ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_471 پارسا با چشم برای بردیا خط و
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_472
نیل کنار در ایستاد و تک به تک بدرقه شان کرد. هلن آخرین نفر بود. دستش را روی شکمش
کشید.
_ماه های آخر و مراقب باش.. بیرونم لیزه! سعی کن زیاد نری. منم ماه های آخرم زمستون بود!
سخته!
هلن لبخندی زد.
_سام نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم. هر کاری هم باشه خودش میاد میبرتم!
لبخندش را بی جواب نگذاشت.
_خوبه.. اسم انتخاب کردین؟
سرش را تکان داد.
_امیر حسین!
_خیلی قشنگه... دارم لحظه شماری میکنم کوچولوتون و بگیرم تو بغلم!
سام از پشت به هلن نزدیک شد.
_خوب خانوم؟ بریم؟
نیل چشمانش را روی هم گذاشت.
_برین به سالمت.. مراقب خانومت باش آقا!
سامیار با حالت خاصی به هلن خیره شد و گفت:
_عمرمه.. نگران نباش!
با رفتنِ مهمانها وسطِ سالن ایستاد و پشت سرش را خاراند. پارسا که شلوارش را با شلوار راحتی
ای عوض کرده بود با لبخند نگاهش کرد.
_چیه؟
_دارم فکر میکنم چجوری جا به جاشون کنم؟ اتاقا تخت دارن ولی سه تا اتاق بیشتر نداریم!
یکیش که مالِ بهاره.. تختشم کوچیکه!
نسیم از اتاق بیرون آمد.
_من و بردیا همین جا تو حال میخوابیم دیگه!
_نه بابا چرا حال؟ شما و بردیا تو یه اتاق بخوابین.. بابا و مامان هم تو یه اتاق. من و نیل هم تو
اتاقِ بهار پایینِ تختش جا میندازیم میخوابیم!
_نه اخه اینجوری سخت میشه!
_سخت چرا؟ ما راحتیم مگه نه؟
نیل لبخند رضایتمندی زد و به طرف اتاق بهار راه افتاد.
نیمه ی شب بود. همه در اتاق هایشان مستقر شده بودند و پارسا و نیل، روی تشک کوچکی زیرِ
تخت بهار خوابیده بودند. پارسا دستش را زیر سرش زد و به طرفِ نیل برگشت.
_میگما.. اینجا موندنشون زیادم بد نشد!
نیل به طرفش برگشت.
_چطور؟
اشاره ای به بهار کرد.
_شاید فرجی شه عادت کنه جاش بخوابه.. انقدر باباش و عذاب نده!
نیل ریز خندید.
_یواش.. میشنوه یه وقت!
سرش را به پیشانیِ نیل تکیه داد.
_بشنوه.. پدرم و در آورده پدرسوخته!
نیل خجالت زده لبخند زد.
_من جدی بودما.. منم پسر میخوام!
لبش را به دندان گرفت.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show