسانید.
ای مگس! عرصدی سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود میبری و زحمت ما میداری
📙هزار و یک حکایت قرآنی / 584؛ به نقل از: ثمرات الاوراق / 35.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴حکایت
محكوم به اعدام
🔹سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند؛ یک کشیش، یک وکیل دادگستری و یک فیزیکدان
در هنگام اعدام؛ کشیش پیش قدم شد، سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیست ؟
گفت : خدا... خدا... خدا...
او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند؛ و فریاد زدند: آزادش کنید!
خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت
نوبت به وکیل دادگستری رسید؛
از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگویی چیست؟
گفت: من مثل کشیش خدا را نمی شناسم اما درباره عدالت میدانم؛
عدالت... عدالت... عدالت...
گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد.
مردم متعجب، گفتند :آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد
آخر کار نوبت به فیزیکدان رسید؛
سؤال شد: آخرین حرفت را بزن
گفت : من نه کشیشم که خدا را بشناسم، و نه وکیلم که عدالت را بدانم
اما می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود.
با نگاه به طناب دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بر گردن فیزیکدان فرود آمده و سر او را از تن جدا کرد.
🔻چه فرجام تلخی دارند آنان که واقعیت را میگویند و به «گره ها» اشاره مى كنند!🔺
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️❅ೋ═┅─