eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_471 پارسا با چشم برای بردیا خط و
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... نیل کنار در ایستاد و تک به تک بدرقه شان کرد. هلن آخرین نفر بود. دستش را روی شکمش کشید. _ماه های آخر و مراقب باش.. بیرونم لیزه! سعی کن زیاد نری. منم ماه های آخرم زمستون بود! سخته! هلن لبخندی زد. _سام نمیذاره دست به سیاه و سفید بزنم. هر کاری هم باشه خودش میاد میبرتم! لبخندش را بی جواب نگذاشت. _خوبه.. اسم انتخاب کردین؟ سرش را تکان داد. _امیر حسین! _خیلی قشنگه... دارم لحظه شماری میکنم کوچولوتون و بگیرم تو بغلم! سام از پشت به هلن نزدیک شد. _خوب خانوم؟ بریم؟ نیل چشمانش را روی هم گذاشت. _برین به سالمت.. مراقب خانومت باش آقا! سامیار با حالت خاصی به هلن خیره شد و گفت: _عمرمه.. نگران نباش! با رفتنِ مهمانها وسطِ سالن ایستاد و پشت سرش را خاراند. پارسا که شلوارش را با شلوار راحتی ای عوض کرده بود با لبخند نگاهش کرد. _چیه؟ _دارم فکر میکنم چجوری جا به جاشون کنم؟ اتاقا تخت دارن ولی سه تا اتاق بیشتر نداریم! یکیش که مالِ بهاره.. تختشم کوچیکه! نسیم از اتاق بیرون آمد. _من و بردیا همین جا تو حال میخوابیم دیگه! _نه بابا چرا حال؟ شما و بردیا تو یه اتاق بخوابین.. بابا و مامان هم تو یه اتاق. من و نیل هم تو اتاقِ بهار پایینِ تختش جا میندازیم میخوابیم! _نه اخه اینجوری سخت میشه! _سخت چرا؟ ما راحتیم مگه نه؟ نیل لبخند رضایتمندی زد و به طرف اتاق بهار راه افتاد. نیمه ی شب بود. همه در اتاق هایشان مستقر شده بودند و پارسا و نیل، روی تشک کوچکی زیرِ تخت بهار خوابیده بودند. پارسا دستش را زیر سرش زد و به طرفِ نیل برگشت. _میگما.. اینجا موندنشون زیادم بد نشد! نیل به طرفش برگشت. _چطور؟ اشاره ای به بهار کرد. _شاید فرجی شه عادت کنه جاش بخوابه.. انقدر باباش و عذاب نده! نیل ریز خندید. _یواش.. میشنوه یه وقت! سرش را به پیشانیِ نیل تکیه داد. _بشنوه.. پدرم و در آورده پدرسوخته! نیل خجالت زده لبخند زد. _من جدی بودما.. منم پسر میخوام! لبش را به دندان گرفت. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show