eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_467 آرام لب زد: _همه چی.. بگو دوب
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... اخم کرد. _یه بار نشد ما یه کاری بکینم خانوم حکیمی نذاره تو دستِ شماها! با خنده ی بلندی نوک دماغش را کشید. _زبون درازی نکن بچه.. واسه شب چی بخریم؟ دستانش را با ذوق برهم کوبید و با فریاد گفت: _آخ جووون پشمـــک!! . . ظرف بزرگ انارها را وسطِ خانه گذاشت و کنارِ خاتون نشست. _دیر نکردن؟ باید اآلنا میرسیدن! خاتون چاقو را برداشت و مشغول برش دادنِ انارِ بزرگ شد. _سامیار و که میشناسی مادر.. با این بچه بیفته خودش هم، هم قد و قواره ی اون میشه. اآلن خدا میدونه کجاها چیکار میکنن! با لبخند سرش را تکان داد. _راست میگین.. راستی! بابا زنگ زد گفت هندونه پیدا نکردن.. دیر جنبیدیم خاتون.. امشب دیگه هر چی هست له و پوچه! _ای بابا چه عیبی داره؟ یه بار هم بی هندونه بگذره.. این همه مزه و تنقالت هست.. انار به این خوشگلی! _وای من که از همین اآلن دلم ضعف رفت! خاتون با نگاه معناداری بهش خیره شد. _نکنه؟ سرش را پایین انداخت. _نه بابا خاتون جون.. همین یه دونه برای هفت پشتم بسته! با صدای بلند خندید. _چیه خونه رو رو سرتون گذاشتین؟ نمیذارین آدم دو دقیقه بخوابه! برگشت و به چهره ی برزخیِ بردیا نگاه کرد که دست در دستِ نسیم از اتاق بیرون آمده بودند. چینی به بینی اش داد. _شما دو تا هم فقط بخوابینا.. عروس هم انقدر تنبل؟ ناسالمتی خونه ی خواهر شوهرته! خاتون با خنده اعتراض کرد. _چیکارشون داری مادر؟ از راه رسیدن.. خسته ان! بردیا دست انداخت و انارِ از وسط نصف شده ای را برداشت. _چه قرمزن اینا.. نسیم بیا.. به این میگن انارا! نسیم خسته و خواب آلود کنارشان نشست. _واسه امشب دون میکنین؟ _آره دیگه.. همه چیز امادست.. گفتم اینا هم دون شن دیگه کاری نمونه! تو هم دستت و کثیف نکن. برو آماده شو! _حاال بذار کمک کنم.. با هم آماده میشیم! خاتون گفت: _به نظرِ من هر دوتاتون دستتون و بشورین و برین. من عاشق انار دون کردنم. شما بزک و دوزک و صد تا کار دارین. من بیکارم! برین مادر جون! نیل لبخندی زد. _چشم! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_468 اخم کرد. _یه بار نشد ما یه کا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... و همراهِ نسیم به طرف اتاق انتهای راه رو راه افتادند. دیری نگذشت که صدای سالم و احوال پرسی ها از هال به گوش رسید. پیراهن پشمی و پوشیده اش را روی تنش مرتب کرد و از کنارِ نسیم گذشت. _من میرم.. مهمونا اومدن. دستت درد نکنه عزیزم! نسیم در حالی که رژ گونه اش را روی لپش میکشید چشمکی برایش زد و با اصوات نامفهومی گفت: _خواهش میشه! با صدای صندل هایش مهمانان را متوجه خودش ساخت. جلو رفت و قبل از هر کس عفت را نرم در آغوشش فشرد. _خوش اومدین مامان! چرا زحمت کشیدین؟ عفت هنوانه ی بزرگ و تزئین شده را به دست بردیا سپرد. _از دو روز پیش خریدمش.. هر سال برامون کنار میذاره. هیچ وقت نشده بد از آب در بیاد! تشکری کرد و به طرفِ هلن پا تند کرد. شکم بزرگ و برآمده اش مانع از آغوش گرم و احوال پرسیِ جانانه شان میشد! دستش را روی شکمش کشید و با لبخند صمیمی ای گفت: _چقدر مونده مامان خانوم؟ هلن خندید و با سرخوشی گفت: _یه ماه و نیم! با چشم به دنبال سام گشت. _سامیار کو؟ نرسیدن هنوز؟ بردیا به جای او جوابگو شد: _نخیر... هر وقت میره دنبال خانوم مثل غول چراغِ جادو غیب میشن! _تقصیرِ منه که با تنبلیم براشون شرایط مالقات ایجاد میکنم! همه ی سرها به طرف پارسا برگشت که شیرینی به دست، با سرشانه ای سفید از بارشِ برف وارد خانه شده بود! نیل جلو رفت و جعبه ی شیرینی را از دستش گرفت. آرام گفت: _خسته نباشی عزیزم! و آرامتر شنید: _مرسی خانومم! رو به جمع کرد و سرشانه اش را تکاند. _سریِ پیش که با هم غیبشون زده بود بهار و ساعتِ یازدهِ شب تحویلِ بنده داد. البته با سر و صورتِ داغون از کاکائو!... راستی! سالم به همه.. خوش اومدین! صدای خنده ی جمع بلند شد. _حاال یه زنگی بزنین.. ترافیکه.. هوا برفیه.. امشبم که چله ست! گناه بچه هامو نشورین انقدر! پارسا جلو آمد و با بردیا دست داد. خم شد و نیمه ی دیگرِ انار را دست گرفت. _به من ربطی نداره.. بعدا انگ حسودی و چشم تنگی و هزار تا چیزِ دیگه روهم بهمون میزنن! دستِ خودت و میبوسه هلن خانوم! ببین کجاست این شوهرت! هلن با لبخند شماره ی سام را گرفت. آرام صحبت کرد و بعد از چند ثانیه رو به جمع گفت: _سرِ کوچه ان.. رسیدن! بردیا دست به کمر و با چهره مشکوکی به نقطه ای خیره شد. _فقط موندن ژاله خانوم و آقا فرهاد که جدیدا خیلی با هم تنهایی تیک میزنن.. میترسم... نسیم حرفش را نیمه کاره قطع کرد. _نه آقا بردیا شما نترس عزیزم.. باهاشون صحبت کردم. تا ده دقیقه میرسن! خاتون رو به نسیم گفت: _کاش آقا محمود و زینت خانومم میومدن. جاشون خیلی خالیه! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_469 و همراهِ نسیم به طرف اتاق انته
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... شما لطف دارین.. به خاطر بیژن و سمیرا نتونستن بیان! بیژن یه مدته ماموریته.. نخواستن تنها باشه! راه ها هم که برفی و خطرناک بود! صدای زنگِ توجه همه را به سمتِ در جلب کرد. به ثانیه ای نکشید که بهار و پشتِ سرش سام در آستانه ی در ظاهر شدند. _سالم بر همه.. نگین که منتظر ما بودین! بهار سالمِ بلندی داد و با دو خودش را در آغوشِ پارسا انداخت. _سالم باباخان. جات خالی.. خیــــلی خوش گذشت! پارسا قبل از هرکس جلو رفت و دستش را فشرد. _خوش اومدی.. دیگه عادت کردیم به این برنامه های شما .برامون تازگی نداره! نیل جلو امد و نایلون بزرگ خوراکی ها را از دستش گرفت. _زحمت کشیدی دستت درد نکنه! لبخندی زد و به طرف خاتون رفت. دست اناری اش را باال آورد و بوسید. _والده ی ما چطوره؟ خاتون با لبخند سرش را نوازش کرد و با چشم به هلن اشاره کرد. _خانومت دو ساعته واست سرِ پاست مومن! سام با رویی گشاده به طرفش رفت و بی مالحظه ی جمع پیشانی اش را بوسید. _شما چرا پا میشی تاجِ سر! هلن لبخندی خجولی زد. _خوش اومدی! سام نگاهی به شکم بزرگش انداخت. وسوسه ی نوازش شکمش را داشت. مثلِ همیشه! ولی تنها با ولع و چشمانی درخشان به حجمِ رو به رویش خیره شد و آرام گفت: _کوچولوی بابا چطوره؟ هلن در جواب آرام لب زد: _خوبه! نیل که از پشتِ اُپنِ آشپزخانه خلوت دو نفره شان را زیر نظر گرفته بود لبخند صمیمی ای بر لب آورد و سرش را تکانی داد. صدای آرامِ پارسا را از کنارگوشش شنید: _بد نگاه میکنی خانوم؟ شما هم میخوای؟ برگشت و با تعجب نگاهش کرد. _تو کی اومدی اینجا؟ پارسا به صورتش خیره شد. _جوابِ منو بده! خجول لبخند زد. _معلومه که نه؟ پارسا دستانش را گرفت. _چرا اونوقت؟؟ _چون هنوز بهار بچه ست.. چون _به جای اون بگو چون بهار خانوم نذاشته چند وقته درست و حسابی.. دستش را باال آورد و روی لبهای پارسا نگه داشت. ریز خندید. _بسته بابا... میشنون! پارسا انگشتش را نرم و نامحسوس گاز گرفت. _باالخره که این وروجک کوتاه میاد.. بخدا نیل اونقدر.. _اینجوری نمیشه ها؟ یکی تو آشپزخونه با زوجش خلوت کرده.. یکی گوشه ی هال.. بابا حرمتی.. احترامی! مثال بزرگ داریم تو مجلس! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_470 شما لطف دارین.. به خاطر بیژن و
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... پارسا با چشم برای بردیا خط و نشان کشید. _خودت احساس نداری حسودیت میشه؟ جمع از صدای خنده منفجر شد.پیروز و سربلند از آشپزخانه بیرون آمد و با خونسردی گفت: _مرد بودن به صدا کلفت کردن که نیست.. باید لطافت داشته باشی.. بیچاره نسیم خانوم! نیل "پارسا" ی بلند و هشدار گونه ای گفت که دستانش را به حالت تسلیم باال برد و چشمکی حواله اش کرد. از همانجا گفت: _در مورد اون موضوع هم دوباره حرف میزنیم. فکر نکن همینجا تموم شد! نیل با خجالت به طرف اجاق گاز روی برگرداند و لبش را به دندان گرفت. هنوز هم گاهی این خوشی.. این خوشبختی و این حال و هوا در باورش نمیگنجید. همه چیز آنقدر سریع و باورنکردنی پیش رفته بود که گویی ساحره ای با عصای چوبی اش به تمامِ اتفاقاتِ اخیر نظم و جادو داده بود! ازدواج دوباره اش با پارسا.. ازدواجِ استثنایی و غیر قابل باورِ سام و هلن.. زندگیی آرام و روابط صمیمی اشان با آن ها.. همه و همه به طرز عجیبی باور نکردنی و زیبا بود. هنوز هم میترسید.. هنوز هم صبح ها وقتی از خواب برمیخواست با استرس ابتدا به دنبالِ پارسا میگشت. پارسایی که این فوبیا را به خوبی فهمیده بود و هر روز قبل از رفتن به مطب، پیشانی اش را به آرامی میبوسید و رفتنش را خبر میداد. رفتارهای بهار اما در این میان از همه چیز عجیب تر بود! کودکی که میانِ دو احساس گیر افتاده بود. نه از سام و نه از پارسا نمیگذشت. با هر کدامشان جدا و به شیوه ی خود زندگی میکرد. تفریحاتش.. بازیگوشی هایش..تمامِ مسائل ریز و درشتش.. از خرید لوازم مدرسه گرفته تا نوشتنِ انشای کالسی و انتخابِ الکِ دستش با پارسا بود... پارسایی که قدم به قدم با او همراه میشد و برای جبرانِ تمامِ شش سالِ از دست رفته، حریصانه و بی محابا پدری میکرد! ولی هنوز هم وقتی بغض میکرد.. وقتی هیچ کس را در خلوتش راه نمیداد.. وقتی دلش میگرفت و چیزی از درون آزارش میداد؛ شریکِ تمامِ رازهایش سام بود و حرف های آرامش.. با او صحبت میکرد.. آرام میشد.. به نتیجه میرسید و طولی نمیکشید که دوباره با لبخندِ وسیع و خوشحال تر از قبل، به جمع خانوادگی اش باز میگشت. سام هنوز هم عجیب بود. برای همه.. برای تمام کسانی که با القاب و انصابِ مختلف در زندگی اش جا داشتند عجیب و نعمتی دست نیافتنی بود! با دستی که روی شانه اش قرار گرفت از خیاالتش خارج شد و به طرف نسیم برگشت. _کجایی؟ سرش را به طرفین تکان داد. _همین جاها! _بابا اینا اومدن.. سفره رو بندازم؟ شعله ی روشنِ گاز را خاموش کرد و با همان لبخند گفت: _آره.. بندازیم کم کم! . . ساعت از دوازده گذشته بود. همه دور تا دور هم نشسته بودند. فرهاد برای تک تکشان فال حافط میگرفت و بردیا سریعا تمامِ فال ها را در ثانیه ای سوژه ی خنده و مسخره بازی میکرد. بهار زیرِ شومینه و کنارِ ظرفِ پشمک به خواب رفته بود و هلن، خسته و خواب آلود سرش را به شانه ی سام تکیه کرده بود! آخرین فال که گرفته شد، خاتون زودتر از همه از جا بلند شد. _دیگه کم کم رفع زحمت کنیم مادر.. ببخش. کلی خونه رو زدیم به هم. سام و هلن از جا برخاستند. _این حرفا چیه خاتون؟ خونه ی خودتونه! عفت هم به پا خواست _منم برم. دیر شده! پارسا سوئیچش را دست گرفت. _میرسونمت مادر! سام پالتویش را تن کرد. _الزم نیست پارسا جان. من میرسونمش! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_471 پارسا با چشم برای بردیا خط و
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... نیل کنار در ایستاد و تک به تک بدرقه شان کرد. هلن آخرین نفر بود. دستش را روی شکمش کشید. _ماه های آخر و مراقب باش.. بیرونم لیزه! سعی کن زیاد نری. منم ماه های آخرم زمستون بود! سخته! هلن لبخندی زد. _سام نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم. هر کاری هم باشه خودش میاد میبرتم! لبخندش را بی جواب نگذاشت. _خوبه.. اسم انتخاب کردین؟ سرش را تکان داد. _امیر حسین! _خیلی قشنگه... دارم لحظه شماری میکنم کوچولوتون و بگیرم تو بغلم! سام از پشت به هلن نزدیک شد. _خوب خانوم؟ بریم؟ نیل چشمانش را روی هم گذاشت. _برین به سالمت.. مراقب خانومت باش آقا! سامیار با حالت خاصی به هلن خیره شد و گفت: _عمرمه.. نگران نباش! با رفتنِ مهمانها وسطِ سالن ایستاد و پشت سرش را خاراند. پارسا که شلوارش را با شلوار راحتی ای عوض کرده بود با لبخند نگاهش کرد. _چیه؟ _دارم فکر میکنم چجوری جا به جاشون کنم؟ اتاقا تخت دارن ولی سه تا اتاق بیشتر نداریم! یکیش که مالِ بهاره.. تختشم کوچیکه! نسیم از اتاق بیرون آمد. _من و بردیا همین جا تو حال میخوابیم دیگه! _نه بابا چرا حال؟ شما و بردیا تو یه اتاق بخوابین.. بابا و مامان هم تو یه اتاق. من و نیل هم تو اتاقِ بهار پایینِ تختش جا میندازیم میخوابیم! _نه اخه اینجوری سخت میشه! _سخت چرا؟ ما راحتیم مگه نه؟ نیل لبخند رضایتمندی زد و به طرف اتاق بهار راه افتاد. نیمه ی شب بود. همه در اتاق هایشان مستقر شده بودند و پارسا و نیل، روی تشک کوچکی زیرِ تخت بهار خوابیده بودند. پارسا دستش را زیر سرش زد و به طرفِ نیل برگشت. _میگما.. اینجا موندنشون زیادم بد نشد! نیل به طرفش برگشت. _چطور؟ اشاره ای به بهار کرد. _شاید فرجی شه عادت کنه جاش بخوابه.. انقدر باباش و عذاب نده! نیل ریز خندید. _یواش.. میشنوه یه وقت! سرش را به پیشانیِ نیل تکیه داد. _بشنوه.. پدرم و در آورده پدرسوخته! نیل خجالت زده لبخند زد. _من جدی بودما.. منم پسر میخوام! لبش را به دندان گرفت. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_472 نیل کنار در ایستاد و تک به تک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _زوده پارسا! _زود؟ واسه منی که درست و حسابی پدری نکردم زوده؟ دلخور به چشمانش خیره شد. _دیگه از اون موقع ها هیچی نگو باشه؟ خیره به لبهای نیل لب زد: _باشه.. تو هم کم برام نه بیار! با یک حرکت پیراهنش را از تنش بیرون کشید. نیل خندید. _سرده احمق.. میچایی! _من گرممه.. تورو نمیدونم! خنده ی نیل شدت گرفت. _چله ست دیوونه..چه گرمی؟ دستش را روی موهای نیل به حرکت درآورد. حرارت نگاهش برای ذوب کردنِ هر شیئی کافی بود. ولی هنوز صورتش به صورتِ نیل نزدیک نشده بود که صدای ناله های ضعیفِ بهار هر دو را متوقف کرد. چشمانش را با خشم بست و در مقابل خنده ی نیل گفت: _فیلمه.. بخدا فیلمشه! نیل آرام گفت: _برو کنار پارسا.. شاید واقعا داره خواب بد میبینه؟ دردمند و ناچار زمزمه کرد: _فیلمه.. بخدا فیلمه! هر دو با لبخند به یکدیگر نگاه کردند و آرام شمردند. .1 2 3 شمردنِ عددِ سه برابر شد با صدای بهار که نیم خیز شد و با موهای پریشانی گفت: _بابایـــی.. مامانـــی.. خواب بد دیدم!! پارسا با یک حرکت از روی تخت بلندش کرد و میان خودشان جایش داد. _امشب یه کاری میکنم تا خودِ صبح صدای سگ بدی پدر سوخته.. برا من هر شب خوابِ وحشتناک میبینی نه؟ سرش را الی گریبانِ بهار فرو برد و این شد آغازِ یک جنگِ بزرگ و سه نفره در رختِ خواب! "پایان" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺